وقتی کارت مربیگری باشه و سعی کنی آدمها رو تو مسیر کار و زندگی هدایت کنی٬ بیشتر کارها و رفتارهای خودت به چشم میاد. همیشه گفتهام که مهمترین اتفاقی که در کار کوچینگ میافته اینه که به ظاهر تو داری یک نفر دیگه رو هدایت و حمایت میکنی اما در هر جلسه بخشی از خودت برای خودت برملا میشه. شاید این سختی کار من باشه که هفتهای چند بار با خودم روبرو میشم. هفتهای چندبار یقهی خودم رو میگیرم که وقتی فلان حرف رو به مراجعت زدی حالا خودت باهاش کجایی؟ خودت با خودت چند چندی؟ چطور حرفی که زدی رو میاری توی رفتارها و عادتهای روزانهات؟
از طرفی وقتی در این موقعیت کار میکنی دیگران فکر میکنند که نباید به تو فیدبک بدن چون حتما تو خودت همهچیز رو میدونی یا انتظار میره که باید بدونی. در جلسات کوچینگ مدیران همیشه یکی از چالشهای این هست که مدیر به واسطهی مقام سازمانیاش در جایگاه خطرناک همهچیز دان قرار بگیره و بقیه همهی تصمیمها رو واگذار کنن به مدیر. چنین فردی اگر خودش هم باور کنه همه چیز دان هست خیلی زود دچار شکستهای بزرگ میشه. اما در جریان عادی آدم معمولی بودن (اگر بپذیریم که آدم معمولی بودن زندگی رو سادهتر میکنه) امکان نداره که بینقص باشی و من هم با مجموعهی نقصهام دارم به زندگیم ادامه میدم. با بعضی ویژگیهای خودم خوشحالم و با بعضی هم خوشحال نیستم و تلاش میکنم که بپذیرمشون.
این چند وقت دوستان مختلفی لطف کردند و به من فیدبک دادند. اعتراف میکنم که شنیدنشون در لحظه دردناکه! من هم اینقدر آدم بزرگی نیستم که وقتی فیدبک منفی میگیرم حال و احوالم بهم نریزه. راستش فکر هم نمیکنم که چنین کسی وجود داشته باشه. یهجورایی جزو اون دسته آدمهام که زیاد درگیر میشم با خودم. اتفاق جالبی هم که چند وقته افتاده اینه که وقتی دوستان لطف میکنن و محترمانه صدام میکنن معمولا مربی صدام میکنند و اگر کسی هم بخواد بهم ناسزا بگه بازم میگه مربی! تفاوتشون باهم اینه که در موقعیت اول لحن دوستانه و مهربانانه است. در حالت دوم میگن مربییی که اون یهای اضافه حکم همون فحش رو داره.
جلسه قبل شناخت تواناییها داشتم به سیاوش فیدبک میدادم و میگفتم بهش که لبخند بزن و بلافاصله گفتم این مشکل خودم هم هست. بعد لیلا با خنده گفت که تازه میخواستم بگم صورت سیاوش خیلی بهتر از شماست! بلافاصله یاد کامنت یکی از دوستان افتادم که زیر تصویر و شعری از خودم که در اینستاگرام گذاشته بودم نوشته بود تو اینقدر چهرهات جدیه که فکر نمیکردم احساس هم داشته باشی. (عین کامنت نیست اما چنین مضمونی داشت)
اول امسال وقتی مطلب کولهپشتیام رو نوشتم اونجا توضیح دادم که قصد دارم در سال ۹۴ بیشتر لبخند بزنم. هنوز هم برای این موضوع دارم تلاش میکنم. معمولا وقتی فکرم زیاد درگیر میشه (که اغلب مواقع همینطور هست) میمیک صورتم از دستم میره و چهرهام عبوس و بیروح میشه. خیلی وقتها اطرافیانم نمیدونن با این وضعیت من چیکار باید بکنن و فکر میکنن من از چیزی ناراحت هستم در صورتی که اینطور نیست و نمود بیرونی تفکراتم باعث میشه این شکلی بشم. توی آزمون کلیفتون یا همون شناخت تواناییها یک تم توانایی داریم به اسم تفکر که من این تم توانایی رو دارم. یعنی زیاد فکر میکنم که هم خوبه و هم بده. آدمهای با این تم صداهای ذهنیشون زیاده و خیلی وقتها باید به این صداها گوش کنن و به همین دلیل در بیرونشون بیشتر تبدیل میشن به سکوت. اما همهی اینها توجیهی برای لبخند نزدن نیست و میدونم که باید این مسئله رو حل کنم.
گاهی توی سمینارها و برنامهها دوستان میان که باهم گپ بزنیم و من فرصت صحبت کردن رو از دست میدم. معمولا در سمینارها روی موضوع متمرکز هستم و همون صداهای ذهنیام درگیر حال و هوای محتوای سمینار شده و این روی نوع ارتباطم با افراد تاثیر میگذاره که معمولا بعدش خودم شرمنده میشم و به خودم میگم توی فلان موقعیت چقدر بد رفتار کردی. طبیعتا این کیفیت ارتباط هم از اون دسته مواردی است که باید در خودم حل کنم.
میدونم خیلی وقتها صورتم بیروح میشه اما پشت این صورت بیروح اتفاقهای زیادی میافته. مثلا میتونم موقع دیدن یک فیلم احساسی به میزان زیادی اشک بریزم. یا میتونم از دیدن اشک ریختن یک آدم دیگه اشک بریزم. میتونم تحت تاثیر یک ماجرا بهشدت غمگین بشم و غمگینیام تبدیل بشه به چیزی شبیه شعر. بهترین لحظات وقتهاییه که احساس میکنم کاری کردم که دیگران احساس رضایت و خوشحالی از بودن خودشون دارند. ممکنه در صورتم چیزی نمایان نباشه اما در درونم یک امیری که روی یک مبل نشسته٬ لبخند میزنه و دستهاش رو گذاشته پشت سرش و میگه آخییشش وجود داره. وقتی هدیه میگیرم بلد نیستم هیجاناتم رو بروز بدم. خیلی وقتها شرمنده میشم وقتی کسی بهم هدیهای میده و میمونم که چطور تشکر شایستهای کنم ازش و معمولا هم نمیتونم اون تشکر شایسته رو انجام بدم چون حسابی شرمنده شدم.
بچههایی که سر دورههای من اومدن حتما از من شنیدن که یک زمانی حرف زدن برای من سختترین کار دنیا بوده چه برسه به سخنرانی کردن. در تمام این سالها ابراز احساس و صحبت کردن رو به خودم یاد دادم و نسبت به گذشتهی خودم پیشرفت زیادی داشتم اما هنوز هم کاستیهای زیادی دارم و باید بیشتر تمرین کنم.
بعد از شنیدن چندینبارهی فیدبکها به ذهنم رسید که این مطلب رو بنویسم بلکه اگر اینبار باهم ملاقات کردیم و صورت من بیروح بود یا اخمهام رفته بود تو هم٬ شما نسبت به من برداشتی نکنید و من هم تلاش میکنم که پاسخگوتر باشم و بیشتر لبخند بزنم. در طول این سالها یادگرفتم که اگر خودت دربارهی خودت حرف نزنی کار رو برای بقیه سخت میکنی. برای من حرف زدن از خودم هنوز سخته اما جزو تمرینهای روزانهام است.
پینوشت: چندسال پیش با رفیق عزیز بیژن که مهاجرت شامل حال اون هم شده از دیدن یک گالری در درکه برمیگشتیم به سمت خونه. داشتم بهش میگفتم دوست دارم یه کتاب بنویسم به اسم راهنمای رفتار با من در قطع جیبی. هدف کتاب این بود که شخصیتی رو شکل بدم که برای ارتباط بهتر خوداظهاری میکنه و خصوصیاتش رو شرح میده و میگه در هر موقعیت باید چه اتفاقی بیافته. هیچ وقت همچین کتابی نوشته نشد اما این مطلب انگار به اون ایده پیوند خورده.