در زندگی دردهایی هست که تو را بهزندگی باز میگرداند
در این لحظه یعنی ساعت 8 شب روز چهارشنبه 27 شهریور 1392 بعد از یک روز شلوغ و پر از جلسه خواندن مطلبی را تمام کردم با عنوان در زندگی دردهایی هست... که
در این لحظه یعنی ساعت 8 شب روز چهارشنبه 27 شهریور 1392 بعد از یک روز شلوغ و پر از جلسه خواندن مطلبی را تمام کردم با عنوان در زندگی دردهایی هست... که در تاریخ 15 مرداد 1390 در وبلاگم نوشته بودم. در خلال جلسات نمیدونم چطور با یکی از همکاران در مورد خاطره بستری شدنم در بیمارستان و اتفاقهایی که پشت در ICU میافتاد صحبت کردیم و من دوباره یاد روزهایی افتادم که تنها چند دقیقه با مردن فاصله داشتم.
همکارم میگفت وقتی شنیدیم که تو دچار امبولی شدی فکر نمیکردیم که زنده مونده باشی و یا شانس زنده موندن داشته باشی. وقتی اومدم بیمارستان تو رو روی تخت ICU دیدم با رنگ سفید و کتابی قطوری که کنار تختت باز بود و تعجب کرده بودم که چطور کسی در این شرایط میتونه کتاب بخونه و این گفتگو من رو برد به لحظاتی که فکر میکردم دارم میمیرم.
اواخر تیرماه 90 یک پژوی 206 با من که عابر بودم برخورد کرد و باعث ضرب دیدگی پایم شد. خیلی ساده رفتیم بیمارستان، عکسبرداری کردیم و آتل بستیم. احتمالا باید 7 یا 8 مرداد بوده باشد که من بهدلیل شکلگیری لخته ناشی از ضربه دچار امبولی شدم و در حالی که روی تخت اتاق خواب خانه افتاده بودم دردی را احساس میکردم که مطمئن بودم من را میکشد. الان وقتی به اون لحظات فکر میکنم میبینم که شاید یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیم را در همان لحظه گرفتم. شاید هرگز، هیچوقت، هیچ تصمیمی را با این قدرت در زندگیم نگرفته بودم و آن تصمیم این بود که نمیرم! شاید شما بهعنوان خواننده این موضوع را درک نکنید اما خودم میفهمم که چطور آن درد داشت من رو میکشت و من چطور تصمیم گرفتم که از پسش بربیایم. با اینکه نفس کشیدن برایم بسیار سخت بود و دردناک اما با تمام توانم سعی میکردم نفس بکشم.
شب اول در ICU را ظاهرا با آرامبخش گذراندم و صبح روز دوم، حوالی ساعت 4صبح باید بوده باشد، بیدار که شدم متوجه شدم یک ساعت روبروی من است که از همهی ساعتهای دنیا کندتر میگذرد و من به مجموعهای از لولهها و سیمها متصل شدهام و تا زمانی که نه من میدانم و نه دکترها اجازه حرکت ندارم. وقتی به ساعت نگاه میکردم به این فکر میکردم که چقدر اینجا زمان کند میگذرد و درست همین زمان پشت درهای این بیمارستان وقتی که زندگی عادی جریان دارد سریع میگذرد. در فضای ICU تنها بیمار بهشو من بودم. سمت راستم دختری بود که چند روز مانده به عروسیش بههمراه همسرش برای پخش کردن کارت عروسی رفته بودند که با یک کامیون تصادف میکنند. دست پسر میشکند و دختر به کما میرود و من هر روز صحنهی اشک ریختن همسر، پدر و مادر دختر را بالای سرش میدیدم و کورسوهای امیدی از واکنش نشان دادن دختر به علائم بیرونی.
سمت چپ من خانم پیری بود که مغزش را عمل کرده بود. حتما توموری چیزی باید بوده باشد. یک شب صدای دستگاهها بلند شد، پرستارها و دکترها ریختند دورش، دستگاه شوک را آوردند و صدای دستگاه شوک با قدرت چندبرابر در سر من میپیچید. صدای بوق دستگاهها بعد از مدتی نرمال شد تا یکساعت بعد که دوباره صدای بوقها درآمد و در پی آن صدای دستگاه شوک و بعد بوق ممتدی که میگفت عزارئیل در فاصلهای کمتر از دومتر از تو ایستاده و تو جنازهای را میبینی که رویش کشیده شده و پشتبند آن یک کیسه مشکی زیپدار میآورند که جنازه را در آن بگذارند و وقتی صدای زیپ را میشنوی متوجه میشوی که این صدای مرگ است.
بابت یک چیز اما همواره خودم را تحسین میکردم. در تمام مدتی که در بیمارستان بودم سعی میکردم که به برنامههای آیندهام فکر کنم. به کارهایی که میخواهم انجام بدهم. به پتانسیلهایی که از آنها استفاده نکردهام. به آدمی که میخواستم باشم و نبودم. خودم را تحسین میکنم چون فکر میکنم رد کردن فشارهای جسمی یک بخش از داستان من بوده و رد کردم فشارهای روحی بخش دیگری از داستان. به این فکر میکنم که اگر در آن چند ثانیه امیدم را از دست داده بودم شاید الان مرده بودم. شاید هم اینطور نمیشد اما به تصمیمی که در آن لحظه گرفتم ایمان دارم. بههمین دلیل بود که فکر میکردم باید از زمانم بیشتر استفاده کنم و حداقل کار - مطالعه - را انجام دهم.
حالا دوسالی از آن ماجرا گذشته. خط آخر مطلب دوسال قبل را می[خوانم:
این یک حقیقته که رخ داده. یعنی برای شما نه، ولی برای من رخ داده. هنوز نمیدونم این از اون اتفاقهاست که قراره درسی تو زندگی بهم بده یا نه. هنوز خیلی زوده که در موردش قضاوت کنم. اما هرچی که هست این اتفاق تاثیری در زندگی من داشته که باید صبر کنم و ببینم چه چیزی بوده…
الان که دوسال گذشته میبینم که این ماجرا چه تاثیری در زندگی من داشته. رخ دادن این ماجرا باعث شد تا سال بعدش هم یکی از بزرگترین چالشهای زندگیام را پشتسر بگذارم. الان میفهمم که اگر این اتفاق برای من نمیافتاد شاید بخشی از زندگی را هرگز پیدا نمیکردم. بخشی از زندگی که بهشکل عجیبی پشت اتفاقهای ناگوار پنهان میشود. شاید سادهترین و ابتداییترین درسی که میشد از این ماجرا گرفت دونستن ارزش لحظات زندگی بود. اما این ماجرا برای من شروع مسیری بود برای دوباره پیدا کردن خودم. حالا، یادآوری این ماجرا من رو پر از احساس غم میکنه. حتی میتوانم برای امیر آن روزهای دوخته شده به تخت بیمارستان اشک بریزم اما در عین حال هم بهخاطر رخ دادن این ماجرا در زندگی خدا رو شکر میکنم و این عجیبترین قسمت زندگیاست وقتی شما برای ناگوارترین اتفاقهای زندگی شکرگزار میشوید.
یادآوری این خاطره و نوشتنش حدود 45 دقیقه زمان گرفته. حالا باید موزیک فیلم آملی را که مدام تکرار میشود استاپ کنم، در لپتاپ را ببندم و شما را با احساسهایتان تنها بگذارم و این خاطره را برای یادآوری مجدد در زمانی که لازم دارم، در جای امنی نگه دارم و بروم به سمت خانه...
—————————————————————————————————————————————————— شما میتوانید مشترک خورا ک این بلاگ شوید و صفحهی من در فیسبوک را لایک کنید. برای آگاهی از خدمات من میتوانید از صفحه رشد فردی و رشد سازمانی دیدن کنید و یا برای آگاهی از زمان دورههای آموزشی عمومی در خبرنامه آموزشی عضو شوید. من را در توییتر و گوگل+ دنبال کنید.