پیشنوشت: این مطلب کامل شدهی مطلبی است که در کانال تلگرام نوشتم.
وقتی بهعنوان این مطلب فکر میکنم بهنظرم میرسد باید پرسشی فراگیرتر را مطرح کنم. در واقع بهتر است بپرسم چرا ما در زندگی به هنر نیاز داریم؟ چرا یک مهندس٬ یک پزشک٬ یک معلم و حتی یک هنرمند به هنر نیاز دارد؟
چکسون پولاک نقاش برجستهی آمریکایی که بخاطر سبک ویژهاش در پاشیدن رنگ روی بوم معروف است جملهی جالبی دربارهی نقاشی دارد:
نقاشی کشف خود است. نقاش برجسته آنچه که خودش است را میکشد.
گپ و گفتی داشتم با دوستی که تازه با او آشنا شدهام که حتما بیشتر دربارهاش خواهم گفت. رضا از آن دسته آدمهاست که در زندگیاش فلسفه دارد و همسرش نقاش است و در بین گفتگویمان ازش پرسیدم اصولا کیفیت زندگی مالی یک نقاش چطور است؟ رضا پاسخ جالبی داد و گفت: نقاش باید خودش رو نقاشی کنه. وقتی اثری رو برای فروش بکشه اون اثر خریدار نداره اما اگر حس و حال خودش رو نقاشی کنه حتما خریدار خواهد داشت.
اما بسیاری از ما نقاش چیره دست یا هنرمند برجستهای نیستیم اما کماکان هنر برایمان میتواند و باید مهم باشد. اگر اثر هنری یک هنرمند٬ بازتابی از روحیات او و درکش از دنیا باشد٬ ما با دیدن اثر او به بخشی از تفکر و ویژگیهای انسانی پی میبریم که برای ما غیر از چشم٬ گوش و روحنواز بودن میتواند آموزنده هم باشد. بنابراین پاسخ من به این سوال که چرا هنر در زندگی هرکدام از ما میتواند مهم باشد بسیار ساده است. دیدن و در رابطه قرار گرفتن با یک اثر هنری و تفکر دربارهی آن میتواند بازتابی از خود ما و تفکرات ما باشد. در ارتباط قرار گرفتن با هنر به ما قدرت حل مسائلی را میدهد که الزاما با معادلات مهندسی حل نمیشود. هنر میتواند ما را سبکتر کند و کمک کند که بخش روحی و احساسی خود را همزمان با بخش منتقیمان زندگی کنیم.
اما ماجرای این مطلب از کجا شروع شد؟
به دعوت دوستانی که تازه شانس آشنایی با آنها را داشتم به مجموعهی شهر فرودگاهی امام خمینی دعوت شدم. شهرهای فرودگاهی هم در نوع خود مفهوم جالبی هستند که میتوانند به نقطهی قوتی در اقتصاد حمل و نقل هوایی باشند. اینکه در این شهرها قرار است چه اتفاقی بیافتد و چه ویژگیهایی دارند را باز نمیکنم که مربوط به این مطلب نیست.
شاید برایتان جالب باشد که بدانید در اطراف فرودگاه امام خمینی آثار تاریخی و باستانی قابل توجهی وجود دارد. تپههای باستانی که قدمتی بیش از ۲۰۰۰ سال دارند و قلعهها و بناهای امامزاده که چندصد ساله هستند. با همراهی دوستان رفتیم به دیدن این بناها و ماجرای این مطلب هم از همین بازدید آغاز شد.
در نزدیکی فرودگاه٬ قلعهای ( از نوع قلعههای روستایی و نه از نوع دژ) وجود دارد که ظاهرا تا همین ۵۰-۶۰ سال گذشته هم افراد بومی در آن زندگی میکردند. این قلعه نامش است قاچاقاچ که دوستان ترکزبان توضیح دادند که معنی در حال دویدن یا محل فرار میدهد. برای اینکه با حال و هوای قاچاقاچ آشنا بشوید تصاویر زیر را ببینید:
ورودی قلعه چندان هموار نبود و برآمدگیهای خاک رس و دیوارهای فرو ریخته داخل شدن به قلعه را کمی مشکل میکرد. هواشناسی گزارش داده بود که قرار است برف ببارد. خبری از برف نبود اما چنان سوزی میامد که احساس کردم قطعا سرماخوردگیام چندبرابر بدتر میشود که شد. با این وجود از دیدن اتاقکهای خالی و نیمه فروریخته نمیشد بهسادگی دست کشید. چهار نفر بودیم و در لحظهای که سکوت میشد صدای باد و حرکت خاک را میشد شنید. شاید اگر کمی بیشتر دقت میکردیم صدای زمزمهی آدمهایی که در گذشته اینجا بودند هم شنیده میشد. آوایی که از درون قلعه بیرون میآمد و تو را به درون فرا میخواند. هوای گرفته و ابری فضای قلعه را مرموزتر میکرد. چند قدمی که به داخل قلعه رفتیم و وارد اولین اتاقی که خانهی کسی بوده شدیم احساس کردم باید مثل فیلمهای ترسناک روح سرگردانی را ببینم که از میان اتاقها به سرعت عبور میکند و صدایی مرموز از خودش بیرون میدهد. خبری از چنین روحی نبود اما مگر میشود در چنین جایی باشی و فکر نکنی هزاران چشم پنهان از گذشتههای دور به تو نگاه نمیکنند؟
شاید حتی اگر فرصت بیشتری میداشتیم میتوانستیم بنشینیم و کمی به فضای قلعه خیره بمانیم و کمکم در زمان به عقب حرکت کنیم و وارد جریان زندگی گذشتگان شویم. شاید با کمی دقت بیشتر صدای زنگولههای بزها و شترها را میشد شنید. حتی میشد صورتهای آفتابسوختهی مردان را دید یا چشمهای ریز زنانی را مشاهده کرد که دور چروکهای صورتشان احاطه شده بود. میشد به بن یک درخت قطع شده نگاه کرد و پیرمردی را دید که روزی به همین درخت بلند تکیه داده و چرت میزند.
در درون قلعه پیش میرفتیم و هر ازگاهی به یکی از اتاقها سرک میکشیدیم. در همین مساحت نزدیک به ۵ هکتار میشد تفاوت بخش اعیاننشین و رعیتنشین را تشخیص داد. اعیان نشینها در ارتفاع بودند و خانههای دو طبقه داشتند و رعیتنشینها اتاقهای کوچک در زمینهای پست داشتند. با پیش رفتن در قلعه انگار درون این فضا که هنوز دیوارهای محافظ اطرافش پابرجا بود غرق میشدیم. انگار نیرویی تو را بیشتر فرا میخواند که به ژرقای قلعه قدم بگذاری. در چنین شرایطی احساس میکنی جای پایت محکم نیست. بههمین دلیل کمی دلهره داری اما حس کنجکاوی بر این دلهره پیروز میشود و تو بیشتر قدم برمیداری که چیزی را کشف کنی که هنوز نمیدانی چیست. قدم گذاشتن به این قلعه ورود به یک سرزمین ناشناخته بود. ورود به مرزی تازه برای نظاره کردن اما به محض رد کردن مرز دیوار قلعه این احساس را داشتم که باید دنبال چیزی بگردم. سختترین سفرها٬ آنهایی است که نمیدانی برای چه میروی و بهدنبال چه چیزی میگردی. اما دقیقا در همین سفرها است که چیزهایی کشف میکنی که هرگز در یک سفر برنامهریزی شده نمیتوانی پیدایش کنی. سفرهای برنامهریزی شده از قبل به تو میگوید که دقیقا باید بهدنبال چهچیزی باشی. شاید در چنین سفرهایی یک اکتشاف هیجانانگیز هرگز اتفاق نیافتد.
در مقاطعی از حرکتمان سعی میکردم کمی توقف کنم و به قاب تصویری جلوی چشمانم بیشتر نگاه کنم. در همین نظارهکردن بود که احساس کردم قدم به درون شهری گذاشتهام که خود من است. یعنی انگار آن لحظهای که از دیوار قلعه عبور کردیم٬ من وارد پیچ و تابهای ذهنی خودم شده بودم. دیدن این بناهای رنگ و رو رفته و نیمه مخروبه که منتظر نجات مرمتگران بودند انگار دیدن بخش گمشدهی خودم بود. میتوانستم برای هر اتاقک این قلعه نامی از جنس احساس خودم انتخاب کنم. میتوانستم بگویم که هرکدام از این اتاقکها کدام بخش گمشدهی من است. قاچاقاچ خود من بودم. همان خودی که حاضر به دیدنش نبودم. چه اسم بهجایی! قاچاقاچ بخشی از من بود که ازش گریزان بودم. بخشی از تاریکیهای من. بخشی از صلابتهایم. بخشهای زیبا و زشتم. اتاقهایی که مربوط به علایقی بود که فراموششان کرده بودم. اتاقهایی که از آن آدمهایی بود که فقط خاطرهی مبهمی ازشان باقی مانده بود. اتاقهایی که پر از راز و رمز بودند و من نمیخواستم هرگز گشوده شوند. اتاقهایی که زیبا بودند. انگار بخشی از تواناییهایی بودند که دیگر توجهی به آنها نکرده بودم و در طول زمان تحلیل رفته بودند و رو به زوال میرفتند. بهشکل عجیبی تماشای این قلعه٬ تماشای خودم بود از منظری دیگر. تماشای آنچه که بهراحتی نمیتوانستم ببینم.
دیدن قاچاقاچ یادآور این بود که من شهری فراموش شده در خودم دارم. شهری که وقتی ترکش کردم رو به زوال و خرابی رفت. شهری که هر خشتش بخشی از وجود مرا میسازد. از قلعه که بیرون آمدیم کمی اطراف رو نگاه کردم. قلعه در میانهی زمینی پهناور و لخت بود و تمنای بازسازی داشت. دوباره به آواها گوش کردم و احساس کردم قاچاقاچ میخواهد دوباره زندگی از دست رفتهاش را بازیابد. قاچاقاچ شهری نامرئی درون من بود که به من میگفت باید آن را بازیابم. قاچاقاچ اگرچه فرریخته بود اما زیباییاش غیرقابل انکار بود. این قلعه هنوز پتانسیلهای خودش را حفظ کرده بود.
دیدن بنای تاریخی انگار روبرویی با خود است. انگار در هر خشت و کاشی و رنگ و طاقی تو میتوانی بخشی از خودت را بیابی. بعضی بناها به غایت زیبایاند و تکلیف تو را با خودت مشخص میکنند. بعضی بناها چنان استوار و پر رنگ و لعاباند که به تو فرصت فکر کردن نمیدهند و تو را مسحور زیبایی خود میکنند. در این بناها اگر کمی به خودت فرصت دهی کمکم بازتاب زیباییهای خودت را در جزء جزء طراحیشان پیدا میکنی. بعضی دیگر از بناها مثل قاچاقاچ سرگرداناند و تو را حیران میکنند. در چنین بناهایی با هر قدمی که برمیداری چیزی جدید کشف میکنی. انگار بخشهای از خودت را میبینی که کامل نیست اما زیباست. بنایی مثل قاچاقاچ به تو میگوید که با همهی آسیبهایت میتوانی زیبا باشی اما نمیتوانی بیتفاوت از کنار زیباییها و ناکاملیهایت بگذری. نمیتوانی بهخودت بهعنوان یک موزه نگاه کنی. زیبایی را اگر مراقبت نکنی٬ فرو میریزد!
شهر گمشدهی شما کجاست؟ در این شهر چه چیزهایی را خواهید یافت؟ بازسازی این شهر را از کجا شروع خواهید کرد؟