کارکترهای سریال شهرزاد و بخصوص خانوادهی دیوانسالار شخصیتهای قابل توجهی هستند. آدمهایی که هم بد هستند و هم خوب. شخصیتی مثل بزرگ آقا هم قدرتطلبی عجیبی دارد و در عین حال آدمی شکننده در مقابل خانوادهاش است. شیرین بین عشق و تنفر گرفتار شده و قباد بین حس امنیت و ریسک برای آزادی سرگردان.
گاهی عشق خودش میشود ابزار ایجاد نتفر. گاهی عشق میشود ابزار کنترل. آدمها در عین حالی که میخواهند خوبیهایشان را زندگی کنند، بد میشوند و در عین حالی که میخواهند محبت کنند، آزار میرسانند.
در این برنامهی رادیو مربی دربارهی وضعیت روانی شخصیتهای سریال شهرزاد صحبت کردهام و توضیح دادهام چطور آنها گرفتار خودشان شدهاند. نمونههای شخصیتهای سریال شهرزاد را هر روز در اطراف خودمان میبینیم.
نمایش 5 دیدگاه
امیر عزیز. سلام. پادکست عالی شما را شنیدم. مانند همیشه عالی بود. توجه و دقت شما را به مسائل روز دنیای اطراف مان می ستایم. این پادکست تا میانه هایش که درباره با بزرگ آقا و مکالمه او با باغبان بود خوب بود و متوسط ولی از اینجا به بعد و با بیان مقصود اصلی تان عالی و زیبا شد. (کی بود میگفت پایان بندی خوب تمام کار است؟) البته هنوز به پایان بندی عالی مظنونین همیشگی یا زندگی پای نمیرسه. نمیدونم آیا اصلا چنین قصدی داشتی یانه؟ و یه چیزی کمی جدی تر: تو اینجا داری به یه روش خوب برای «نگاه کردن به درون خود» ارائه میدی یا بهتر بگم داری یه بزنگاه جالب رو برای نگاه به درون معرفی میکنی:«وقتی کسی رو آزردیم. اونهم با کاری که باور به درستیش داریم» به نظرمیاد حس اعجاب (از اینکه چی شد بهش!؟ من که چیزی نگفتم! یا من که خوبیش رو میخواستم!!) و یا گناه (چرا رنجیده خاطرش کردم؟!) باعث تکون خوردن ما و آمادگی بیشتر برای دیدن و پذیرش چیزی در درون مون میشه. موافقم. و یه سوال دارم. اگر بزرگ آقای داستان (خدای من چه اعتماد به نفسی ارم من! که بدون دیدن حتی یه قسمت از شهرزاد دارم در داستانش شریک میشم!) بعد از اینکه با قباد یا دخترش بدخلقی کرد (میدانیم که با هدف تربیت یا بزرگ کردن اونها و زندگی یاد دادن به اونها اینکار رو کرده) و بعد هم آزرده شدن اونها رو دید برمیگشت و به درون خودش نگاه میکرد و همون سوالها رو از خودش میپرسید و بعد به کشفی در زندگی خودش احتمالا در کودکیش میرسید که توضیح دهنده این رفتارش بود.
آیا ممکن بود دیگه «بزرگ آقا» نباشه؟؟؟ قاعده داستان اینه که وقتی من به دلیل و سرچشمه ای که رفتارم ازش ناشی میشه دست پیدا میکنم، میتونم خودم رو از بیرون ببینم و ببخشم و یا اینکه وارد فاز انتقام بشم یا یا یا و به هرحال دیگه نمیتونم بعد از بدست آوردن آگاهی، همون آدم سابق باشم. میدونی دارم میپرسم که ایا آمادگی، قصد یا طلب تغییر داریم یا خیر؟ اونهم تغییری که از آگاهی بیشترمون نسبت به درون مون ناشی میشه؟ و اگر قرار نیست تغییر کنیم دیگه چرا باید از درون مون باخبر باشیم؟ شاید در داستان، بزرگ آقا وقتی همه سرنخها رو به خودش متصل میبینه، «به خاطر تمام اونها که بهش وابسته ن» نتونه هرگز تغییر کنه ولی برای من، یه آدم معمولی چطور؟
امیر عزیز. سلام. پادکست عالی شما را شنیدم. مانند همیشه عالی بود. توجه و دقت شما را به مسائل روز دنیای اطراف مان می ستایم. این پادکست تا میانه هایش که درباره با بزرگ آقا و مکالمه او با باغبان بود خوب بود و متوسط ولی از اینجا به بعد و با بیان مقصود اصلی تان عالی و زیبا شد. (کی بود میگفت پایان بندی خوب تمام کار است؟) البته هنوز به پایان بندی عالی مظنونین همیشگی یا زندگی پای نمیرسه. نمیدونم آیا اصلا چنین قصدی داشتی یانه؟ و یه چیزی کمی جدی تر: تو اینجا داری به یه روش خوب برای «نگاه کردن به درون خود» ارائه میدی یا بهتر بگم داری یه بزنگاه جالب رو برای نگاه به درون معرفی میکنی:«وقتی کسی رو آزردیم. اونهم با کاری که باور به درستیش داریم» به نظرمیاد حس اعجاب (از اینکه چی شد بهش!؟ من که چیزی نگفتم! یا من که خوبیش رو میخواستم!!) و یا گناه (چرا رنجیده خاطرش کردم؟!) باعث تکون خوردن ما و آمادگی بیشتر برای دیدن و پذیرش چیزی در درون مون میشه. موافقم. و یه سوال دارم. اگر بزرگ آقای داستان (خدای من چه اعتماد به نفسی دارم من! که بدون دیدن حتی یه قسمت از شهرزاد دارم در داستانش شریک میشم!) بعد از اینکه با قباد یا دخترش بدخلقی کرد (میدانیم که با هدف تربیت یا بزرگ کردن اونها و زندگی یاد دادن به اونها اینکار رو کرده) و بعد هم آزرده شدن اونها رو دید برمیگشت و به درون خودش نگاه میکرد و همون سوالها رو از خودش میپرسید و بعد به کشفی در زندگی خودش احتمالا در کودکیش میرسید که توضیح دهنده این رفتارش بود.
آیا ممکن بود دیگه «بزرگ آقا» نباشه؟؟؟ قاعده داستان اینه که وقتی من به دلیل و سرچشمه ای که رفتارم ازش ناشی میشه دست پیدا میکنم، میتونم خودم رو از بیرون ببینم و ببخشم و یا اینکه وارد فاز انتقام بشم یا یا یا و به هرحال دیگه نمیتونم بعد از بدست آوردن آگاهی، همون آدم سابق باشم. میدونی دارم میپرسم که ایا آمادگی، قصد یا طلب تغییر داریم یا خیر؟ اونهم تغییری که از آگاهی بیشترمون نسبت به درون مون ناشی میشه؟ و اگر قرار نیست تغییر کنیم دیگه چرا باید از درون مون باخبر باشیم؟ شاید در داستان، بزرگ آقا وقتی همه سرنخها رو به خودش متصل میبینه، «به خاطر تمام اونها که بهش وابسته ن» نتونه هرگز تغییر کنه ولی برای من، یه آدم معمولی چطور؟
امیرجان ممنون از لطف همیشگیت به من. راستش یکم سخت شد پاسخ به پرسشهات. من فکر میکنم اگر بزرگ آقا به چنین درکی میرسید قطعا دیگه بزرگ آقا نبود و سبک زندگیش تغییر میکرد. کمااینکه نمونههای اینچنینی زیاد داریم و کلاسیکترین نمونهاش که الان در ذهنم هست بودا است که وقتی به یک پرسش رسید و در جستجوی پاسخ رفت مسیر زندگیش هم تغییر کرد.
بهنظرم قصد تغییر رو نمیشه با خود تغییر تفکیک کرد. هر دو یک مرحله و یک موقعیت هستند. هر دو با هم رخ میدهند. به همین دلیل به عقیدهی من اینطوری نمیشه گفت که اگر آماده تغییر نیستم چرا باید خودآگاه بشم. خودآگاهی و تغییر همزمان رخ میدن. در واقع زمانی که به پرسشی رسیدیم تغییر از همون موقع شروع شده.
امیر عزیز. سلام مجدد. این رو هستم:«خودآگاهی و تغییر همزمان رخ میدن». قبول دارم هااااا ولی من امیر ملکی به دروم خودم نگاه میکنم میبینم خیلی چیزها رو. ولی من تغییر نمیکنم. سوال: چرا؟ آیا من فقط فکر میکنم که آگاه هستم؟ آیا آگاهی من تقلبیه؟ تغییر من خیلی عظیم و سخته؟؟ من دارم خودم رو فریب میدم؟ یا خودم رو راضی کردم به دانستن و تکان نخوردن و فقط حمل کردن بار «میدانم و کاری نمیکنم»؟
به نظرم همهی اینها میتونه باشه. و اصولا نمیشه قانون کلی تعریف کرد که چرا تغییر در یک فرد رخ نمیده. برای هر فرد دلیلی خاص میتونه وجود داشته باشه. به همین دلیل هم هست که در طول سالیان گذشته مدلهای مختلفی برای تغییر ارائه میشه و هر رویکرد به موضوعی خاص اشاره میکنه.
اما بهطور کلی دانستن هیجان انگیزه و تغییر کردن سخت و پیوند بین دانستن و تغییر کردن در زمانهای ویژهای در زندگی آدمها رخ میده و اون زمان ویژه فکر کنم موقعیه که عمیقا فرد با خودش روبرو میشه.