برایتنر می‌خواست که قهرمان جهان شود

paulbreitner

پل برایتنر بازیکن بزرگ تیم ملی آلمان مهمان برنامه ۹۰ بود و درباره خاطرات فینال جام جهانی‌اش صحبت می‌کرد. در فینال ۱۹۷۴ مقابل هلند داور ضربه‌ی پنالتی به نفع آلمان می‌گیرد و برایتنر جوان پشت ضربه می‌ایستد. در این شرایط اگر این ضربه را گل نکنی برای همیشه در تاریخ در نقش مقصر باقی خواهی ماند و بار مسئولیتی بزرگ را بر دوش خواهی کشید. چنین لحظه‌هایی در زندگی لظحه‌های نفس‌گیری هستند. لحظه‌هایی که ما مسئولیت‌های بزرگ روی دوشمان احساس می‌کنیم و ترس می‌تواند تمام وجودمان را فرا بگیرد. چندسال پیش با مدیر یک شرکت صحبت می‌کردم که می‌گفت موفقیت همیشه در چند قدمی آدم‌هاست. اما ترس‌های آدم‌ها باعث می‌شوند موفق نشوند.

عادل فردوسی‌پور درباره‌ی تجربه‌ی لحظه‌ای که برایتنر پنالتی را گل کرد پرسید و گفت حتما باید موقعیت فوق‌العاده‌ای بوده باشه. برایتنر پاسخ جالبی داد. برایتنر توضیج داد که برای من لذت‌بخش‌ترین زمان٬ موقعی بود که داور سوت پایان را زد. اما وقتی می‌خواستم پنالتی را بزنم به این فکر نمی‌کردم که اگر گل نشه چه اتفاقی میافته. به این فکر می‌کردم که من باید قهرمان جهان بشم. به همین دلیل در آن لحظه هیچ چیزی نمی‌شنیدم و کسی غیر از دروازه‌بان را نمی‌دیدم و تمام تمرکزم روی ضربه و حرکت دروازه‌بان بود.

تصور کنید در مسابقه‌ی دوی ماراتون دونده‌ای فاصله‌ی کوتاهی تا خط پایان داشته باشد و این صدا در سرش تکرار شود که اگر به خط پایان نرسی چی؟ بدون شک این دونده از شدت نگرانی دچار خطا می‌شه و ممکنه در آخرین لحظات قهرمانی‌اش را از دست بده. در خیلی از موقعیت‌های زندگی ما به چند قدمی موفقیت می‌رسیم اما تصور اگر موفق نشویم چه؟ باعث شکست‌مان می‌شود.

موفق شدن جسارت خواستن می‌خواهد. به هدف رسیدن جسارت تمرکز بر آنچه که باید رخ دهد می‌خواهد٬ نه ترس از آنچه که ممکن است از دست برود. برایتنر می‌خواست که قهرمان جهان بشود.

کانال تلگرام امیر مهرانیدر کانال تلگرام Thecoach عضو شوید.

نمایش 2 دیدگاه
  • مصطفي
    پاسخ

    این نوشته ای بود که من دوسه هفته مونده به کنکور که دیگه نفسها به شماره میفته و خیلیا ممکنه ببرن و ادامه ندن، واسه خودم ایمیل کردم! :
    یكی بود؛ یكی نبود. غیر از خدا هیچكی نبود. هر چه رفتیم راه بود؛ هر چه كندیم چاه بود؛ كلیدش دست ملك جبار بود!

    زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه.
    فاطمه هر وقت می رفت مكتب كه پیش ملاباجی درس بخواند, در راه صدایی به گوشش می رسید كه «نصیب مرده فاطمه.»
    دختر مات و متحیر می ماند. به دور و برش نگاه می كرد و با خودش می گفت «خدایا! خداوندا! این صدا مال كیست و می خواهد چه چیزی به من بگوید؟»
    اما هر قدر فكر می كرد, عقلش به جایی نمی رسید و ترس به دلش می افتاد.
    یك روز قضیه را با پدر و مادرش در میان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توی آن سر در بیارند. آخر سر گفتند «تا بلایی سرمان نیامده, بهتر است بگذاریم از این شهر برویم.»
    بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
    رفتند و رفتند تا همة نان و آبی كه همراه داشتند ته كشید و تشنه و گشنه رسیدند به در باغی. گفتند «برویم در بزنیم. لابد یكی می آید در را وا می كند و آب و نانی به ما می دهد.»
    فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همین كه فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببیند كسی آنجا هست یا نه, یك مرتبه در ناپدید شد و دیوار جاش را گرفت. فاطمه این ور دیوار ماند و پدر و مادر آن ور دیوار.
    پدر و مادر فاطمه شروع كردند به شیون و زاری و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنیدند. آخر سر كه دیدند گریه و زاری فایده ای ندارد, گفتند «شاید قسمت فاطمه همین بوده و صدایی كه در گوشش می گفته نصیب مرده فاطمه, می خواسته همین را بگوید. حالا بهتر است تا هوا تاریك نشده و جك و جانوری نیامده سراغمان راه بیفتیم و خودمان را برسانیم جای امنی.»
    فاطمه هم در آن طرف دیوار آن قدر گریه كرد كه بیشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در این باغ بگردم؛ بلكه چیزی گیر بیاورم و با آن خودم را سیر كنم.»
    و پا شد گشتی در باغ زد. دید باغ درندشتی است با درخت های جور واجور میوه و عمارت بزرگی وسط آن است. از درخت ها میوه چید, خودش را سیر كرد و رفت تو عمارت. هر چه این طرف آن طرف سر كشید و صدا زد, كسی جوابش نداد. آخر سر شروع كرد به وارسی عمارت. دید كف همة اتاق ها با قالی ابریشمی فرش شده و هر چه بخواهی آنجا هست.
    فاطمه از شش اتاق تو در تو, كه پر از جواهرات قیمتی و غذاهای رنگارنگ بود گذشت. همین كه به اتاق هفتم رسید, دید یك نفر رو تختخواب خوابیده و پارچه ای كشیده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش كنار زد. دید جوانی است مثل پنجة آفتاب.
    فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتی دید جوان از جاش جم نمی خورد, یواش یواش پارچه را پس زد و دید گله به گله به بدن جوان سوزن فرو كرده اند.
    فاطمه ترسید. مات و مبهوت نگاه كرد به دور و برش. تكه كاغذی بالای سر جوان بود. كاغذ را برداشت و خواند. روی آن نوشته شده بود هر كس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی فقط یك بادام بخورد و یك انگشتانه آب بنوشد و این دعا را بخواند و به او فوت كند و روزی یكی از سوزن ها را از بدنش بیرون بكشد, روز چهلم جوان عطسه می كند و از خواب بیدار می شود.
    چه دردسرتان بدهم!دختر سی و پنج شبانه روز نشست بالای سر جوان. روزی یك بادام خورد و یك انگشتانه آب نوشید و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت كرد و هر روز یكی از سوزن ها را از تنش بیرون كشید. اما از بس كه بی خواب مانده بود و تشنگی و گشنگی كشیده بود, دیگر رمقی براش نمانده بود. مرتب با خودش می گفت «خدایا! خداوندگارا! كمك كن. دیگر دارم از پا در می آیم و چیزی نمانده دلم از تنهایی بتركد.»
    در این موقع, از پشت دیوار باغ صدای ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, دید یك دسته كولی بار و بندیلشان را پشت دیوار باغ زمین گذاشته اند و دارند می زنند و می رقصند.
    فاطمه صدا زد «آهای باجی! آهای بابا! شما را به خدا یكی از دخترهایتان را بدهید به من كه از تنهایی دق نكنم. در عوض هر چه بخواهید می دهم.»
    سر دستة كولی ها گفت «چه بهتر از این! اما از كجا بفرستیمش پیش تو؟»
    فاطمه رفت یك طناب و مقداری طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پایین و یك سر طناب را پایین داد. كولی ها هم سر طناب را بستند به كمر دختری و فاطمه او را كشید بالا.
    فاطمه دختر كولی را برد حمام؛ لباس هایش را عوض كرد؛ غذای خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
    بعد سرگذشتش را برای دختر كولی تعریف كرد؛ ولی از جوانی كه در اتاق هفتم خوابیده بود, حرفی به میان نیاورد و هر وقت می رفت بالای سر جوان در را پشت سر خود می بست.
    دختر كولی بو برد در آن اتاق خبرهایی هست كه فاطمه نمی خواهد او از آن سر درآورد.
    فردای آن روز, وقتی فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت كرده بود رو خودش, دختر كولی رفت از درز در نگاه كرد, دید جوانی خوابیده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعایی می خواند و به جوان فوت می كند.
    دختر كولی آن قدر پشت در گوش ایستاد كه دعا را از بر كرد و روز چهلم, وقتی فاطمه هنوز از خواب بیدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز كرد. نشست بالای سر جوان, دعا خواند و به او فوت كرد و همین كه سوزن آخری را از تن جوان كشید بیرون, جوان عطسه ای كرد و بلند شد نشست. نگاهی انداخت به دختر كولی و گفت «تو كی هستی؟ جنی یا آدمی زاد؟»
    دختر كولی گفت «آدمی زادم.»
    جوان پرسید «چطور آمدی اینجا؟»
    دختر كولی خودش را به جای فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش برای جوان نقل كرد.
    جوان پرسید «به غیر از تو و من كس دیگری در این عمارت هست؟»
    دختر كولی گفت «نه! فقط یك كنیز دارم كه خوابیده.»
    جوان گفت «می خواهی زن من بشوی؟»
    دختر كولی ناز و غمزه ای آمد و گفت «چرا نخواهم! چی از این بهتر؟»
    جوان نشست كنار دختر كولی و شروع كرد با او به صحبت و ماچ و بوسه.
    فاطمه بیدار شد و دید هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحیح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر كولی و دارند به هم دل می دهند و از هم قلوه می گیرند.
    آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت «خدایا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هایی كه كشیدم همین بود؟ پس آن صدایی كه در گوشم می گفت نصیب مرده فاطمه, چه بود؟»
    خلاصه! دختر كولی شد خاتون خانه و فاطمه را كرد كلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
    از قضای روزگار, جوانی كه طلسمش شكسته شده بود, پسر پادشاهی بود و با بیدار شدن او پدر و مادرش و شهر و دیارش هم ظاهر شدند.
    پادشاه از دیدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذین بستند و دختر كولی را به عقد پسرش درآورد.
    چند روز كه گذشت پسر خواست برود سفر. پیش از حركت به زنش گفت «دلت می خواهد چه چیزی برات بیارم؟»
    زنش گفت «برام یك دست لباس اطلس بیار.»
    جوان از فاطمه پرسید «برای تو چی بیارم.»
    فاطمه جواب داد «آقا جان! من چیزی نمی خواهم. جانتان سلامت باشد.»
    جوان اصرار كرد «چیزی از من بخواه.»
    فاطمه گفت «پس برای من یك سنگ صبور بیار.»
    سفر جوان شش ماه طول كشید. وقت برگشتن برای زنش سوغاتی خرید و راه افتاد طرف شهر و دیارش. در راه پاش به سنگی خورد و یادش آمد كلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
    جوان با خدوش گفت «اگر براش نبرم دلخور می شود.»
    و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوی زیاد, رفت سراغ دكانداری و از او سنگ صبور خواست.
    دكاندار پرسید «این سنگ صبور را برای چه كسی می خواهی؟»
    جوان جواب داد «برای كلفت مان.»
    دكاندار گفت «گمان نكنم كسی كه خواسته براش سنگ صبور بخری كلفت باشد.»
    جوان گفت «انگار حواست سر جاش نیست و پرت و پلا می گویی. من می دانم كه این سنگ صبور را برای كه می خواهم یا تو؟»
    دكاندار گفت «هر كس سنگ صبور می خواهد دل پر دردی دارد. وقتی سنگ صبور را دادی به دختر, همان شب بعد از تمام كردن كارهای خانه می رود كنج دنجی می نشیند و همة سرگذشتش را برای سنگ صبور تعریف می كند و آخر سر می گوید
    سنگ صبور! سنگ صبور!
    تو صبوری! من صبور!
    یا تو بترك یا من می تركم.
    در این موقع باید تند بپری تو اتاق و كمر دختر را محكم بگیری. اگر این كار را نكنی, دلش از غصه می تركد و می میرد.»
    جوان سنگ صبور را خرید و برگشت به شهر خودش. پیرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
    همان طور كه دكاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه. شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را مو به مو برای سنگ صبور تعریف كرد و آخر سر گفت
    «سنگ صبور! سنگ صبور!
    تو صبوری! من صبور!
    یا تو بترك یا من می تركم.»
    در این موقع, جوان كه پشت در آشپزخانه گوش ایستاده بود, تند پرید تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترك.»
    سنگ صبور تركید و یك چكه خون از آن زد بیرون.دختر از شدت هیجان غش كرد.جوان او را بغل كرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گیس دختر كولی را بستند به دم قاطر و قاطر را هی كردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذین بستند و چراغانی كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسی كرد.
    خدا کنه همان طور كه آن ها به مرادشان رسیدند, شما هم به مرادتان برسید.
    ————————————————————–
    تمام ناراحتی های فاطمه از آنجا شروع شد که درست،پنج روز مانده به در آغوش کشیدن شاهد،صبرش به پایان رسید و آتش بی صبری، رقصان و کولی وار به خرمن وجودش افتاد و آن چه که تا آن زمان رشته بود را پنبه کرد.فاطمه خبر نداشت که:
    درست قبل از یک گشایش،همه چیز واقعا تیره و تار به نظر می رسد.
    مگر سردترین و تاریکترین لحظه ی شب،درست قبل از سپیده دم قرار نگرفته است؟
    مگر آب جویباران،درست لحظه ای قبل از جابجایی سنگی که در مسیرش قرار دارد،بیشترین فشار را تحمل نمیکند؟
    مگر جانوران،درست در لحظه ی قبل از به دنیا آوردن فرزندانشان،بیشترین سختی را پشت سر نمی گذارد؟حتی ارزشمندترین هدیه خداوندی،یعنی نوزاد،هنگامی به مادر اعطا می شود که استقامت و شکیبایی او مورد ارزیابی و تأیید قرار گرفته و درد و رنج فوق العاده ای را تحمل کرده باشد
    وقتی در چند قدمی موفقیت قرار داری،نومیدی به وجودت می زند و برایش دلایل مختلفی می آوری .این همه به خاطر آن است که از سرشت زندگی وطبیعت غافلی…
    آری،اگر به ندای طبیعت گوش بسپاری،به تو میگوید سرشت طبیعت اینست که:
    در راه هر هدفی که گام برداری،درست قبل از به آغوش کشیدن شاهد موفقیت،همه چیز تیره و تار به نظر میرسد
    پس آقای مصطفاخان..!،یادت نره که وقتی احساس یأس کردی،فقط به این دلیله که در “نزدیکی هدف” قرار گرفته ای.پس به خودت تلقین کن که انگار هیچ چیز درست پیش می رود و این می تواند بدین معنی باشد که بعد تلاش های بسیـــــــــــــــــــــــــار، بالاخره من به یک قدمی هدف رسیده ام…
    اگر در این لحظات،مونس و همدمی جز سنگ صبورت نجویی و نگذاری که آتش بی صبری،کولی وار بر زندگیت،دست اندازی کند،چیزی تا موفقیت باقی نمانده…!
    ……
    برداشت از انديشه سازان سابق!:)

    • مهیار
      پاسخ

      این داستان رو قبلاً من خونده بودم ولی هرگز از این منظر بهش نگاه نکردم . خیلی جالب بود .

یک نظر بدهید