نقاشی اثر Leoind Afremov
دوستی قدیمی دارم از دوران دبیرستان که همیشه سختکوشیاش برایم الگو بوده. به شکل عجیبی برایم سمبل خستگیناپذیری است و از پس مشکلات برآمدن. این شانس را داریم که در یک کوچه زندگی میکنیم و هر از گاهی فرصت گپزدن پیدا میکنیم. محل گپزدنمان بیشتر یا آشپزخانه اوست یا حیاط خانهی من. دبیرستان که تمام شد رفت مسکو و ده سالی را آنجا تنها زندگی کرد و درس خواند. میدانم که روزهای بسیار سختی را گذرانده. روزهایی که تابآوریاش کار هر کسی نیست. در سرمای سخت مسکو شبکاریهای زیادی داشته تا بتواند زندگیاش را جمع و جور کند و خلاصه که برای گذران ده سال بالا و پایینهای زیادی داشته.
در آشپزخانهی خانهاش نشسته بودیم و گپ میزدیم که صحبت رفت به سمت یادآوری خاطرات کودکی. همسرش که روس است میگفت من بچگی خوبی داشتم و تصویرهای زیادی از کودکی بهیاد دارم. حتی تصویرهایی از دو سالگیام را بهیاد میآورم. رفیق من میگفت من اصلا کودکیام را بهخاطر ندارم شاید بخاطر اینکه سخت بوده. روانشناسی به اسم ماری مولن در سال 1994 تحقیقی انجام داده است که نشان میدهد اختلاف سنی یادآوری خاطرات در فرهنگهای مختلف دو سال است. در فرهنگهای شرقی مثل ما و کشورهایی مثل کره و ژاپن که فرد در جمع خانواده حل میشود بیشتر افراد تا قبل از سن 4 سالگی را بخاطر ندارند اما در کشورهایی مثل آمریکا و نیوزلند که به تاریخچهی فردی افراد بیشتر پرداخته میشود سن یادآوری خاطرات حدود 2.5 سال است. در همین تحقیقات هم مشخص شده که ما معمولا چیزی را که علاقهمند هستیم به یادمیآوریم و با اینکه بسیاری از خاطرات در ذهن ما ثبت میشود. بنابراین بسیار طبیعی است که اگر کودکی خوبی نداشتهایم جزییات زیادی را هم بهیاد نیاوریم. البته تحقیقات دیگری هم هستند که نشان میدهند ما چگونه برداشتهایی از گذشته (تلخ یا شیرین) را در ذهنمان ثبت میکنیم.
رفیق عزیز داشت میگفت که بیشترین خاطراتش از کودکی تنهایی بوده است و همیشه مجبور بوده که خودش را بهنوعی سرگرم کند و روزهایش را در اتاقش بگذراند. وقتی گذشتهاش را مرور میکرد کمی حسرت در صدایش احساس میشد و دوست نداشت به آن دوران بازگردد. اما بعد چشمانش برق زد و گفت فکر میکنم همین مسئله باعث شد تا بتوانم تحمل تنهایی را در کشوری دیگر داشته باشم چون به تنها ماندن عادت داشتم. اینکه در کودکی همیشه عادت داشتم کارهایم را خودم انجام دهم باعث شد تا بتوانم از پس بسیاری از مسائل در زمان زندگی در مسکو بر بیایم. همینطور به کار تیمی خیلی علاقهمندم و سعی میکنم در تیمها خوب کار کنم چون تنها ماندن را درک کردهام. رفیق من فردی است که ارتباطهای محدودی دارد. در واقع بهتر است بگویم ارتباطهای نزدیک محدودی دارد. بهواسطهی کارش آدمهای زیادی را میشناسد اما افراد محدودی هستند که به آنها میگوید دوست و مسائلش را با آنها مطرح میکند. حتی به جرات میتوانم بگویم که تنها کسی که بسیاری از حرفهای او را شنیده و مسائلش را میداند من هستم. در طول این سالها همیشه دیدهام که دوستانش کم اما روابطش بسیار عمیق است.
به چنین فردی با چنین شخصیتی که از کودکی در او شکل گرفته وقتی نگاه میکنیم میتوانیم در او احساس تنهایی عمیقی را پیدا کنیم که همین حالا باعث بروز مشکلاتی در روابط و نحوه ترجمه اتفاقها برای او میشود. بنابراین ممکن است یک روانشناس بخواهد تا ریشهی مشکل احساس تنهایی را در او کشف کند و این مسئله را بهعنوان یک آسیب نگاه کند. اما از نگاهی دیگر میبینیم که همین تجربهی تنهایی که میتواند نقطه ضعف او باشد در موقعیتهای دیگری تبدیل به نقطهی قوتی میشوند که عملکرد او را در شرایط سخت چشمگیر میکند. بنابراین باید چنین فردی را درمان کرد؟
وقتی به مجموعهی نقاط ضعف خود نگاه میکنیم بسیاری از آنها بهشکل مطلق نقطهی ضعف نیستند بلکه ویژگیهای هستند که کارکرد منفی پیدا کردهاند. بسیاری از خصوصیات ما همینطور است. بسیاری از آنها ویژگیهای شخصیتی هستند که از گذشته در ما شکل گرفتهاند اما نه مطلقا منفی هستند و نه مطلقا مثبت. بیشتر نقاط مثبت و منفی ما دو روی یک سکه هستند که هربار بسته به شرایط یک روی آن پدیدار میشود. خیلی وقتها همان نقطه ضعفهای ما میشوند نقاط قوت. ما میخواهیم که نقطه ضعفها را در خود از بین ببریم در صورتیکه همهاش دو روی یک سکه است. مسئله این است که بگردیم و در خودمان روی قوت را بیشتر پیدا کنیم.
در خودتان کمی جستجو کنید و ببینید آیا نقطه ضعف یا آسیبی بوده که در شرایطی تبدیل به نقطهی قوت برای شما شده باشد؟