خیلی اتفاقی این تصویر قدیمی سایت را دیدم. سالهای زیادی سایت thecoach به این شکل بود. با اون عکس من با عینک الکی.
دیدن این عکس برای من شبیه دیدن عکسهای کودکیهامون هست. کمی غریب، کمی بامزه، کمی از جنس آه که از کجا بهکجا آمدهایم! این عکس برای من شبیه عکسهایی از دورانی است که وقتی به لباسهایت نگاه میکنی بهخودت میگویی چطور اینها رو میپوشیدیم!
دیدن همین تصویر هم باعث شد یاد چندتا خاطره بیافتم از این سایت که براتون مینویسم:
یک بار مطلبی نوشته بودم باعنوان مسی به پرسپولیس پیوست و که استعارهای بود از یک امر غیرممکن. (البته من یه پرسپولیسی واقعبین هستم) ظاهرا از این سایتهایی که اون زمان لینکها رو جمع میکردند و در یک صفحه نشان میدادند لینک این مطلب رو در سایتش گذاشته بود. یک بندهخدایی هم تیتر مطلب رو دیده بود و باورش شده بود که قراره چنین اتفاقی بیافته. بعد که اومده بود تو سایت و تیتر مطلب رو خونده بود و فهمیده بود ماجرا چیز دیگهایه هرچی فجش و فضاحت بلد بود رو تو کامنتها نوشت که فلان فلان شده چرا با احساسات مردم بازی میکنی!
یکبار هم مطلبی نوشته بودم درباره رویا و آرزو که خاطرم نیست عنوانش چی بود. اما یک بنده خدایی کامنت گذاشته بود که شما دروغگوها همهتون فقط حرفهای قشنگ میزنید که پول مردم رو بچاپید. من عکس ماشینی که دوست داشتم تو قرعهکشی برنده بشم رو از روزنامه بریدم و گذاشتم لای دفترچه حساب بانکی و هر روز هم با خودم تکرار میکردم که این ماشین رو میبرم و نبردم. این مزخرفات چیه به خورد مردم میدید! هرچی من گشتم ببینم کجا شبیه کتاب راز حرف زدم پیدا نکردم اما همین ماجرا فکر کنم تاثیر زیادی داشت که جلوی کسانی که سعی میکنند ماجرای راز رو علمی و کاربردی مطرح کنن، گارد بگیرم و هربار هم کسی بهم میگه شما راز رو خوندید یا از این حرفها درجا دکمه عصبانیت من رو میزنه. در هر صورت من نتونستم هیچوقت با مطرح شدن اسم راز، کهیر نزنم.
چندسال پیش رفتم به یک پرورشگاه که تعدادی محدودی پسربچه رو نگهداری میکرد و براشون پیتزا و خوراکی بردیم. چون جای کمتر شناخته شدهای بود تصمیم گرفتم دربارهاش بنویسم و بگم اگر قصد کمک دارید، جای خوبیه. از اون زمان تا الان که چند سال میگذره، هر ماه یکی دو ایمیل یا تماس تلفنی داریم که درخواست سرپرستی بچه است و توی ایمیلها شرایط خودشون رو کامل توضیح میدم. اوایل ایمیلها رو جواب میدادم که اشتباه گرفتید، از یه جایی بهبعد دیدم اوضاع داره بدتر میشه چون بعضیها وقتی بهشون پاسخ میدادم باز کماکان پیگیر بودند و میگفتند خوب اگر شما سرپرستی نمیدید بهم بگید کجا برم! بارها خواستم مطلب رو حذف کنم اما هیچوقت این کار رو نکردم. هنوز هم تعدادی کامنت درخواست سرپرستی زیر مطلب هست.
حدود سه سال پیش بود که در سمیناری شرکت کرده بودن که چند سخنران بودیم و سخنرانان دیگر سرشناس و معروف. درباره این سمینار در سایتم نوشته بودم و از سخنرانان دیگر هم نام برده بودم. حدود یک هفته بعد از سمینار یکی با همین شماره که بالای سایت هست تماس گرفته بود و گفته بود میخوام با فلانی صحبت کنم. بچهها هم گفته بودند که اشتباه گرفتید. گفته بود من در به در دنبالشم اسمش رو اینجا دیدم. خلاصه کلی فحش نثار طرف کرده بود و اینطرف هم هرچی میگفتیم آقا اشتباه گرفتی و ما فقط توی یک سمینار با ایشون بودیم قبول نمیکرد. دست آخر مجبور شدیم اجازه بدیم فحشهاش رو بده و خالی بشه و دست از سرمون برداره.
در یک ورکشاپ سازمانی، اول جلسه که شروع شد دیدم یک نفر خرج خودش را از دیگران جدا کرده و دست بهسینه روی یک میز دیگه نشسته. کمی که صحبت کردم و تمرین اول را دادم رفتم سراغش و کمی خوش و بش کردم و گفتم شما با بقیه همراه نمیشید؟ گفت من اینها رو بلدم سایت شما رو هم میخونم. گفتم باعث افتخاره و الان هم فرصت خوبیه برای تمرین کردن و در ادامه هم بحثهایی داریم که تازه هستند و ...
خلاصه با کمی اکراه وارد جمع شد ام اخم از صورتش برنداشت. ورکشاپ که پیش رفت، متوجه شد که بحثهایی که مطرح میکنم پیشفرضهای ذهنیاش را دارد زیر سوال میبرد. معمولا در هر ورکشاپی یک نفر پیدا میشود که ساز مخالف بزند و یکجوری روند کار را بهم بریزد یا سعی کند کسی که ارائه میکند را بهچالش بکشد. دو سه سوال پرسید و سعی کردم پاسخ بدم و متوجه میشدم که با پاسخهای من خوشحال نیست. طبیعتا بهکسی که قصد داشته باشه یاد نگیره هم نمیتوان چیزی یاد داد. خلاصه بجثها را جمع کردم که وقت دیگران هم تلف نشود. ورکشاپ که تمام شد با همان اخم آمد جلو و گفت انتظارم بیشتر بود، نوشتههاتون بهتر از خودتون بود! و سرش رو به حالت تاسف تکون داد و رفت.
اما یکی از بهترین اتفاقهای که بهواسطه این سایت تجربه کردم ماجرای کمک به دو برادر افغان بود که سبزی میفروختند و کتاب میخواندند. دربارهشان نوشتم (اینجا و اینجا) و گفتم اگر کتابهایی برای کودکان دارید و دوست دارید هدیه بدهید برای من بفرستید که بهدستشون برسونم. تعداد زیاد کتاب جمع شد و حتی عدهای هم خودشون مستقیم یا حتی اتفاقی این دو برادر رو دیده بودند و بهشون کتاب هدیه داده بودند. فراتر از دوستیها و فرصتهای همکاری که از طریق این سایت فراهم شد، این اتفاق همیشه برایم جزو خاطرات خوب است.