پیش از شروع:
از مهدیار، محسن و رضا سلیم پور بابت دونیت به ترتیب ۵۰، ۲۵۰ و ۱۵۰ هزار تومان ممنونم.
درباره این اپیزود
وقتی بچه بودم عاشق این بودم که برق برود. در تاریکی، کنار هم پاسور بازی میکردیم و من همیشه برنده میشدم. سالها بعد، خودم پدر شدم و گاهی در بازی میباختم تا دخترم لذت برنده شدن را تجربه کند. و حالا، در آخرین لحظات با پدرم، همه این خاطرات در یک آغوش به هم گره خوردهاند.
در این اپیزود، روایتی شخصی را میشنوید از تجربه سوگواری و دگرگونیهای عمیقی که فقدان در ما ایجاد میکند. از لحظاتی میگویم که زمان در هم میپیچد، نقشها عوض میشوند و معنای قدرت در پذیرش آسیبپذیری بازتعریف میشود.
چطور میتوان با نبودن کسی که همیشه بود کنار آمد؟ چگونه میتوان در جهانی که با فقدان به چالش کشیده شده، معنا را از نو ساخت؟ و شاید مهمتر از همه، چطور میتوان پذیرفت که گاهی در اوج غم میخندیم و در اوج خنده غمگین میشویم - درست مثل روزی که یک موش به من درس بزرگی از زندگی داد.
این روایت، داستان پیوندهایی است که با رفتن عزیزانمان پایان نمییابند، بلکه شکلی تازه به خود میگیرند.
Share this post