در مطلب روزی که سکوت کردیم... نظرات مختلفی هم در بلاگ و هم در اینستاگرام گذاشتید که بهنظرم هرکدامشان نکاتی دارند که ارزشمند هستند و باید بهشون پرداخت. بخاطر همین نظرات رو در این مطلب جمع کردم و نکاتی هم که بهنظرم میرسه رو بهشون اضافه میکنم.
فریبا گفته:
چقدر دلم میخواه با این مطلب مخالفت کنم ولی نمیتونم چون بطور کلی درسته. به نظر من گفتگو شجاعت نمیخواد. این شجاعت میخواد که بعد اینکه “وقتی روزی آنها را بیان کردیم آنچه که انتظار داشتهایم را نشنیدهایم” باز هم مثل قبل رفتار کنیم. چون مثلا خود من فکر میکنم مقابل کلماتی که میشنوم نمیتونم بی تفاوت باشم (وقتی میتونم کاری بکنم). وقتی حجم بزرگی از بی تفاوتی دیده میشه دیگه سکوت دردناک نیست. درد بی تفاوتی دیدن بد تره. بعد کم کم سکوت رو تمرین میکنیم تا جایی که دیگه حتی صدای خودمون رو هم نمیشنویم. وقتی که میبینیم دردامون به قول حامد شب یلدا میشن سرمایه هامون و به راحتی با این و اون تقسیمشون نمیکنیم. چقدر دلم میخواه با این مطلب مخالفت کنم ولی نمیتونم چون بطور کلی درسته.
چقدر خوب گفتی فریبا. وقتی حرف میزنی و شنیده نمیشی٬ وقتی حرف میزنی و حرفها میشن تیرهای اسلحهای که به سمت خودت نشونه رفته٬ وقتی حرف میزنی و شنیده نمیشی بعد تصمیم میگیری همهی حرفها رو جمع کنی تو دل خودت و چیزی رو بیرون نریزی. و چقدر دردناکه که این سکوت در گذشت زمان درونی میشه و تو دیگه صدای خودت رو نمیشنوی!
اما سنگینی این سکوت چه میکنه با آدم؟ سنگینی این سکوت در نهایت تو رو سنگین میکنه. بیتفاوتیها در نهایت تو رو با همهی صداهایی که در دنیات از بین رفته تنها میذاره. نه تو رو که همهی ما رو. فکر میکنم همهی ما در نهایت به طبیعتمان بازمیگردیم. طبیعت ما گفتگو است. من امیدوارم به بودن کسی که روزی سکوتها را از بین ببرد. سپهر در کامنتهای همان مطلب جملهای را از استفان هاوکینگ گذاشته که میگه:
همهی کاری که باید انجام دهیم اینست که به حرف زدن ادامه دهیم.
محمد جواد بافرونی هم گفته:
سلام
من نیاز به شکستن سکوت را درک می کنم واینکه بهتر است مشکلات و نظرهایمان را به بقیه انتقال دهیم و گفت و گو ها ی عمیقتری از سطح مسائل روزمره را داشته باشیم. ولی چیزی که مهمتر است این است که هر چیزی را به چه کسی بگوییم. اشتباه در این حوزه می تواند فاجعه بار باشد.عباس برزگر هم موضوع مشابهی را مطرح کرده. وقتی این کامنتها را خواندم یاد این نوشتهی دکتر شریعتی افتادم. بهنظرم چیزی بهتر نمیتوان گفت. همه را شریعتی بهخوبی گفته: در آغاز هیچ نبود، كلمه بود و آن كلمه خدا بود. كلمه بی زبانی كه بخوانَدَش و بیاندیشه ای كه بدانَدَش ، چگونه میتوان بود؟ و خدا یكی بود و جز خدا هیچ نبود و با نبودن چگونه میتوان بود؟ و خدا بود و با او عدم، و عدم گوش نداشت. حرفهایی هست برای گفتن، كه اگر گوشی نبود نمیگوییم و حرفهایی هست برای نگفتن ، حرفهایی كه هرگز سر به ابتذال گفتن فرو نمی آرند. حرفهایی شگفت ، زیبا و اهورایی همینهایند و سرمایه های ماورایی هر كس به اندازه ی حرفهاییست كه برای نگفتن دارد. حرفهایی بی تاب و طاقت فرسا كه همچون زبانههای بی قرار آتشند و كلماتش هر یك انفجاری را به بند كشیدهاند. كلمه هایی كه همچون پاره های بودن آدمی اند …
اینان همواره در جستوجوی مخاطب خویشاند. اگر یافتند، یافته میشوند و در صمیم وجدان او آرام می گیرند و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند و اگر او را گم كردند ، روح را از درون به آتش می كشند و دمادم حریق های وحشتناك عذاب بر میافروزند.
آزاده سالار در کامنت دیگری گفته:
گاهی اوقات انگار باید سکوت کرد... شاید واسه من برعکس باشه روزی که حرف زدیم روز تولد جدایی بود.
بله آزاده جان٬ حرف زدن میتونه شروع جدایی باشه. گاهی کلمات زیادی در سکوت عمیقی مدفون میشوند. گاهی تو از هربار نیاز به گفتگو ناامید میشوی و سکوت را ترجیح میدهی. گاهی تو چشمهایت را روی حرفها میبندی٬ گاهی تو میگذری از زمانهایی که باید گفتگو کنی ولی دم فرو میبندی. کمکم کلمات میشوند مثل آب پشت یک سد که وقتی میشکند٬ خروشان جاری میشود و همهچیز را خراب میکند. اینگونه گفتگو کردن میشود تولد جداییها.
و حرف آخر:
از رابطهها که بگذریم٬ دردناکترین سکوت وقتی است که در مقابل خودمان سکوت میکنیم. وقتی حرفهای خود را نمیخواهیم بشنویم. وقتی در آینه به صورت خود نگاه میکنیم و بیآنکه چیزی بگوییم از خودمان روی برمیگردانیم. این سکوت دردناکتر از هر سکوت دیگری است. وقتی درونمان فریاد میزند اما دستهایمان را روی گوشهایمان میگذاریم تا نشنویم٬ این دردناک است!
رابطهی با دنیای بیرون از رابطهی ما با خودمان آغاز میشود و اولین همنشین صحبتهای ما گوشهای ماست که شهامت شنیدن حرفهایمان را دارد.