این روزها درگیر دنیای شعرم. شعر میخوانم و یک چیزهایی هم مینویسم. در همین فکر کردنها این سوال به ذهنم رسید که چطور یک نفر شاعر میشود؟ در دفتر خاطرات خیلی از ماها شاید چند خط شعری پیدا شود که در موقعیتی احساسی آن را نوشته باشیم. اما هرگز در زندگیمان شاعر نشدهایم. تعداد شاعرها کم است. با شعر گفتن نمیشود شاعر شد. وقتی شعرهای شاعرها را میخوانم به این فکر میکنم که لازمه شاعر بودن دردمند بودن است. میخواهد این درد، درد جدایی باشد یا درد اجتماعی. حتی در وصال هم نوعی درد وجود دارد. در واقع انگار لازمه شاعر بودن تحت تاثیر قرار گرفتن احساس است. لازمهاش دیدن دنیای اطراف است و بیحس و بیخیال نبودن.
شاعر همیشه خودش نباید عاشق شود که شعر عاشقانه بگوید. دیدن یک صحنه عاشقانه هم شاعر را بهشعر میاندازد. شاعر همیشه نباید خودش کسی یا چیزی را از دست بدهد تا دربارهاش شعر بگوید. شاعرها همه اتفاقهای اطرافشان را بهخوبی میبینند و صداها را با دقت گوش میکنند. شاعر با شعر گفتن زندگی میکند و خودش را دوباره پیدا میکند. هر شعر یک قدم روبهجلو میتواند باشد. یک قدم برای کشف جنبهی جدیدی از زندگی.
حالا اگر کار و حرفهی ما مثل شعر باشد چه میشود؟ همه ما در زندگی هم موفقیت داریم و هم شکست. نه با یک موفقیت موفق هستیم و نه با یک شکست، شکستخوردهایم. اینها مثل تک شعرهای دفتر خاطراتمان هستند. برای شاعر بودن در کار خود باید دغدغه داشت. باید درد رشد داشت. نمیتوان بیحس و دغدغه نشست و انتظار شاعری داشت. نمیتوان فقط به احساس و تجربه خود فکر کرد و شاعر شد. شاعرها دنیای اطرافشان را بهخوبی میبینند و زبانی را پیدا میکنند که زبان دنیاست. ما در کارمان شاعر نمیشویم چون به دنیای اطرافمان نگاه نمیکنیم. چون دغدغهمان فقط خودمان هستیم. چون موفقیت و شکست را فقط نسبت به خودمان میسنجیم و فقط خودمان را میبینیم. چشمهایمان را روی یکدیگر میبندیم و به درد دیگران بیتوجه هستیم.
شاعر بودن سخت است. درد دارد. شاعر بودن شجاعت میخواهد و در پس شجاعت، ترسهای بزرگ پنهان است. شاعر شدن یعنی صدایت را بلند کنی و از جمع جمعیت قدم رو بهجلو بگذاری. شاعر شدن یعنی بیشتر احساس تنهایی کردن اما دوباره خود را در جمع پیدا کردن. باید انتخاب کرد که میخواهیم شاعر باشیم یا صرفا چند شعر در دفتر خاطراتمان داشته باشیم؟
پینوشت: اینها را نمیدانم باید شعر بنامم یا نه. اما گاهی میآید و مینویسم:
غمهایم را
پشت خندهها پنهان میکنم
مثل کودکی که
دستهای گلیاش را
نگاهم را که بلد باشی
دستهایم را میگیری
و مادرانه میشویی
که من میمانم
تو میمانی
دستها
و خنده
------
صبح را
با یک شکلات روسی
و یک لیوان چای شروع کردم
سیگاری آتش زدم
از پنجره به کوچهی زمستانی نگاه کردم
به درختان لخت
و فکر کردم
چند سال از آخرین برف گذشت؟
چند سال تو آخرین مسافر بودی؟
هوای این ناحیه
ابری میشود
کوچه اما خالیاست
از پرنده
از برگ
از عابری که راهش را کج کرده
کاش این سیگار
دیرتر تمام شود
---------------
برای هر عاشقی در دنیا
ترانهای سروده شده است
که در ذهن آهنگسازی نت میشود
و از حنجرهی خوانندهای
آواز
عاشق یک مسافر است
کولهاش را بر دوش میاندازد و
شهر به شهر سفر میکند
تا ترانهاش را بیابد