مدتی هست که در دانشگاه شریف برای دانشجویان کلاس شناخت تواناییها دارم. سر کلاس خاطرهای را تعریف کردم از دوران کار کردن با کمودور و از بچهها پرسیدم که احیانا کمودور را بهخاطر دارید. تعداد زیادی من را نگاه کردند و سرشان را به معنی نفی تکان دادند.
دقیقا در همین لحظه بود که فهمیدم فاصلهی سنی ۱۰ تا ۱۵ سال با شاگردها بسیار معنا دار است. باید اعتراف کنم که اولینبار بود که احساس کردم فاصلهام با نسل جدید زیاد شده. نسلی که حالا درک خودش را از دنیا دارد. نسلی که خاطرات ما برایش نامهفوم است. خوب بخاطر دارم پیسیها که تازه وارد ایران شده بودند با دوستان پول روی هم میگذاشتیم و میرفتیم از آموزشگاههای کامپیوتر٬ یکساعت کار کردن با پیسی را اجاره میکردیم. کار خاصی هم انجام نمیدادیم. صرفا همان سر و کله زدن خودش جذاب بود. برای من عشق به کامپیوتر اینقدر زیاد بود که یادم نمیرود که بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به مادرم گفتم که دوست دارم یک کامپیوتر داشته باشم. مادرم هم مثل همیشه٬ اگر قرار بود چیزی به یادگیری من کمک کند نه نمیگفت. بنابراین شروع کرد به پرس و جو دربارهی خرید کامپیوتر. احتمالا باید اواخر دورهی راهنمایی بوده باشم. بعد از کلی این طرف و آن طرف رفتن و قیمت گرفتن از معدود شرکتهایی که کامپیوتر وارد میکردند متوجه شدم که ما توان مالی خرید کامپیوتر را نداریم.
در دفتر یک آقایی نشسته بودیم و او احتمالا فهمیده بود که ما از آندست مشتریهایی هستیم که نمیتوانیم کامپیوتر بخریم. بنابراین سعی کرد محترمانه به من توضیح دهد که کامیپوتر چیزی نیست که مناسب سن و سال من باشد و بهتر است فعلا به درس و مدرسه برسم. راستش تا خود خانه گریه کردم. بسیار غمگین بودم که از چیزی که دوستش داشتم دور شدهام و از طرفی میفهمیدم که خرید کامپیوتر برای خانوادهای که پدر و مادر کارمند هستند به راحتی شدنی نیست. آن روزها مجلهی علم الکترونیک را میخریدم و تصاویر کامپیوترها را با قیچی میبریدم و میچسباندم روی مقواهای رسم و کلاژ درست میکردم. تمام دیوار اتاقم پر بود از این کلاژها. روی کاغذ برنامه مینوشتم و هر از گاهی که میشد کامپیوتر ساعتی اجاره کنم٬ تند تند نوشتهها را تایپ میکردم تا نتیجهی برنامه را ببینم. از یک فلاپی ۵.۱/۴ مثل یک گنچ محافظت میکردیم. بعدها هم که سیدیها به بازار آمدند حکم همان گنجها را داشتند.
اما صرفا کامپیوتر نبود که دنیای من و دوستانم را تحت تاثیر قرار داده بود. موسیقی هم یک پای دیگر ماجرا بود. ما نسلی بودیم که موسیقی انقلابی دهه ۷۰ را در دهه ۹۰ شنیدیم. با رفقا اصطلاحی داشتیم برای موزیکهای راکی که ما را تحت تاثیر قرار میداد و بهم میگفتیم با این آهنگ باید بمیری. هرچقدر گیتار الکتریک موسیقی قویتر بود ما بیشتر باید میمردیم. موسیقی انقلابی دهه هفتاد و آلبومی مثل The Wall از پینکفلوید دنیای ما را تسخیر کرده بود. مدام دنبال بدست آوردن تجربهی جدیدی از موسیقی بودیم. طبعیتا مثل این روزها هم نبود که با یک برنامه ساده بتوانی گروهها یا خوانندههای مشابه را پیدا کنی و بهسرعت همهچیز را دانلود کنی. خاطرم هست که یک پوستر از پینک فلوید و الویس پریسلی را مثل یک شیء مقدس نگهداری میکردیم و پوسترها هر هفته روی دیوار اتاق خانهی یکی از ما بود. اگر نوار کاست اورجینال به لطف شجاعت قوم و خویشی که آنطرف آب زندگی میکرد٬ بهدستمان میرسید که مایهی غرور و فخر فروشی بود. باید التماس دفتر فنیها میکردیم که از عکس روی جلد آلبوم فلان خواننده برایمان یک کپی سیاه و سفید بگیرند که بتوانید بذاریم درون جعبهی نوار کاست کپی شده. کسی قبول نمیکرد که کپی کند. همه میترسیدند. گوش دادن به موسیقیهای این چنین آن روزها جرم بزرگی بود و همین جرم بزرگ ما را سرکشتر میکرد. رد و بدل کردن کاستها در مدرسه خودش ماجرایی بود. دور از چشم معلم و ناظم و همکلاسیهای خودشیرینی که همهچیز را لو میدادند. کمی که گذشت متالیکا و گانز و آزی آزبورن و بعدتر هم بون جاوی به لیست موزیکهایمان اضافه شد. اگر قرار بود خیلی خاصتر گوش کنیم (که خاصتر گوش کردن هم خودش مایهبرتری اون زمان بود) حتما Jethro Tull را در لیستمان میگذاشتیم و گاهی هم که هوس موزیک پاپ میکردیم با شرمندگی به صدای خوانندههای پاپ گوش میکردیم.
زمانی که یک ضبط صوت با قدرت صدای بالا بخاطر معدل خوبم در مدرسه از پدر و مادرم جایزه گرفتم فکر میکنم مصادف بود با از بین رفتن آرامش همسایهها. تمام مدت صدای موسیقی راکی که برای ما پر انرژی بود و برای آنها گوش خراش تا ته بلند بود و گاهی میشد که میآمدند و اعتراض میکردند. خود همین اعتراضهای همسایهها هم انگار نمادی بود برای به هدف رسیدنمان. با بچهها تست میکردیم که صدای ضبط مثلا تا سر کوچه میرسد یا نه.
ما در کولههایمان آواهای دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی را گذاشتهایم و روزهای پدیدار شدن کامپویتر و سالها بعد تولد اینترنت را بخاطر داریم. همینها هم ما را نسبت به نسل جدید غریبهتر میکند. نسلی که کش آمدن زمان را میدید و جرات خواندن رمانهای چندجلدی داشت. نسلی که امروز شجاعت خواندن کتابهای بلند را از دست داده. همین تحولها است که گفتگوی ما را با نسل بعد قطع میکند. بعدها ما در نقش پدر و مادر توان گفتگو با فرزندانمان را از دست میدهیم. بعنوان مدیر و معلم نمیتوانیم نسل بعد از خود را درک کنیم. ما سلیقهی موسیقاییمان٬ فیلمهایی که میدیدیم و حتی نوع نگاهمان با مسائل با نسل قبلمان متفاوت است. پوشیدن شلوار جین٬ باز گذاشتن دکمههای پیراهن و داشتن کلاه شیکاگو بولز برای ما جرم بود. ما در جمعهای خود به چیزهایی میخندیم که برای این نسل بسیار بدیهی و ساده است. همین که ما ساعتها مینشتیم و نوار کاست سلکشن درست میکردیم ما را نسبت به نسل جدید متفاوت میکند. دغدغهای این روزهایم این است که چطور میتوانم نسل بعد از خودم و نیازهایش را درک کنم و آنها چطور میتوانند من را بفهمند؟