قبل از شروع:
اگر از محتوایی که تولید میکنم استفاده میکنید و براتون کار میکنه، میتونید دونیت کنید و با یادگیری خودتون به توسعه آموزشی در فضاهای دیگر هم کمک کنید. مبالغی که دونیت میشود را من صرف هزینههای آموزش عامالمنفعه میکنم.
من اینجا نباید باشم!
در یکی از کلاسهای که این هفته داشتم بحث درباره راه و رسم فیدبک دادن بود و خاطرم نیست که موضوع چطور به اینجا رسید که یکی از شرکتکنندگان گفت که ما هر روز از خودمون میپرسیم که چرا باید بریم سر کار و این کاری نیست که باید برای باقی زندگی انجام بدیم! و چرا دوباره همین کار را تکرار میکنیم؟
چند نفری گفتند پول! چون به پول نیاز داریم.
این را گفت و من یاد بهار سال گذشته افتادم که شرایط نسبتا سختی برایم پیش آمده بود و بهسرم زده بود که جمع کنم و از تهران برم. همین ماجرا را شروع کردم در کلاس تعریف کردن.
گفتم:
پارسال با موقعیت سختی روبرو شدم که یکدفعه احساس کردم دارم چه کار میکنم؟ تمام روزها در ترافیک، آلودگی، شلوغی، بدو بدوهای از این جلسه به یک جلسه دیگه داره میگذره و من کارهایی که بهنظر مهم میاد رو دارم به تعویق میاندازم برای اینکه روزی انجامشون بدم. آن روزها شروع کرده بودم به تصور کردن اینکه اگر همه کارهای الان را انجام ندم بهجاش چه کار میکنم. با خودم فکر میکردم بیشتر مینویسم، کلاسها را برگزار میکنم و یکسری از کارهای که انرژی زیادی ازم میگیرد را حذف میکنم. این حذف کردن باعث کاهش درآمدم هم خواهد شد اما در عوض میتوانم کیفیت بهتری در استفاده از زمان را تجربه کنم.
به این چیزها که فکر میکردم با مریم - همسرم - هم موضوع را مطرح کرده بودم. انگار او هم از دو بهشکی عبور کرده بود و با من همنظر شده بود. داشتم خانهها و منطقهها و محلههایی را در شهرهای شمالی بررسی میکردم که جمع کنم و برم. بعد به شرایط تارا فکر کردیم. هر چقدر من به شرایط تارا بیشتر فکر میکردم، بیشتر احساس میکردم که این کار نشدنی است!
مغزم داشت مدام میگفت اگر دسترسی با کیفتی به امکانات درمانی نداشتی چی؟ اگر کیفیت آموزشی مناسب نبود چی؟
از طرفی دیگر به خودم میگفتم مگه مثلا تو که در تهران زندگی کردی الان چه موقعیت ویژهای داری؟ همه این مردمی که از جاهای دور این کشور به جایی رسیدند مگه در چه شرایطی زندگی کردند؟
مدتها درگیر این سوالات شده بودم تا دست آخر در همین تهران شلوغ و پردود ماندم. با همه کارهایی که داشتم انجام میدادم. حتی کارهای بیشتری هم برای خودم تراشیدم.
داشتم به شرکتکنندگان کلاس توضیح میدادم که من آن تصمیم را نگرفتم چون سوالاتی که باهاشون روبرو شدم من رو ترسوند. اگر از من بپرسی چرا این تغییر رو ایجاد نکردی، باید صادقانه بگم چون ترسیدم! نتونستم به اون سوالها جواب بدم و از یکجایی به بعد تصمیم گرفتم سوالهایی که باهاشون روبرو بودم رو حذف کنم.
بهش گفتم این تجربه من بود. تو نگاه کن ببین آیا چیزی هست که میترسوندت؟ ما یک وقتهایی همان کارهای همیشگی را انجام میدهیم چون میترسیم زندگی جور دیگهای باشد!
فرزانگی در عصر تفرقه
سه هفته پیش کتاب فرزانگی در عصر تفرقه از الیف شافاک رو دست گرفتم و با توجه به اینکه کتابی کم حجم بود در کمتر از دو ساعت خواندمش. پیشنهاد میکنم این کتاب رو از دست ندید. شافاک کتاب رو در دوره همهگیری کرونا نوشته و البته به بحثهایی که این چند وقت اخیر در پادکستها و نوشتهها داشتم بسیار نزدیکه.
اعتراف میکنم کتاب را که خواندم داشتم به خودم میگفتم همه اینهایی که نوشته دغدغهها و حرفهای من هم بوده و چه خوب همه را در چارچوب کتاب سر و سامان داده. داشتم بهش حسودی میکردم. از آن حسودیها که حسابی اعصابت از دست خودت خورد میشه. انگار داشتم میگفتم تو حق نداشتی این کتاب رو منتشر کنی این کتاب رو من باید مینوشتم. انگار شافاک حق من رو خورده بود و من از بحث اصلی کتاب منحرف شده بودم و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چرا من اینهایی که شافاک گفته رو نتونستم سر و سامون بدم.
آدمیزاد بودن اینطوریه که حسد، بخل، خشم و اضطراب میتونه تو رو از مسیر و هدف اصلی دور کنه و بهجای توجه به آنچه که مهم بوده گرفتار خودت بشی.
پیشنهاد میکنم اگر کتاب رو خوندید، مسیر فرزانگی در عصر تفرقه رو از جایی شروع کنید که اول با همه این احساسات و رفتارهای ناخوشایند خودتون روبرو بشید. ببینید که ممکنه حسادت کنید، خشمگین باشید، بخواید انتقام بگیرید و هر چیز دیگری. همه رو ببینید و برگردید سر کار اصلی و ارزشمندی که باید انجام بدید. از گفتن اینکه حسودی کردید یا خواستید حال کسی رو بگیرید نترسید چرا که این اولین قدم تصمیمگیری برای اینه که ببینید میخواید از این به بعدش رو چه کنید.
شافاک یکجایی در کتاب، صفحه ۱۵ میگوید:
داستانها ما را بههم نزدیک میکنند و داستانهای ناگفته ما را از هم دور میسازند. ما از داستانها ساخته شدهایم. آنها که اتفاق افتادهاند و آنها که همین لحظه اتفاق میافتند و آنها که تماما در تخیلات ما - از طریق کلمات و تصاویر و رویاها و احساس شگفتی بیپایان در مورد جهان اطرافمان و اینکه چطور اداره میشود- شکل خواهند گرفت: حقایق محض، درونیترین افکار، بخشهایی از خاطرات، زخمهایی که التیام پیدا نکردهاند.
بنابراین اگر نتوانی داستان خود را تعریف کنی، اگر صدایت را خفه کنند، بدین معناست که انسان بودنت را از تو گرفتهاند.
ولتر در جایی گفته:
من با آنچه میگویی مخالفم اما تا پای جان از حق تو تا حرفت را بزنی دفاع میکنم.
یادداشتهای شافاک را اینجا میتوانید بخوانید:
داستان امروز تو چیست؟
سر کلاسها معمولا اگر خاطرهای داشته باشم تعریف میکنم. همکاران و دوستانم همیشه بهم میگفتند و میگویند که امیر خاطرههاش ته نداره. تا چیزی میگی یک خاطره مشابه به یاد میاره و قصهای میگه. گاهی فکر میکنم دارم رودهدرازی میکنم. اما دست آخر میرسم به همین نقطه که مگر ما چیزی غیر از داستانهایمان برای اینکه بهم متصل بمانیم داریم؟
مگر چیزی غیر از اینکه قصههایمان را برای هم تعریف کنیم و از لای آنها چیزهایی را برداریم برای ساختن قصه بعدی زندگی داریم؟
ما انسانها سالهاست که با قصهها به زندگی ادامه دادهایم. ما انسانها سینه به سینه و نسل به نسل برای هم قصه گفتهایم و قصه ساختهایم. ما حتی از شکستهایمان قصه پیروزی ساختهایم و از بدجنسیهایمان قصههای قهرمانانه روایت کردهایم. تاریخ پر از خون را به شیوهای روایت میکنیم که به آن افتخار کنیم. قدرت قصه همینجا مشخص میشود که چطور میتواند جهانی زشت را تبدیل به جهانی مقدس کند.
ما فرزندانمان را شب با صدای خودمان و قصهای که برایش میگوییم به دنیای رویاهای نیمهشب میفرستیم. او به قصههای ما نیاز دارد تا بتواند پلکهای لطیفش را روی هم بگذارد و تاب تاریکی شب را بهدست آورد.
قصهها به هرشکل که روایت شوند، چه حقایق را جابهجا کنند و چه دقیقا روایت واقعهای رخ داده باشند، اثرگذارند. انسان قصه را ساخت تا نمیرد، یاد بگیرد و به زندگی ادامه دهد.
حالا باید بپرسم: قصه امروز تو چیست؟
و میگویم امروز، چون هرکدام ما فردا قصهای دیگر خواهیم بود و قصهای دیگر خواهیم ساخت. خوب یا بد...
پینوشت:
جلسه دوم آموزش تسهیلگری به معلمها برگزار شد و تمرکز این جلسه بر این بود که مکان یا موقعیتی را طراحی کنیم که معلمها بتوانند قصهها و تجربیات خود را با هم بهاشتراک بگذارند و از هم یاد بگیرند. از خلل فعالیتهای معلمان در این جلسه مشخص شد که سلامت روحی معلمان هم مهم است و آنها نیاز دارند خودشان را با انرژی نگه دارند که این انرژی را به دانش آموزان منتقل کنند. قرار است که این مسیر را ادامه بدیم و امیدوارم با شکلگیری دیالوگ استودیو که هدفش ایجاد تحول از طریق تغییر گفتگو است، بشه از جریانهای این چنین حمایت کرد و شبکهای برای بهاشتراکگذاری تجربیات معلمها ساخت.