پینوشت: اجرای صوتی متن زیر را میتوانید دانلود و گوش کنید.
پادکست دوچرخه و زندگی بهتر
پدرم از آن نسلی از کامندان دولت بود که به محل کارش عرق زیادی داشت. نسل قبل از ما ماندگاریش در یک سازمان بسیار بالا بود و برایش طبیعی بود که سی سال در یک سازمان خدمت کند و بازنشست شود. نسل جدید کمتر ممکن است اینگونه فکر کند. طبیعی هم هست. حال و هوای کار کردن این روزها نه در ایران که در تمام دنیا تغییر کرده. وقتی میگفت سازمان تامین اجتماعی همواره جشمانش برق میزد و با افتخار راجع به دستاوردهایش صحبت میکرد.
روزهای پایانی کارش٬ وقتی به مراسم تودیع و خداحافظیاش نزدیک میشد غمگین بود. خوب بخاطر دارم که از اداره میآمد٬ مینشست کنار در آشپزخانه٬ سیگارش را آتش میزد و در فکر فرو میرفت. از وقتی بخاطر دارم او کم حرف و گزیده گو بود. همه میدانستند که علیآقا زیاد صحبت نمیکند. مخصوصا اگر سر میز غذا نشسته باشد. اما سکوتهای آن روزهایش شاید نتیجه سردرگمی و غمگینی ناشی از جدا شدن از جایی بود که سی سال زندگیاش را در آن صرف کرده بود. جایی که در آن همسرش را شناخت و زندگیاش را با او شروع کرد. جایی که بخشی از خاطرات کودکی من و برادرم را شکل داده بود. پرسه زدن لابهلای قفسههای طولانی اتاقهای بایگانی و استشمام بوی خاک روی کاغذها. بازی با منگنه و دستگاه پانچ و ماشین حسابهای مکانیکی قدیمی. ور رفتن با ماشینهای تایپ و بعدها هم پدیدار شدن کامپویترهای مین فریم و خطخطی کردن کاغذهای رولی پرینترها که دیگر بهکاری نمیآمدند. فکر میکنم هر بچهای از محیط کاری پدر و مادرش تاثیر میگیرد و دنیای آن روزهای ما هم وابسته شده بود به سازمان تامین اجتماعی.
از مراسم تودیع که به خانه برگشته بود معلوم بود که گریه کرده. اتفاقی که در تمام سالهایی که از زندگی بخاطر دارم بهندرت افتاده بود. شاید بهتر است بگویم اولین باری که متوجه شدم پدرم گریه کرده مربوط به همان مراسم تودیع و خداحافظیاش از اداره بود. همکارانش از مراسم تودیع فیلمبرداری کرده بودند. عصر که آمد خانه گفت فیلم را بگذار دوباره ببینیم. چهار نفرمان نشستیم. فیلم را دیدیم و پدرم دوباره گریه کرد. آن روزها حس تعلق داشتن به جایی را درک نمیکردم. حس نمیکردم که جدا شدن٬ یا تمام شدن یک مرحله از زندگی به چه معناست. آن روزها درک نمیکردم که هرچقدر در زندگی سنت بیشتر میشود از دست دادن و تمام شدن را هم بیشتر درک میکنی. شاید پیر شدن را با افزایش سن باید سنجید اما امروز فکر میکنم پیری آدمها به اندازهی چیزهایی است که در زندگی از دست میدهند.
مشخصترین بارزهی پدرم با اینکه کم حرف بود آدم شناسیاش بود. همهی ما اعتقاد داشتیم که او میتواند با یک گپ و گفت کوتاه حال و هوای طرف مقابلش را بفهمد. حتما باید طبیعی هم بوده باشد. سی سال پاسخ دادن به ارباب رجوع و دیدن آدمهای مختلف تجربهای به آدم میدهد که در هیچ کتاب و کلاسی پیدا نمیشود. هر از گاهی از این تجربهها تعریف میکرد و خاطراتش را در برخورد با آدمهای مختلف میگفت. آدمهایی که میخواستند رشوه بدهند٬ کسانی که نیازمند بودند٬ کسانی که دعوا میکردند٬ آدمهایی که التماس میکردند و ....
نشستن پای صحبتهایش همیشه باعث میشد که از خودم بپرسم آیا من خجالتی و حساس میتوانم روزی مثل پدرم چنین تجربیاتی داشته باشم و مثل او آدمها را بشناسم و ارتباط برقرار کنم؟ شاید برای منی که بیشتر روزهای کودکیام در تنهایی گذشته بود و بسیار خجالتی بودم چنین موضوعی آرزوی بزرگ و دور از دسترسی بود. پدرم از نظر من قدرتی ماورایی داشت و من بسیار دور از این قدرت بودم. من هیچوقت بلد نبودم درست معاشرت کنم و حرفم را بزنم. ورود به جمعهای جدید و روبرو شدن با غریبهها همیشه برایم دلهرهآور بود. نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیافتد. طبیعتا غریبهها هم قرار نبوده هرگر رفتار خاصی با من داشته باشند اما برای من که بعدها فهمیدم اسم این ویژگیام درونگرایی است رویارویی با این موقعیتها دلهرهآور بود. پدرم اما اینگونه نبود. او با اینکه کم حرف و آرام بود٬ سریع ارتباط میگرفت و با هرکسی میتوانست گفتگویی داشته باشد. بخاطر همین هم بود که از هر قشری رفیق داشت.
یک روز٬ از همان روزهایی که احتمالا فقط هر دوی ما خانه بودیم و مادر و برادرم نبودند٬ از همان روزهایی که گفتگوهای پدر با پسر بزرگش شکل میگیرد٬ از همان روزهایی که پدر مینشیند تا تجربیاتش را به پسرش منتقل کند بلکه او در آینده موفق شود٬ پدرم شروع به صحبت کرد. آدم کم حرف وقتی صدایت کند و بگوید بیا باهات حرف دارم باید به تکتک کلماتش دقت کرد چون حتما او برای همهی گفتههایش از قبل فکر کرده و همهچیز را درست سرجای خودش چیده. آدمهایی مثل پدر من شاید حتی ترتیب کلماتشان را هم میدانند. آنها میدانند که چه باید بگویند٬ تو ممکن است چه بپرسی و آنها باید چه پاسخی بدهند.
آن روز صدایم کرد. شاید من سرگرم کار با کامپیوتر بودم یا غرق در کتابها و درسهای مدرسهام. خاطرم نیست. اما مشغول به هرکاری که بودم گذاشتمش کنار و رفتم نشستم روبرویش. سیگارش را آتش زد و شروع کرد به صحبت:
گفت بچه که بودم همیشه دلم میخواست دوچرخه داشته باشم. وقتی کسی را با دوچرخه در خیابان میدیدم با حسرت نگاهش میکردم. پدرم کارگر بود و نمیتوانست یا نمیخواست که برای من دوچرخه بخرد. اگر میخواست برای من دوچرخه بخرد باید جواب شش بچهی دیگرش را هم میداد. روزهای کودکیام گذشت. من بزرگ شدم و شروع کردم به کار کردن. حالا پول دوچرخه خریدن را داشتم اما دوچرخه دیگر برایم جذابیت گذشته را نداشت. بخاطر همین هیچوقت دیگر دوچرخه نخریدم.
این را گفت٬ سکوت کرد و سیگار کشیدنش را ادامه داد. حالت چهرهاش تغییری نداشت اما نمیدانم درونش چه احساسهایی زنده شده بود. سرم را انداخته بودم پایین و یاد سالهای قبل و روزی افتادم که از اداره برگشت خانه٬ من باید ۶ سالم بوده باشد٬ بهم گفت برو توی راهرو. خانهمان طبقه همکف بود و راهروی ورود نسبتا بهنی داشتیم. در چوبی خانه را باز کردم و دیدم یک دوچرخه در راهرو است. خوشحالی بیوصفی داشتم. خوب بخاطر دارم پدرم یدکهای زرد دوچرخه را بسته بود و با من به کوچه میآمد که دوچرخه سواری یادم دهم و این کار را با عشق تمام انجام میداد. آن روزها نمیدانستم که یک دوچرخهی ساده میتواند آرزوی از دست رفتهی کسی باشد. آن روزها نمیدانستم نگاه کردن به پدال زدن یک نفر میتواند احساسی از شعف را ایجاد کند و از جنس تبدیل حسرت به لذت باشد.
سیگارش تمام شده بود. بلند شد و رفت به سمت سماور و در استکانش که در تمام سالهای زندگی کوچک بود چای ریخت. این را راجع به پدرم همیشه دوست داشتم که امضاهای خودش را داشت. در خانهی همهی اقوام نزدیک یک استکان کوچک بود چون میدانستند که علیآقا زیاد چای میخورد اما در استکان کوچک. برگشت پشت میز و بدون اینکه از خاطرهی قبلیاش نتیجهگیری کند حرفش را ادامه داد:
گفتم که پدرم کارگر بود.
من پدربزرگم را یعنی پدر پدرم را هرگز ندیده بودم. او قبل از ازدواج پدرم فوت شده بود. صرفا از معدود عکسهایی که از او در آلبوم بود و تعریفهای پدرم تصویری از او در ذهنم ساخته بودم.
گفت: زندگی کارگری همیشه تکلیفش معلوم است. بالاخره بخور و نمیر جلو میره. پدربزرگت کمی پول جمع کرده بود و بعد هم وامی گرفت آن خانهای که دیده بودی را خرید.
خانه ته یک کوچه بنبست در محلهی هفت چنار تهران بود. یک خانه با حیاط بزرگ که وسطش یک حوز سنگی و یک درخت خرمالوی پربار داشت.
پدرم دوباره سیگاری آتش زد و ادامه داد:
وقتی به زندگی پدرم نگاه میکردم همیشه بهخودم میگفتم من باید از پدرم بهتر زندگی کنم. اگر من هم مثل او زندگی کنم که چیزی در زندگی تغییر نکرده. اگر من هم مثل او کار کنم آخرش پیشرفتی نکردهام.
دود سیگارش را داد بیرون و در چشمهای من که تمام مدت فقط سکوت کرده بودم نگاه کرد و گفت:
تو هم باید همین کار را بکنی. تو باید کیفیت زندگیات از من بهتر باشه. اگر مثل من زندگی کردی یعنی پیشرفتی نداشتی. تو باید از من بهتر زندگی کنی که بعدها بچههای تو هم بتونن زندگی بهتر از تو بسازن.
این حرفها را خیلی جدی بهم گفت. شاید وسط صحبتهایش چیزهای دیگری هم بهم گفته بود. اما چیزی بخاطر ندارم. این حرفش آنقدر محکم بود که در ذهنم حک شد. بعد که حرفهایش تمام شد سیگارش را خاموش کرد و بلند شد و رفت.
فکر میکنم از آن روز باید بیست سالی گذشته باشد و من این دو نکته را همواره با خودم همراه داشتهام. پدرم حالا موهایش سپیدتر است. هنوز هم سیگارش را آتش میزند٬ در همان استکان کوچکش چای میریزد و با علاقه میپرسد: خوب بابا از کار چه خبر؟