بهشکل ناگهانی تصمیم میگیریم که به رستوران همیشگی نرویم. کمی فکر میکنیم و میپرسیم: "پس کجا؟" و بههم نگاه میکنیم. خاطراتی از رستورانهای دیگر را مرور میکنیم و اینکه هربار به رستورانی رفتهایم بعد گفتهایم کاش پولمان را هدر نمیدادیم و میرفتیم همان رستوران همیشگی. اما اینبار بنا بهتعریف یکی از دوستان بین رستورانهایی که در ذهن داریم آن رستوران هندی را انتخاب میکنیم و فکر میکنیم که طعم تند و پر از ادویه غذاهای هندی باید تجربهی هیجان انگیزی باشد.
وارد رستوران میشویم با آن نور کم و تزیین داخلی جالب توجه. گارسون راهنماییمان میکند به سمت میزی مناسب. کمی مردد هستیم که در محل پیشنهادی گارسون بنشینیم یا نه که کسی از پشت سر نام من را صدا میکند. با کمی مکث برمیگردم، میبینم مردی همسن و سال من نشسته روی صندلی پشت یک میز و دارد من را نگاه میکند. نور شمع روی میز، روی صورتش میلرزد. بلند که میشود صورتش روشتر میشود و درجا میفهمم که همکلاسی دوران دبیرستانم است. هیجان زده هستیم. بهتر است بگویم شوکه. شاید نزدیک به 14 سال است که از هم خبری نداشتیم جز همین فیسبوک و عکسها استوسهای گهگاهی. اما اینها فقط خبر زنده بودن کسی را میدهد و تو از حال احوالش خبر نداری.
بعد از کمی خوش و بش، چون وسط رستوران نمیشود صحبت کردم قرار میگذاریم که بعدا حتما صحبت کنیم. ما بالاخره میزی را انتخاب میکنیم و مینشینیم. پیشغذا و غذا را از منو انتخاب میکنیم و هیجان کشف طعم جدید را داریم. گارسون شمع را روشن میکند و صحبت ما هم گل میاندازد. من میگویم: ما به حاشیه امنی که میسازیم سریع عادت میکنیم. مثلا به شغلمون، به محل زندگیمون به همکاران و حتی به همدیگه. و این عادت باعث میشه بخشی از لذتهای کشف رویدادهای جدید در زندگی رو از دست بدیم. اما حالا فرصت کشف و تجربه جدید داریم.
غذا میآید. طعم ادویهها در دهان ما جاری میشود. اولش بهنظر لذت بخش میآید و سرخوش هستیم از غذای تند و تیزی که سفارش دادهایم. اما خیلی زود دوباره همان احساس همیشگی میآید که کاش رفته بودیم به رستوران همیشگی. انگار که چیزی ما را دوباره به همان غار امن فرا میخواند و ما را بهخاطر انتخاب امشبمان پیشمان میکند.
میانه خوردن غذا هستیم که رفیق دوران دبیرستان میآید پای میز ما، قول و قرار یک دیدار را میگذاریم و خداحافظی میکنیم. مینشینیم و من یک قاشق از جوجهی ادویهداری که در پورهی گوجه فرنگی فرورفته در دهانم میگذارم. طعم تندی را سعی میکنم بیشتر احساس کنم. سعی میکنم بیشتر بفهمم این طعم چطور شکل گرفته. کمی فکر میکنم و میگویم: انتخابهای زندگی به همین سادگی است. ما ممکن بود برویم به همان رستوران همیشگی و هرگز رفیق قدیمی خودم را پیدا نکنم. اما یک تصمیم در لحظه مسیر ما را تغییر داد. کسی را دیدم که چند سالی ایران نبوده. به این فکر کن که چقدر از این انتخابها در زندگی داریم؟ مثلا بودن امروز ما، حالا در این لحظه، اینجا نتیجه یک انتخاب است که میتوانست اینطور شکل نگیرد. ممکن بود من و تو امشب حای دیگری و در شرایط دیگری میبودیم. ما با همین انتخابهایمان است که مسیر زندگی را میسازیم و به خودمان فرصت کشف میدهیم. امشب هم یک کشف بود. کشف یک طعم جدید و کشف یک رفیق قدیمی. کافی بود میرفتیم به همان رستوران همیشگی تا آب از آب تکان نخورد.
انگار که روند کشفهای شبانهی ما کامل شده باشد به این نتیجه میرسیم که انتخاب ما همان رستوران همیشگی است که همهچیزش آشناست، اما به خودمان قول میدهیم که از کشف شرایط جدید نهراسیم. به خودمان قول میدهیم که هر از گاهی سری به دنیاهای ناشناخته بزنیم حتی اگر تجربهاش چندان که فکر میکنیم دلچسب نباشد. اما به این باور میرسیم که در هر تجربهی جدیدی، ما آدمهای همیشگی نخواهیم بودو ما متفاوت خواهیم شد چون چیزهایی نو میبینیم و میآموزیم و این یعنی خود زندگی.
پینوشت: این مطلب، کامل شدهی یادداشتی است که در صفحه فیسبوکم منتشر کردم.
—————————————————————————————————————————————————— شما میتوانید مشترک خورا ک این بلاگ شوید و صفحهی من در فیسبوک را لایک کنید. برای آگاهی از خدمات من میتوانید از صفحه رشد فردی و رشد سازمانی دیدن کنید و یا برای آگاهی از زمان دورههای آموزشی عمومی در خبرنامه آموزشی عضو شوید. من را در توییتر و گوگل+ دنبال کنید.