این وزنه با یه زنجیر به پای خودت وصله، هرجا بری با خودت میبریش
احساس مستمر جا ماندن و نرسیدن
میگفت تو زندگیم جدیداً به هیچکدوم از برنامه هام نمیرسم. همش دارم بدو بدو میکنم که فقط یکی از کارهامو به سرانجام برسونم. وقتی یکم تایم کارم بیشتر طول میکشه میام خونه میبینم شب شده نه وقتی واسه ورزش کردن دارم نه وقتی واسه کتاب خوندن یا پادکست گوش دادن نه وقتی واسه جمع شدن با دوستام و درست حسابی دیدن پارتنرم. راستش توی اون خستگی و کوفتگی با دوستامم جمع شم دیگه مثل قبل بهم خوش نمیگذره همش یه بخش بزرگی از مغزم درگیر کارهای انجام نشده و پروندههای بازه.
یه آهی از ته دلش کشید گفت: این حس که ممکنه دیر شه، ممکنه فرصتامو از دست بدم اذیتم میکنه.
ازش پرسیدم: برای چی دیر شه؟ چه فرصتی رو از دست بدی؟
گفت الان دقیقاً نمیدونم! ولی این اونی نیست که باید باشه!
پرسیدم انتظارت از اونی که باید باشه چیه؟
گفت: با احساس آرامش بیشتری کمابیش به اکثر ابعاد زندگیم بتونم رسیدگی کنم و انقدر احساس جاموندگی از مورد علاقههام نداشته باشم.
ذهنم فلشبک زد به یکی دو سال پیش که وقتی باهم حرف میزدیم دغدغه ی اصلیش ارتقای شغلیش بود، حتی یادمه این جمله رو گفت که حاضرم هفت روز هفته کار کنم ولی این ترفیع رو توی کارم بهم بدن.
ولی الان یادش رفته بود… همه مون یادمون میره! آرزوی موقعیتی رو داریم که در اون ممکنه لازم باشه چیزهایی رو فدا کنیم اما وقتی بهش میرسیم، فدا کردن اونها تبدیل میشه به "احساس قربانی بودن" و "این حق من نبود".
بهش گفتم اگه همین الان مغزت رو به پروژکتور وصل کنم تصویر یه آدمی رو میبینم که روی این تختهای آفتاب گرفتن با عینک آفتابی لم داده یه اسموتی خنک توی نارگیل دستشه و حالا که ترفیع گرفته و مدیر شده مدام اساماس واریز حقوق و پاداش براش میاد!
در صورتی که توی مغز من این تصویر با چیزی که تو از زندگی میخوای تناقض داره.
بذار یه مثال برات بزنم: دو نفر رو تصور کن که باهم رابطه عاطفی دارن. هر از گاهی همدیگه رو میبینن ولی باهم زندگی نمیکنن و هرکدوم زندگی فردی خودشون رو دارن. کار و ماموریتهای بین شهری بعضاً طولانی، دورهمی دوستاشون، قرار کوهنوردی هفتگی، مسافرتهای خانوادگیشون، باشگاه و کلاسهایی که در طول هفته میرن و هر برنامه دیگهای که وقتشون رو جدا از هم صرف خودشون میکنن.
این زوج برای اینکه پیوند بینشون رو محکمتر و رابطه شون رو رسمی کنن و بخاطر حساسیت خانوادههاشون بتونن باهم زندگی کنن، تصمیم به ازدواج میگیرن.
با ازدواج و تغییر نقش دوستپسر/دوستدختر به زن و شوهر، انتظاراتی که از خودشون و طرف مقابل دارن و همچنین بافت رابطهشون متفاوت میشه. ماهیت زندگی همراه با تغییره اما اگه هرکدومشون بخوان به روتین نقش قبلی خودشون بچسبن و تلاش کنن اونو حفظ کنن تعادل این رابطه به هم میریزه و باعث ایجاد حس نارضایتی و ناکامی میشه. یعنی مدام خودم رو سرزنش میکنم که این منم که عرضه ندارم به برنامههام برسم دیگه n ماهه کوه نرفتم، هر روز باشگاه نرسیدم برم، فامیل میگن دیگه کمتر تو برنامههای ما شرکت میکنی، به خودم کمتر میرسم… پس هر روز صبح تا شب برنامههایی میچینم که بهشون نرسم و احساس ناامیدی و ناکاملی رو درون خودم بازتولید کنم!
سوالی که اینجا پیش میاد اینه که: فکر نمیکنی با تغییر نقشت و تغییر بافت و ماهیت رابطهت، انتظاراتی که از خودت داری هم باید تغییر کنن؟
مشکل اینجاست که ما میخوایم با چیزهای تغییرپذیر، ثابت و فرموله شده برخورد کنیم و چون ثبات مطلق در طبیعت وجود نداره، مدام ناکام میشیم و حس نارضایتی باعث میشه فکر کنیم یه چیزی درون ما اشکال داره.
به نظر من کلیدش توانایی تطبیقپذیری با شرایطیه که مدام تغییر میکنه و اگه باهاش سینک نشی مدام کلافه میشی و فکر میکنی این شرایط اونی نیست که باید باشه، فکر میکنی باید بری، باید توی محیط بیرونی تغییر ایجاد کنی در صورتی که این "تمایل به مثل قبل رفتار کردن" مثل وزنهایه که با زنجیر به پای خودت وصله و هرجای دیگه بری با خودت میبریش!
یه عامل دیگه هم که تو این روزا به این احساس ناکاملی و جا موندن از بقیه شدیداً دامن میزنه آدمهایی هستن که تو شبکههای اجتماعی موج "داشتن روتین ازت یه آدم موفق میسازه" رو راه انداختن.
هر پستی رو باز میکنی عامل موفقیت و دوست داشتن خود اینطوری توصیه میشه که پنج صبح پاشو از کائنات انرژی بگیر، پنج صفحه شکرگزاری بنویس، برو پنج کیلومتر بدو، قهوه تلخت رو بنوش، روتین پوستیت رو به ترتیب انجام بده، یوگا کن، صبحانه سالم بخور، با آدمها معاشرت کن، پادکست توسعه فردی یا انگیزشیت رو گوش بده، پنج صفحه کتابتو بخون، سعی کن هر روز یه کار جدید انجام بدی، پروداکتیو باش، از آدمهای سمی دوری کن و …
تبریک میگم تو به باشگاه مضخرف پنج صبحیها خوش اومدی! پس خودت رو تو یه لوپ تکرار بنداز تا زندگی زیبا شه و احساس ارزشمند بودن کنی و خوشبخت شی و اگر یک روز نتونستی این کارهارو به ترتیب انجام بدی یا به هر دلیلی از یکیش جا موندی خودت رو سرزنش کن و بدون که از قافله عقب موندی.
حالا همون روالی که قرار بود حالت رو خوب کنه به بزرگترین عامل ناکامی و نرسیدن و حال بدت تبدیل شده چون باز هم با ماهیت متغیر زندگی و خودت مثل یک الگوریتم قابل پیشبینی و ربات فرموله شده برخورد کردی.