با بیحوصلگی تمام از خواب بیدار میشوم. مثل آخر یک روز کاری شلوغ خستهام. زیر کتری را روشن میکنم و میخزم در اتاق کارم. اینجا برای من اتاق امن است. کتابخانهام را دارم و کتابهایی که دوستشان دارم. میز کارم هست که رو به دیوار قرار دادهامش و نزدیک پنجره است. وقتی رو به دیوار مینشینم یا در کنجی قرار میگیریم تمرکزم بیشتر است و شاید این ربط دارد به درونگرایی من. اما اگر میزم رو به در باشد یا دور و اطرافم باز باشد نمیتوانم درست تمرکز کنم. انگار تعادل ندارم. هر حرکت کوچکی حواسم را پرت میکند. پشت میز کارم یک کاناپه تختخواب شو است. برای لم دادن و مطالعه جای مناسبی است. یک میز کوچک هم کنارش است که میشود هرچیزی را رویش ولو کرد. من همواره دوست دارم کتابهایی که به آنها سرک میکشم را روی آن ولو کنم.
کمی روی کاناپه مینشینم و فکر میکنم. به اینکه در ازای روزهای پرانرژی و شاد، روزهای غمگین و کم انرژی هم وجود دارند. به گفتگوهای دو هفته گذشتهام فکر میکنم. به انتظارهای خودم از خودم و دیگران از من. وقتی قرار است معلم باشی، انتظارها از تو بالا میرود. همواره باید در نقش یک فرد درستکار باشی. همواره باید بهترین تصمیمها را بگیری و بهترین حرفها را بزنی. اما نمیشود. اینگونه که به خودم فکر میکنم یاد داستان ویکنت دو نیم شدهی ایتالو کالوینو میافتم. کسی که تبدیل شده بود به دو نیمهی سیاه و سپید. نیمه سپیدش همانقدر آزار دهنده بود که نیمه سیاهش. بیشتر که فکر میکنم میبینم جذابیت زندگی به همین تقابل سیاهی و سفیدی است. متوجه هستم که دلم نمیخواهد آن آدم همواره خوب و بیخطا باشم. این واقعی نیست. همواره آدم خوب بودن، همواره آدم خردمند بودن، همواره صبور بودن، تعریف انسان نیست. این تعاریف ترسناک است. اینها بیشتر تعاریف نقابهای انسانی است تا خود انسان بودن. بعد به این فکر میکنم که چرا ناراحتم. چرا حالم بد است؟ پاسخم را میدانم. از خودم ناراحتم. همواره گفتهام و میگویم که بزرگترین مانع و مشکل هر کس خود اوست. بزرگترین ناراحتیها از درون خود اوست و قبل از اینکه دلیل بروز مشکلات و ناراحتیها را بخواهد در دنیای بیرون جستجو کند باید در خودش فرو رود و کاوش کند. شاید دلیل اینکه خودم را به اتاق کارم رساندهام و تنها نشستهام هم همین باشد. اینجا به من اجازه میدهد تا در خودم فرو بروم و کند و کاو کنم. به چراییها و چگونگیها فکر کنم. خودم را نظاره کنم. با احساساتم روبرو شوم و به شفافیت و صداقت با خودم برسم.
سرم را برمیگردانم به سمت کتابخانه. اولین کتابی که توجهم را جلب میکند، نوشتن همین و تمام از مارگریت دوراس است. خاطرم هست که وقتی کتابخانه را میچیدم، این کتاب را جلوی همه کتابها گذاشتم که مدام ببینمش. جلد سفیدش را که رویش عکسی سیاه و سفید از دوراس در حال نوشتن است. بخش اول کتاب نوعی خودنگاری دوراس است از حال و احوال و دیگاهش درباره نوشتن. این اولین کتابی بود که از دوراس خواندم. قبلش نمیشناختمش. خیلی سال پیش بود که تا چشمم به عنوان کتاب افتاد، خریدمش و بعد بیوقفه خواندمش. آن زمان هم در اتاق خودم در خانهی پدری بودم. حتما یک لیوان چای برای خودم ریخته بودم، مقداری خرما کنارم داشتم، چراغ کنار تخت را روشن کرده بودم و افتاده بودم به خواندن کتاب. نوشتن آن زمان برای من هدف بود. گاهی اینطور است. آدم جای چیزها را عوض میکند. نوشتن ابزاری میتوانست باشد برای ابراز احساسات اما من به خود نوشتن و اینکه چه احساسی ایجاد میکند توجه میکردم. شاید همین رویکرد هم بوده باشد که نوشتن را برای من مقدس کرد. نوشتن برایم شد مثل یک آیین مذهبی. شکرگزاری، اعتراف، ابراز احساس و دوست داشتن، ابراز دلگرفتگی و غم. نوشتن اینگونه است. آدم میتواند در حالی که کسی روبرویش نیست، حرف بزند. آزادانه صحبت کند بدون اینکه نگران باشد، بدون اینکه بخواهد خودش را سانسور کند. دوراس در همین کتاب میگوید نوشتنی که از قبل به آن فکر کنی که دیگر نوشتن نیست. راست میگوید، خوبی نوشتن این است که آدم در عین فکر نکردن، فکر میکند. از قبل به چیزی فکر نمیکند بلکه به محض شروع بهنوشتن فکرش به کار میافتد. در لحظه کلمات را پیدا میکند و آنها را کنار هم میگذارد. دوراس میگوید برای نوشتن باید عزلت داشت. این را هم راست میگوید. نوشتن و تنهایی رابطه مستقیم دارند. این تنهایی صرفا یک تنهایی فیزیکی نیست که یکجور درک تنهایی درونی است. آدم در این تنهایی به شکل عجیبی میتواند بلندترین فریادهایش را بزند. اگر همان کلمات را بخواهد با صوت از گلویش خارج کند، نمیشود. کلمه پشت لبانش خشک میشود. دهانش که قرار بوده ابزار برقراری ارتباطش با دیگران باشد تبدیل میشود به یک سد بزرگ و راه خروج را میبندد. اما وقتی مینویسی میتوانی همان کلمات را فریاد بزنی. در نوشتن، برای فریاد زدن هیچ محدودیتی وجود ندارد. نوشتن، دنیای آزادی است که آدم خودش آن را میسازد. جزییاتش را خودش شکل میدهد و معمار آن است.
اینها را که گفتم بیشک تحت تاثیر خواندن کتاب دوراس بوده است. خاطرم هست وقتی خواندمش احساس میکردم دوراس همان معلم گمشدهای بوده که باید روزی سر راه من سبز میشد و به آن افتخار میکردم. آدم وقتی سردرگم است به معلمهایش بیشتر نیاز دارد. میخواهد که معلمش به او بگوید که چه بکند و چه نکند. شاید به همین دلیل است که میروم سراغ کتابخانه و دست میگذارم روی کتاب نوشتن همین و تمام. میخواهم معلمم حرفی بزند، چیزی بگوید، شاید پاسخ سردرگمیام را لابهلای کلمات این کتاب پیدا کنم. کتاب را باز میکنم، کاغذ یادداشت کوچکی که از سالها پیش لای آن مانده میافتد. توجهی نمیکنم و شروع میکنم به خواندن. فقط میخوانم. صدای کتری را میشنوم که دارد سوت میزند اما نمیتوانم حرکت کنم. گیرکردهام لای کلمات کتاب. به عزلت نویسنده و به حال و احوال نوشتن، به دردها و رنجهای نویسنده، بهاینکه نوشتن چطور نویسنده را دوباره تعریف میکند و همزمان با آفرینش متن، نویسنده هم دوباره آفریده میشود، فکر میکنم. بهاینکه چطور نوشتن میشود راهی برای خروج از سردرگمی. که چطور نوشتن بار سنگین روی شانهها را سبک میکند.
نوشتن همین و تمام شامل چند بخش است که قسمت اولش مربوط میشود به نوشتن. این بخش را که تمام میکنم، بلند میشوم میروم سراغ کتری، از سوختن نجاتش میدهم و سریع برمیگردم به اتاق. یادم میافتد بعد از خواندن این کتاب و چند کتاب دیگر بود که بیشتر به قدرت نوشتن ایمان آوردم و جدیتر شدم. دوراس انگار که روبروی من نشسته باشد، عینکش را جابهجا میکند و یادآوری میکند که اگر کلماتت از دهانت خارج نمیشوند، آنها را میتوانی بنویسی. اگر فریادت خاموش میشود، صفحههای سفید که کلمات بر آن نقش میبندد، بزرگترین دشتها برای فریاد زدن هستند. همین میشود که لپتاپ را باز میکنم و مینویسم: "با بیحوصلگی تمام از خواب بیدار میشوم..."