مثل سالهای قبل وقتی میخواهم کولهپشتی سال جدید را بنویسم ابتدا یکسری میزنم به کولهپشتیهای سالهای قبل. برای سال ۹۳ اینجا نوشتم و برای سال ۹۴ هم اینجا.
حالا که کولهپشتی سال ۹۴ را مرور میکنم میبینم که بخش عمدهای از چیزهایی که برای سال ۹۴ میخواستم همراه داشته باشم را بیشتر به آنها توجه کردهام٬ اما فکر میکنم که کماکان باید آن موارد را با خودم همراه ببرم. هنوز باید تمرین گفتگو کردن کنم. هنوز باید بیشتر لبخند بزنم و بر روی پاسخگو بودنم بیشتر تمرین کنم.
اما چیزهایی که با خودم به سال ۹۵ میبرم:
روابط
امسال برای من سال پررنگتر شدن ارزش روابط بود. امسال بیشتر متوجه شدم که بخشی از هر آدمی در نوع روابطی که دارد نمایان میشود. گاهی روابط آدمها با هم بهشکلی است که روی بد یکدیگر را نمایان میکنند و گاهی روابط باعث میشود بیشتر روی خوب طرفین نمایان شود. در رابطهای که روی بد نمایان میشود ماندگاری سخت است و همهی طرفهای رابطه بیشتر اذیت میشوند. در سال ۹۴ بیشتر درک کردم که تفاوت قضاوت کردن و قضاوت نکردن تا چه حد است. بیشتر متوجه شدم که رفتار من چگونه باعث میشود خوبی و بدی آدمها را ببینم و چگونه رفتار آدمها باعث میشود خوبیها و بدیهای خودم را ببینم.
امسال بدون شک تکتک اعضای خانوادهام بخشی از کولهپشتیام هستند چرا که من را بیقضاوت و فارغ از اینکه چه موقعیتی دارم یا ندارم میپذیرند. سال ۹۴ بیشتر متوجه شدم که آدمهایی هستند که میتوانند مسئولیت گذشتهات را بهخودت واگذار کنند و به تو برچسب نزنند و در عینحال در چالشهایی که گاهی از گذشته به امروز پرتاب میشوند همراهت باشند و کمکات کنند که در آرامش باشی و درست فکر میکنی. از تکتک اعضای خانوادهام بیشتر یادگرفتم که ارزش زندگیکردن چقدر است و چگونه احترام و همدلی میتواند کیفیت روابط را متحول کند.
امسال بیشتر آموختم که خانه چگونه میتواند محلی امن باشد و برای امن ماندنش باید چگونه رفتار کرد و چگونه بود. امسال بیشتر درک کردم که اگر احساس امنیت بهجایی خارج از خانهی امن منتقل شود چگونه باعث از بین رفتن همان حس امنیت میشود.
بنابراین در کولهپشتیام همهی روابط ارزشمندی را که دارم با خودم میبرم. روابطی که سنگین نیستند و احساس سبکبالی بیشتری میدهند.
مربی و امیر
سال ۹۴ کلمهی مربی برای من دو معنا پیدا کرد. دوستان و همراهانی که به من لطف دارند من را مربی صدا میکنند و دوستانی هم که از من دلخوری دارند بازهم من را مربی صدا میکنند. مربی اول لحن و آوایی محترمانه دارد و مربی دوم لحن و آوایی توهینآمیز. در واقع اگر دچار خطایی شده باشم دوستانی که دلخوری دارند به من میگویند: مربی! تو که مربی هستی! مربی تو چرا؟
شکی نیست که شنیدن مربی اول خیلی خوشایند است و شنیدن مربی دوم بسیار ناراحت کننده. هر دو حالت مربی باعث شد تا در سال ۹۴ بیشتر فکر کنم. بیشتر فکر کنم که چگونه عناوین گاهی از خودم آدمها جلوتر میروند و واقعیت افراد (خوب و بد) پشت عناوین گم میشود. من هم مثل هر آدم دیگری مجموعهای از خصلتهای خوب و بد را دارم. در تمام این سالها تلاش کردهام که به خودم آگاه باشم و خوب و بد خودم را ببینم. این را به جد میدانم که انسانی که بخش بدش از بین برود انسان نیست همانطور که اگر بخش خوب انسانی از بین برود. ترجیح میدهم آدمی باشم با مجموعهی خوبیها و بدیها که تلاش میکند کفهی ترازوی خوبیهایش را بیشتر کند.
در این فکر کردنها یاد داستانی افتادم که در کودکی بارها و بارها خوانده بودمش و هیچوقت از ذهنم پاک نشد (شاید داستان از یکی از شاعران و نویسندگان قدیمی ایران باشد):
داستان مرد ژندهپوشی بود که میبیند در خانهی فرد متمولی مهمانی بهراه است. میرود داخل و سر سفره مینشیند اما بیرونش میکنند. بعد میرود از صندوقچهی خانهاش تنها لباس خوبی که داشته٬ چیزی شبیه ابایی از پوست را میپوشد و برمیگردد و با افتخار او را میبرند و بالای سفره مینشانند. بعد مرد ژندهپوش آستینش را در بشقاب غذا میکند. وقتی دیگران از او دلیل کارش را میپرسند او توضیح میدهد که من با لباس ژنده آمدم و بیرونم کردید حالا که با لباس فاخر آمدهام حق این لباس است که غذا بخورد چون من همان آدم هستم.
نتیجهگیریام از این داستان این است که بهواسطهی کاری که انجام میدهم شدهام مربی! اما در سال ۹۵ میخواهم بیشتر امیر باشم. میخواهم بیشتر خود واقعیام باشم و آنچه که در سر کلاسها و ورکشاپها از من دیده میشود با همانی که اعضای خانواده و دوستانم در بیرون از آن جمع میبینند تفاوتی نداشته باشد. در واقع شاید بهتر است برعکس بگویم که فردی که سر کلاسها و ورکشاپها میرود امیر باشد و نه مربی با تعریف ذهنی افراد دیگر.
سال ۹۴ ذهنم بسیار درگیر این موضوع بود که القاب هم میتوانند موثر باشند و هم میتوانند مضر باشند. میخواهم تمرین کنم که لقب٬ به من تعریف ندهد بلکه من خودم و محیط اطرافم را تعریف کنم.
رالف
در حیطهی روابط کاریام امسال این شانس را داشتم که یک کوچ درجه یک داشته باشم. رالف کسی بود که بسیار زیاد از او آموختم. حال خوب بعد از جلسات اسکایپی و هفتگیمان را در کولهی خودم دارم. رالف بیشتر به من یاد داد که چگونه ارزشمندیها را ببینم٬ چگونه در مسیر کاری فکر کنم و چگونه که درگیر کار هستم به مهمترین آدمهای زندگیام فکر کنم.
رالف به من یاد داد که چگونه میشود دو نفر از دو سر دنیا به یکدیگر اعتماد کنند و باهم کار کنند. یاد داد که چطور میشود بیچشمداشت همراهی کرد و چگونه میتوان از چالشهای سخت بیرون آمد. بودن در کنار رالف بیشتر کوچینگ را برای من معنا کرد. در بسیاری از مواقع با پرسشهایش تفکرات من را بهچالش کشید و باعث شد روزها درگیر سوالهایش باشم. رالف کمک کرد که بفهمم جهانی فکر کردن چه ادبیاتی دارد و چطور میتوان مرزهای جغرافیایی را که منجر بهشکلگیری مرزهای فکری میشود را برداشت.
شاگرد جهانی بودن
در سال ۹۳ این شانس را داشتم که با یک گروه بینالمللی برای انتشار کتاب Another State of Mind که در سال ۹۴ منتشر شد همراهی کنم. بدون شک این تجربه و تجربههای دیگر را کنار هم میگذارم و با خودم به سال ۹۵ میبرم تا در عینحالی که نگاه به جغرافیای اطراف خودم دارم نگاهی فرامرزی هم داشته باشم. اما برای این نگاه فرامرزی میدانم که باید قابلیتهای جدیدی را در خودم توسعه دهم. بنابراین ارزش یادگیری و شاگرد بودن را با خودم به سال جدید میبرم و میخواهم بیشتر شادگردی کنم و بیاموزم و در تلهی استاد بودن نبافتم. شاگردی کردن را از موقعیت محلی میخواهم فراتر ببرم و یک شاگرد جهانی باشم.
شعر و تصویر برای ۹۵
این شعر را سال گذشته نوشتم. همین را میگذارم در کولهام چون کلماتش را تمام و کمال درک میکنم و تصویر هم همین شکوفه را میگذارم که یادم باشد گاهی بهار قبل از پایان زمستان فرا میرسد:
فاصلهها در دنیای بیانتها کوتاه است شاید فقط سی و چند سال باشد شاید به اندازه گام برداشتن
برای گذر از چارچوب دری بزرگ باشد
تصور امروز تو از گذشته حیرانت میکند سیصد و شصت و پنج روز پیش در چنین روزی غمها را زمزمه میکردی و اکنون بادبادک بلند امید را به آسمانت فرستادهای فاصلهها
در دنیای بیانتها کوتاه است به اندازه پر کردن یک کوله از غم و یک مشت روشنی در دست