قبل از شروع:
برای پیشثبتنام مستر کلاس گفتگو دکمه زیر را بزنید، فرم را پر کنید که اطلاعات دوره، ویدئوهای اولیه که رایگان خواهد بود و شیوه برگزاری براتون ارسال بشه.
میز شش نفره
با تارا رفتیم موزه و کافه بتهوون در خیابان میرزای شیرازی. از در وارد شدیم و از کنار گربهای که لم داده بود روی پادری عبور کردیم، رسیدیم به سالن وسط که دو صندلی روی فرش قدیمی قرار داده شده بود و یک گربه سیاه روی یکی از آنها لم داده بود. سریع پیچیدیم به راست و من قصدم این بود که صفحههای وینیل (گرامافون) را ببینم. رفتیم سراغ بخش کوچکی که صفحهها در آن قرار داشت. یکی یکی آنها را ورق زدم و تارا هم حواسش به گلخونه کنار کتابفروشی و صدای مرغ عشقهایی بود که معلوم نبود از کجا میآمد. یک صفحه از تام جونز پیدا کردم و قصد داشتم بخرم که تارا پرسید بابا چی برداشتی. صفحه رو نشونش دادم و دوباره شروع کردم به ورق زدن صفحهها. انگار دنبال چیزی میگشتم که نمیدانستم چیست. تارا داشت تماشا میکرد که به یک صفحه دیگه رسیدیم که عکس یک زن خواننده داشت. با این که عکس سادهای بود، تصویر روی جلد این صفحه با صفحه تام جونز که عکسی ایستا داشت متفاوت بود. انگار در عکس انرژی بیشتری دیده میشد. حتما بخاطر شور و شعفی بود که در چهره خواننده معلوم بود. تارا با هیجان گفت بابا این رو بخر!
به تام جونز نگاه کردم، به آن زن خواننده که هنوز هم نفهمیدم اسمش چیست، دوباره به تام جونز نگاه کردم و انگار که بهش گفته باشم شرمندم که امروز با خودم نمیبرمت، برش گردوندم همونجایی که بود و صفحهای که تارا میخواست رو برداشتم.
رفتیم سراغ کتابهای کودک و سه چهار جلد کتاب برداشت. همینطور که مشغول کتابها بودیم هر از گاهی صدای مرغ عشقها میآمد. تارا دستهاش را گذاشت روی دهانش و همانطور که همزمان ذوق و تعجب میکند و با چشمهایش میخندد گفت وای بابا باز صداشون اومد.
رفتیم در گلخانه چسبیده به کتابفروشی و دنبال صدا گشتیم که دیدیم مرغ عشقها دقیقا بالای سرمون در سه چهار قفس بودند. از دیدن رنگهاشون و آوازشون ذوق کردیم و برگشتیم داخل که حساب کنیم. مشغول درآوردن کیف پولم از کولهام بودم که یکدفعه تارا گفت بابا اینو!
پایین رو نگاه کردم دیدم گربه خوابآلود ولو شده دم در اومده کنارم ایستاده و داره میپیچه لای پام. دوباره از دیدن این صحنه ذوق کردیم. حساب که کردم به تارا گفتم اینجا کافه هم داره موافقی بریم؟ گفت آررره. من میتونم بستنی بخورم؟ گفتم بله بابا میشه. از اینکه کافه رفتن شده بخشی از عادت خانوادگیمون خوشحالم. انگار که میخوام بهشکلی غیر مستقیم به تارا بگم که آدمها یک جای سومی غیر از خانه و کار (مهد کودک و مدرسه) نیاز دارند.
به سالن که برگشته بودیم تارا مجذوب وسایل قدیمی شده بود. از بین اون وسایل، گرامافون و تلفن قدیمی را میشناخت اما دیدن تلویزیونهای کمدی قدیمی براش عجیب بود.
بهش گفتم من کوچیک که بودم میرفتم خونه مامانبزرگ و بابابزرگم از این تلویزیونها داشتند و توش کارتون نگاه میکردم. گفت عه! پاپارتول (پاپاترول - paw patrol) میدیدی یا نستیا (Nastia)؟
گفتم نه اون وقتها این کارتونها نبودند. گفت آها! امیدوارم بودم نپرسه چی بود چون توضیح قصه بیمادری مستمر در کارتونهای زمان ما سخت بود!
از پلهها رفتیم بالا و بعد از دیدن باقی وسایل وارد کافه شدیم. دخترهایی که در کافه کار میکردند تا چشمشون به تارا افتاد، با ذوق و احتمالا صدای بچهگانه گفتند خوش اومدی!
وارد بالکن شدیم و چشمم افتاد به میز شش نفره و میزهای دو نفره. اما رفتیم یک گوشه که میز سهنفره بود نشستیم که از دود سیگار دور باشیم. تارا بستنیاش را سفارش داد و من هم به عادت همیشگی قهوه آمریکانو گرفتم. تارا حالا مجذوب آبپاشهای بالای سرمان شده بود که هر از گاهی فیس میکردند و آب میپاشیدند برای خنکی. سهبار من را جابهجا کرد تا جایی بنشیند که قطرات آب پاشیده شده در هوا بهش بخورد. به ترکیب نهایی نشستن که رسیدیم چشمم افتاد به قفسه پشتسر تارا که پر از بازیهای مختلف بود. یکدفعه بهش گفتم عه تارا اینجا یکعالمه بازی داره. برگشت و ذوق زده شد. یک بازی کارتی را که شناخته بود برداشت. من سعی کردم بفهمم قاعده بازی چیست! تا میخواستم راهنما را بخوانم، او با آن کارتها و مهرهها بازی خودش را اختراع کرده بود و با قاعده او بازی کردیم.
بچهها دنیا را همانطور که دوست دارند میسازند و ما دنیا را طبق قاعدههای مشخص شده درک میکنیم. اگر قاعدهها ازمان گرفته شوند معنا هم برایمان از دست میرود. بچهها هنوز تاریخچهشان شکل نگرفته، خاطره ندارند و روایتی از چیزها نساختهاند که اسمش را بگذارند تجربه. به همین دلیل است که بههر شکلی نقاشی میکشند و آن برایشان زیباترین نقاشی دنیاست. با هر قاعدهای بازی میکنند و آن برایشان جذابترین بازی دنیاست. (در بازی با تارا من معمولا یا مامانم و یا خواهر، گاهی هم میشم بچهاش)
تجربه برای ما حکم امنیت را دارد. به ما میگوید که از قدم بعدیات خیالت راحت. قبلا موقعیت مشابه را تجربه کردهای. به همین دلیل است که وقتی قواعد مربوط به موقعیتی یا پدیدهای برایمان مبهم میشود ترس برمان میدارد و نمیدانیم باید چه کنیم. حال که در جهان بچگی ساختهای اجتماعی و مفهوم دنیا در همان لحظهی بازی شکل میگیرد و در همان لحظه از دست میرود تا کمکم میفهمد که برای ماندن در این دنیا باید دنبال چارچوبها باشد.
به خودم میگویم کاش بتوانم روزی بهش بگویم که خودت را در چارچوبها گرفتار نکنی و وقتی به این عبارت فکر میکنم میفهمم که من باید شجاعتر از اکنونم باشم که بتوانم چنین حرفی بهش بزنم.
مشغول بازی و بستنی و قهوه بودیم که خانم مسنی وارد شد، اطراف را نگاه کرد و رفت به سمت میز شش نفره. دختر مسئول سالن رفت دنبالش و ازش پرسید چند نفر هستید؟
-سه نفر!
دختر گفت روی میزهای دیگه باید بنشینید یا تشریف ببرید طبقه بالا. خانم غر زد که با این سن و پادرد که من بالا نمیتونم برم و چرخید به سمت میز دو نفره که پشت ما بود و گفت اینجا یک صندلی اضافه کنید. دختر گفت این میزها دو نفره است. اگر آن طرف بنشینید براتون میز رو درست میکنم.
آمدم به دختر بگم که ما جابهجا میشیم. (میز سه نفره را اشغال کرده بودیم) که ازمان دور شد. کار خانم مسن را راه انداخت و برگشتنی اشاره کردم و آمد و گفتم که ما میتونیم جابهجا بشیم که این میز سهنفره آزاد بشه.
دختر گفت. نه شما راحت باشید. من اینجا با موردهای عجیب و غریب زیاد برخورد میکنم. چند روز پیش یک خانم و آقا اومدن و گفتند میخواهیم پشت آن میز شش نفره بنشینیم. بهشون گفتم دو نفر هستید، گفتند ترجیح میدیم وسط اون میز بنشینیم که پرایوسی داشته باشیم. این را گفت، خندید و رفت.
تارا داشت ته ظرف بستنیاش را در میآورد. من قهوه را نصفه گذاشته بودم و میلی به ادامه نداشتم. تارا اصرار داشت که مامی هم بیاد اینجا که با اون هم بازی کنیم. گفتم نمیشه بابا. دیگه باید بریم دنبال مامی که کلاسش تموم میشه و بعد بریم خونه. گفت دوست ندارم. گفتم بعدا دوباره میایم. اخمهاش رو در هم کشید و راه افتاد.
تا به مریم رسید قصه کافهای که بازی داشت را تعریف کرد و قول گرفت که یک روزی برویم آنجا!
فکر میکنم دختر مسئول سالن کافه، ماجرای آن زن و مرد را برای آدمهای بیشتری تعریف خواهد کرد که چطور موردی عجیب در زیر پا گذاشتن قاعده کافه بودند، خانم مسن احتمالا هنوز فکر میکرد حقش را کامل نگرفته و شاید یاد خاطراتی افتاده که همسرش حقش را میخورده. من داشتم با همان کلام ساده تارا را در چارچوبی میگذاشتم و قدم به قدم او را در بایدها و نبایدها هدایت میکردم. شب با صدای خشدار صفحه با تارا میرقصیدیم و اثری از کافه در ذهنش نبود…
رسم دونیت
اول از خانم صبا ممنونم که اولین دونیت کننده بودند. از ایمیل قبل یک لینک دونیت گذاشتم که اگر مایل بودید میتونید از طریق این لینک بابت مطالب و محتوایی که منتشر میکنم مبلغی رو دونیت کنید. طبیعتا هدفم از دونیشن کسب درآمد نیست. اما دونیشن از دید من میتونه رویکردی باشه برای اینکه انرژی ارائه دادن و دریافت کردن رو در جریان نگه داریم.
در حال حاضر ایدهای ندارم که میزان دونیشنها چقدر خواهد بود اما اگر مبلغی بشه که بشه باهاش کاری انجام داد، این پول رو در جریان توسعه و یادگیری افراد دیگر (کمبرخوردار یا با دسترسی پایین) هزینه خواهم کرد و گزارشش رو به شما هم میدم.
من فکر میکنم میشه از مصرف کردن محتوا و از یادگیری خودمون ارزش خلق کرد و در حال حاضر راه پیشنهادیام این روش است.
آیا پایان سوشال مدیا نزدیک است؟
در این مطلب Marloes De Vries بهعنوان طراح و هنرمند تجربه خودش از اثر شبکههای اجتماعی مثل اینستاگرام و فیسبوک را میگوید که شبیه همان ماجرای اولد اسکول بودن است. پیشنهاد میکنم این مطلب را بخوانید.
امیر جان از آنجایی که بیش از یک دهه است میشناسمت و سبک و سیاق موسیقی مورد علاقه ات اشنام سوزنم گیر کرد که اون عکس روی صفحه کی هست.
اون خانم باربارا نیکولاس هستن که لباس خانم مرلین مونرو رو پوشیدن برای فیلم داستان جورج رافت.
ولی خود صفحه و محتواشو پیدا نکردم
بدرود.