چند قطره بارونی که اومد مثل همیشه یه ترافیک شدید ایجاد کرده بود. با اینکه صبح قبل از بیرون اومدن از خونه هواشناسی رو چک کردم ولی گزارشی از بارون امروز نداده بود. از ساعتی که خودم واسه قرار امروز پیشنهاد داده بودم، حدود 25 دقیقه گذشته بود و من هنوز توی ترافیک بودم. بالاخره بعد از چهل دقیقه تأخیر وارد کافه شدم و داشتم فکر میکردم چجوری دیر کردنم رو توضیح بدم که متوجه شدم بقیه هم هنوز نرسیدن. به فاصله کمتر از یک دقیقه دوتا از بچهها باهم رسیدن و نفر آخر هم وقتی رسید که ما داشتیم حال و احوال و چه خبر چه کارا میکنیهای اولیه رو رد و بدل میکردیم. وقتی رسید سر میز و با هممون دست داد، سراسیمه خودشو تکوند و با اضطراب و کمترین تماس چشمی به درآوردن شال گردنش و بستن چترش مشغول شد. متوجه شدم که دیر رسیده و با عجله اومده و تو ترافیک کلافه شده اما این مدل دستپاچگی و پلک زدن زیاد و درگیری با خودش، چیزی فراتر از اینها به نظرم میومد. با این حال به جواب "آرهههه خوبم فقط خیلی خیس شدم" با اون خنده عصبیش اکتفا کردم و چیز بیشتری نپرسیدم.
یکم معاشرت کردیم و هرکی از اوضاع کار و اتفاقاتی که از دفعه پیش که همو دیدیم تا الان افتاده بود یه آپدیت داد ولی اون زیاد صحبت نکرد و بیشتر شنونده بود. برای اینکه یه ذره صحبت رو ببرم سمتش پرسیدم مسافرت چطور بود خوش گذشت؟ همیشه باید میوتت میکردیم انقدر که استوری و عکس میذاشتی این دفعه اصلاً عکس نذاشتی! یه خنده الکی کرد گفت اره بیشتر سعی کردم در لحظه باشم شاید، کلاً زیاد این سری عکس نگرفتیم! جوابای کوتاهش قانعم کرد که تمایلی به تعریف کردن موضوع، حداقل جلوی بقیه نداره ولی مطمئن شدم روبراه نیست. آخرش که قرار شد بریم بچههایی که باهم اومده بودن خداحافظی کردن و گفتم میشه تو بمونی که اگه ماشین گیرم نیومد تا یه جایی باهات بیام؟ گفت آره حتماً و نشست. راستش دلم میخواست یه فرصتی مهیا کنم که اگه احساس بدی داره درموردش حرف بزنه. تو ماشین نشستیم چند دقیقه که گذشت خودش بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت: «این سفر هر ثانیهاش برام جهنم بود. نمیدونم یک هفته چجوری تونست انقد دیر بگذره! از لحظهای که توی هواپیما کنارش نشستم یه حس "من الان دقیقاً اینجا چیکار میکنم" اومد سراغم و رو دلم سنگینی کرد. مدام از خودم میپرسیدم من با این آدم کنارم خوشحالم؟ مشکل از منه که الان که باید لذت ببرم این فکرا اومده سراغم؟ دیوونهام وقتی همه چی خوبه و داره منو میبره مسافرتی که کلی خرج کرده براش دارم زهرمار خودم و احتمالاً به زودی زهرمار اون میکنم؟ اصلاً چرا این کارو کرد؟ مگه من مسافرت میخواستم؟
همش با خودم درگیر این فکرا بودم که دیدم ایرپادشو گذاشت تو گوشش و سرشو تکیه داد به صندلی هواپیما و چشماشو بست. با اینکه میدونستم همیشه این کارو میکنه ولی خیلی بهم برخورد. خودمم نمیدونم چرا ولی از همین حرکت کوچیک شدیداً عصبانی شدم. حس کردم ارزشم براش به اندازه موزیکی که ترجیح داد تو این شرایط گوش بده نیست، حس کردم وجود ندارم، اسمی ندارم، روح شدم حتی برای خودم! یه احساس مظلومیت بهم دست داد و همین که دلم برای خودم تو اون موقعیت سوخت، خشمم رو نسبت به اون بیشتر کرد و حتی اشکم سرازیر شد.»
ماشینو یه جا پارک کرده بود تا هم حرف بزنیم هم تو این فاصله ترافیک سبک تر شه. بارون همچنان میومد و ما انگار پارت دوم حرفامون تازه گرم شده بود. بهش گفتم:«خیلی سخت بوده تنهایی تحمل کردن اون همه احساس و فکری که دست از سر آدم برنمیداره! بهش گفتی که از این کارش احساس بدی پیدا کردی؟»
صدای ضعیف رادیو که موقع شروع صحبتش کم کرده بود رو کلاً خاموش کرد و گفت نه بابا من هیچی نتونستم بهش بگم فقط تو ذهن خودم بود یعنی سعی کردم سرکوبش کنم دلم نمیخواست گند بزنم به همه چی و اوضاع رو بدتر کنم. آخه چند بار قبلاً ازش شنیده بودم "تو هر وقت قراره بهمون خوش بگذره یا داریم تفریح میکنیم سر یه چیز مسخره از دماغ جفتمون در میاری!" نمیخواستم دوباره اینو بشنوم. یه مانع دیگه هم بود که نتونستم ناراحتیم رو بروز بدم اونم اینکه دلم نمیخواست تو چشم اون آدم قدرنشناسی باشم! بالاخره برای اینکه این سفر رو با هم بیایم کلی کار انجام داده بود، خجالت میکشیدم اگه باز میگفت همه اینارو به خاطر تو انجام دادم و تو با من دعوا کردی!
توی تناقض بین احساس گناه و اذیت شدن از این شرایط، گیر کرده بودم. خودم میفهمیدم که تمام دلیل ناراحتی من این حرکت چشم بستن و توجه نکردن به من نیست، ماجرا خیلی بزرگتر از این حرفاست. شاید از خودم هم عصبانی بودم که چرا ماجراهای ذهنیم رو حل نکرده، قبول کردم این مسافرت رو باهاش بیام!
ازش پرسیدم:«قبلاً هم مشابه همین احساس "وجود نداشتن و روح شدن" رو پیشش تجربه کردی؟»
گفت:« آره خیلی وقتا که حس کردم فقط دنبالهرو خواستههای اونم و هیچکس براش مهم نیست، من چی میخوام!»
یک چیزی هست که من فکر میکنم درون همه ما انسانها وجود داره و اون هم به دست آوردن ارزشمندیها و موفقیتهای بیشتر و بیشتر به خاطر میل طبیعی هممون به کمال و همهچیزخواهیه! اما قاعدتاً به دلیل محدودیت زمانی و مکانی و انرژی و … هیچ انسانی نمیتونه تمام و کمال باشه. از اونجایی که هر چیزی در عالم آرزو و تخیل قابل دستیابیه، انسان در تلاش برای حذف این محدودیت مفهوم امیدوارکنندهای به اسم "نیمه گمشده من" رو در دنیای عاطفی بوجود میاره و همیشه در زندگی و روابطش در جستجوی اونه! نیمهی دیگهای که قراره نداشتهها و نقصها، نرسیدنها و ناکامیها و هر آنچه من ندارم یا در اون محدودم رو کامل کنه! در نگاه کلی شریک عاطفی من به عنوان نیمه کاملکنندهی من، مسئولیت بزرگی روی دوششه و اگه یه جا اون هم محدود باشه، نتونه یا شکست بخوره، من رو ناامید میکنه چون این منم که از تلاش برای ساختنِ منِ ایدهآل و کامل خودم شکست خوردم. احتمالا تو این شرایط سرزنش یک دیگری برای نتونستنها راحت تره تا اینکه گناه و مسئولیتش رو با نیمهی ناکامل خودم بپذیرم!
و این یک تلاش نابجا برای یافتن تمامیت در شخص دیگریست، نه در درون خود!
این نگاه ناخودآگاه ما به شریک عاطفی ممکنه اصلاً در لایههای آگاهیمون مشخص نشه.
در انتخاب پارتنر افراد تا به اختلاف نظر یا تفاوتی برمیخورن به این نتیجه میرسن که این فرد با خلاهایی که داره نمیتونه اون تصویر کامل رو از منِ ایدهآل بسازه پس میرن سراغ نفر بعدی اما هیچ فردی وجود نداره که بتونه این جایگاه بی نقص رو بدست بیاره از طرف دیگه فرد مقابل هم متقابلاً برای خلاهاش به دنبال نیمه کاملتر میگرده!
اما چطور این تمامیتخواهی خودش رو درون رابطه نمایان میکنه؟
"من سردمه و نیاز به لباس گرم دارم اما اون برام غذا میخره!"
"وقتی خستهام و نیاز به استراحت دارم، اون قرار کوهنوردی میذاره"
"نیاز دارم یه وقتایی به حرفام گوش بده اما با کادو خریدن، نبودنهاش رو جبران میکنه!"
اون داره با خوراکهای اشتباهی به نیازهای من پاسخ میده که درواقع پاسخ به نیازهای خودشه. چون منِ ایدهآل و کامل اون باید غذای خوب بخوره، طبیعتگرد باشه، به پیشرفت کاریش اولویت بده و مهم نیست طرف مقابلش واقعاً چه نیازی داره!
اسمی که ممکنه این فرد برای رفتارهاش به کار ببره همیشه ممکنه کنترلگری و میل به سلطه داشتن روی فرد دیگه نباشه، گاهاً اسم مراقبتگری و هوای تو رو تو هر شرایطی دارمه! خودش رو ایثارگر تلقی میکنه و جایی که اعتراضی ببینه میگه: چقدر تو چشمسفیدی مگه ندیدی برات غذا گرفتم، مگه ندیدی وسط اون همه دغدغهی کاری تورو کوه بردم، مگه ندیدی با وجود خالی بودن دستم برات کادو گرفتم!
فرد مقابل ممکنه به لحاظ شخصیتی فرد صبوری باشه یا با ملاحظاتی که برای خودش داره تا یه جایی این خوراکهای اشتباهی رو تحمل و احساسات منفی ناشی از دیده نشدن نیازهاش رو سرکوب کنه و به اصطلاح سپربلا بشه، اما دو حالت مختلف در واکنش به این فرد محتمل به نظر میرسه:
در حالت اول خود فرد خلأهای جدی داره که مثل یک کودک رها شده خواهان مراقبتها و سلطهگریهای طرف مقابله یا شاید والدی داشته که نیازهای او رو پیشبینی و رفع میکرده. در این صورت یا با این الگوی آشنا خو گرفته یا با این کنترلگریها ارضا میشه پس احتمالاً با توجیه "اون حتماً بهتر میدونه صلاح من چیه" با او همراه میشه
در حالت دوم فرد زیر بار قدرتی که روی او اعمال میشه نمیره و برای داشتن فردیت و آزادی رأی داشتن میجنگه و مدام کشمکش داره که این حالت یا به فاصله گرفتن و قهر منجر میشه یا به یکی به دو کردنها و جر و بحث همیشگی سر هر چیز که هردو شیره وجودی صمیمیت رابطه رو کم کم خشک میکنه.
بعضیا میگن چرا با هرکی وارد رابطه میشم باز همون مسائل تکرار میشه؟ توجه به این مسئله میتونه بینشی از رفتارهای کنونیمون در رابطه بهمون بده. این نکته مهمیه که هر کدام از ما با یک من و تو متمایز با دو دنیای متفاوت و با نیازهای متفاوت کنار هم قرار میگیریم تا احساس تعلق و صمیمیت رو در یک پیوند عاطفی تجربه کنیم و در عین حال در ابراز عقاید و احساسات فردی خودمون امنیت داشته باشیم.
یک جایی ممکنه با آگاهی به همه اینها سازگاری و انعطافپذیری با نیازهای طرف مقابل رو انتخاب کنیم و گاهاً در جای درست روی رأی و نظر خودمون بایستیم. همونطور که فراموش کردن خود و درهمتنیدگی و یکی شدن ناآگاهانه با فرد مقابل رویکرد سالمی نیست، تاکید بیش از حد بر استقلال و خودمحوری و فردیت هم در رابطه مانع ایجاد صمیمیت و یک واحد زوجی سالم میشه. حفظ تعادل در این دو حوزه خیلی اهمیت داره و قطعاً روی ابعاد مختلف زندگی ما اثر مستقیم میذاره.