دورهی جدید شناخت تواناییها که قرار است برگزار شود، میشود شانزدهمین دوره. یعنی حدود 5 سال. این کلاسها از جمعهای دوستانه و 6 نفره شروع شد و در طول زمان رشد کرد و بزرگتر شد. داشتم به مجموعهی دورههای برگزار شده فکر میکردم و نکاتی که در طول این چند سال از برگزاری این دوره یاد گرفتهام را مرور میکردم و بهنظرم رسید آنها را با شما هم درمیان بگذارم.
1- شانس یادگیری مجدد
شکلگیری دورهی شناخت تواناییها براساس سوالی بود که روزی برای خودم پیش آمد. زمانی بود که از خودم میپرسیدم به درد چهکاری میخورم و مجموعه جستجوهایم شد این دوره که در طول این چند سال از یک دورهی 4 جلسهای تبدیل شد به دورهای 4 ماهه. مهمترین تفاوت من شاید با شرکتکنندگان این دوره این باشد که من بارها این دوره را برای خودم مرور کردهام و این باعث شده خودم را بیشتر ارزیابی کنم و ببینم که آیا مواردی که درس میدهم را در زندگیام هم بهکار میگیرم یا نه. همین نکته باعث شد بیشتر به این موضوع دقت کنم که چندان دنبال تئوری نباشم و بیشتر به بکارگیری تئوریها و تجربهی عملی آنها توجه کنم.
2- فقط تو معلم نیسنی
بهنظرم ارزشمندترین بخش دورهی شناختتواناییها مفاهیمی نیست که در کلاس ارائه میشود بلکه زمانی است که هرکسی درباره تجربههای شخصی و درکش از مفاهیم کلاس صحبت میکند. همین موضوع باعث میشود هربار نظرات مختلف از افراد با دید، تخصص، سن و تجربهی مختلف را بشنوم. این موضوع باعث میشود که به مسائل بتوانم از زوایای مختلف نگاه کنم. وقتی چنین شرایطی پیش میآید من معلم نیستم و هرکسی که صحبت میکند میشود معلم دیگران در کلاس. این موضوع به من آموخت که بیشتر گوش کنم و بفهمم که شاگرد بودن حتی در جایگاه معلم باعث میشود رشد کنی و نه صرفا معلم بودن و تحقیق کردن.
3- آموزش احساس است
خاطرم هست اوائل که دوره را برگزار میکردم خیلی روی اینکه چه بگویم و چه نگویم متمرکز بودم. میخواستم کسی که سرکلاس میآید مثلا جملات موثری بشنود که برایش راهگشا باشد. یا حرفهای عمیقی را بشنود که بیشتر فکر کند. اما کمکم دیدم آنچه که ارزشمند است احساسی است که افراد در زمان حضور در کلاس دارند. مثلا اینکه احساس امنیت داشته باشند که راحت صحبت کنند. بیشتر فهمیدم که همه خودشان همهچیز را میدانند و بهترین روش این است که دانستهها در ذهنشان مرتب شود. همین هم باعث شد کسانی که دنبال یادگیری تئوریهای عجیب و غریب بودهاند یا میخواستند راهکارهای آماده به آنها ارائه شود از شرکت در این دوره راضی نباشند. اما من یاد گرفتم که در چنین کلاسی باید با احساسم وارد شوم و نه صرفا با منطق و تئوری. کلاس باید محلی امن باشد برای اینکه شرکتکنندگان راحت گفتگو کنند. آدمها با احساسشان یاد میگیرند و مفاهیم را با قلبشان درک میکنند. این موضوع به من آموخت که در کارم به قلبم هم توجه کنم و کارم را مثل سرودن شعر ببینم.
4- در مسیر بودن
همانطور که اشاره کردم این دوره هم مثل هر دورهی آموزشی دیگری منتقدانی داشته و دارد. کسانی آمدهاند که نیمهکاره دوره را رها کردهاند و بهنظرشان رسیده که این دوره ضعیف است. کسانی بودهاند که وقتی به عنوان معلم به آنها گفتهام نمیدانم ناامید شدهاند. آنها همیشه میخواستند من راهحلها را در آستینم داشته باشم. اما این نشدنی است. هرچقدر که در برگزاری این دوره جلوتر آمدم بیشتر فهمیدم که مهم در مسیر بودن آدمهاست و نه ارائهی نتیجهی قطعی. تنها کسی که میتواند دربارهی مسیرش نتیجهگیری قطعی کند خود فرد است. اما در مسیر بودن و جستجو کردن است که آدم را امیدوار به ادامه میکند. کسانی که انتقاد میکردند بیشتر باعث شدند به این موضوع فکر کنم که نشان دادن جهت مهمتر از نشان دادن مقصد است. مقصد در طول مسیر ساخته میشود و گاه حتی تغییر میکند.
5- رشد زمانبر است
بعد از گذشت شانزده دوره که میشود حدود 5 سال، تازه میتوانم نتایج و تاثیر دوره بر شرکتکنندگان را ببینم. در طول سال گذشته بازخوردهای بیشتری از شرکتکنندگان دوره درباره تاثیر آموختهها بر کار و زندگیشان گرفتم. این هم همان داستان سرعت و عجله است. همه میخواهیم زود به نتیجه برسیم. من بهعنوان معلم میخواهم تغییرات را سریع ببینم و شاگردها هم میخواهند بهسرعت به نتیجه برسند. اما در مسیر تحول باید صبر کرد و ممارست داشت. دیدن این شرایط بیشتر به من که معمولا آدم عجولی برای رسیدن به نتیجه و کرخت در شروع کار هستم آموخت که اگر قرار است چیزی را در خودم تغییر دهم، زمان لازم را هم باید به خودم بدهم. اگر چنین نکنم هر تغییری کوتاه مدت خواهد بود و بهسرعت اثرش از بین میرود.
6- آنچه که هست، همهچیز نیست
پرسشها و نکاتی که شرکتکنندگان در کلاس مطرح میکنند همیشه کلیدی است. این موضوع باعث شده تا هیچوقت فکر نکنم که همهی آنچه که در این دوره میگویم کامل است. به همین دلیل این تعهد را به خودم دادهام که ابتدای هر سال بازنگری در محتوا و ساختار دوره داشته باشم. از طرفی میدانم که چیزهایی که من میگویم فقط و فقط بخشی از مجموعه نکاتی است که یک نفر باید در مسیر تحولش یاد بگیرد. همین باعث شده که این نکته را در ذهنم داشته باشم که همهی آنچه که من میدانم همهی چیزی نیست که باید بدانم. گاهی این موضوع باعث میشود احساس کنم از خیلی چیزها عقبم و نیاز است بیشتر مطالعه کنم.
7- حرف زدن مسئولیت دارد
وقتی معلم هستی حرفهایی که میزنی صرفا کلماتی نیست که از دهانت خارج شود. هر حرف تو بار معنایی دارد. غیر از این بار معنایی برای حرفهایی که میزنی مسئول هستی و خودت باید ضمانت حرفهایت را برعهده بگیری. حرفهایی که میزنی رو ذهن و قلب مخاطبت تاثیر میگذارد و نمیتوانی به سادگی از کنارشان بگذری. از طرفی دیگر این مسئولیت متوجه خود تو هم هست. یعنی اینکه چقدر خودم نمونه عملی حرفهایم هستم. زمانهایی که فکر میکنم به چنین تناقضی رسیدهام و چیزهایی را میگویم که یا خودم تجربه نکردهام و یا تجربهام در آن اندک است، پیش خودم شرمنده میشوم. یه جورهایی یقهی خودم را میگیرم و میگویم مواظب حرف زدنت باش. در نهایت این موضوع به من آموخت که برای یکی شدن حرف و عملم بیشتر تلاش کنم و در جهت این هماهنگی قدم بردارم.