روی کاناپه لم داده بودم، کنترل تلویزیون دستم و کانالها رو از اول به آخر و دوباره از آخر به اول بالا و پایین میکردم. از یه جایی به بعد حس کردم فقط چشمم حرکت میکنه و انگشتم روی دکمههای کنترل، اما نه میبینم نه مغزم کار میکنه! «مستند طبیعت که بدون تحلیلهای جالب و اطلاعات اشتباه بامزهای که خیلی جدی وسطش با اعتماد به نفس به مستند اضافه میکنه ارزش دیدن نداره، فیلم کمدی هم که بدون دوتایی خندیدن اصلاً حال نمیده، سریالمون هم که میذارم وقتی خودش بود باهم ببینیم الان من یه قسمت جلو میفتم اگه ببینم، فوتبال و مسابقه هم که فقط کلکل و کری خوندنای وسطش یه جون به جونای آدم اضافه میکنه.»
در نهایت این تلویزیون خاموش میشه، کنترلش یه طرف پرتاب میشه و کلاً تلویزیون دیدن به بیمعناترین کار جهان تبدیل میشه؛ وقتی عادت کردی همه کانالها رو با یکی دیگه تماشا کنی و بدون اون حس میکنی هیچوقت نمیتونی تنهایی چیزی ببینی و ازش لذت ببری! یکم مکث میکنی تا ببینی واقعاً الان چه کاری میتونی انجام بدی که ساعتهای نبودنش بگذره تا باز بیاد و باهم وقت بگذرونین. بیحرکت میشینی روی همون کاناپه به فکر فرو میری و فکر میکنی بری بخوابی ولی احساس میکنی اصلاً خوابت نمیاد. دلت هیچی نمیخواد و حتی دوست نداری جایی بری، حوصله دیدن کسی رو هم نداری.
وقتی اون نیست چقدر احساس توخالی بودن بهم دست میده، انگار گم شدم و نمیدونم کجا برم، نمیدونم چی نیاز دارم یا دلم میخواد. یک لحظه به خودم اومدم و دیدم آخرین باری که خودم تنها جایی رفتم یا کاری کردم که عمیقاً خوشایند بوده برام و لذت بردم، اصلاً یادم نمیاد کی بوده. یادش بخیر آخر هفتهها با بچههای دانشکده کوه میرفتم، کلاس یوگا میرفتم، چقدررر پادکست گوش میدادم، دیوونهی این ورکشاپهای یک روزه نقد فیلم و سفالگری و شیرینی پزی و از این جور تجربه های جدید بودم. چقدر دلم برای خودم تنگ شده! چرا انگار یه آدم دیگه شدم که بدون اون حوصلم نمیاد یه خرید برم؟ من دیگه حتی نمیدونم چی دوست دارم؟
هیچ فضایی وجود نداره که خودمم چیزی رو تجربه کنم که لزوماً اون توش دخیل نیست. من عادت کردم به اسم صمیمیت و اوقات مشترک و بیشتر پیش هم دیگه بودن توی تمام جمعها دعوتش کنم، توی همه فعالیتهام سهیمش کردم، با هر آنچه علاقه داشتم و سلیقم بود آشناش کردم و الان جایی وایسادم که احساس میکنم هیچی متعلق به فقط من نیست و چیزهایی که به من تعلق داشته همش محو شده، یه داستان نامشخص که معلوم نیست کی اونو نوشته فقط هر تیکهای از اون دو بار تکرار شده یک بار توسط من یک بار توسط پارتنرم.
درسته که رابطه داستانیه که باهم خلق میشه ولی باید اجازه میدادم داستانهای فردی هم تو این داستان مشترک ایجاد شه.
راستش الان که مرور میکنم ترجیح میدادم سر اینکه کی فوتبال ببینه و کی سریال باهم چالش داشتیم تا اینکه جفتمون سلیقه خودمون رو به خورد دیگری بدیم و همیشه یه جور فکر کنیم.
وقتی زوجها تلاش میکنن فضاهای متفاوت فردی خودشون رو در همه زمینهها به اسم “ایجاد اشتراک و تاکید روی شباهتها" بطور کلی ادغام کنن، رابطه به آینهی نامتناهی از همسانی تبدیل میشه. جایی که هیچ افکار و احساسات و خلاقیتی کشف نمیشه، داستان جدیدی شکل نمیگیره، با خودمون به روش جدیدی مواجه نمیشیم و رابطه به تدریج دچار خفگی و رکود میشه.
در مقابل وقتی هر یک از طرفین سرگرمیها، سلیقهها، ایدهها و گروههای فعال در حوزه یک علاقمندی رو به طور جداگونه داشته باشه، دنیای درونی غنی تری رو برای خودش شکل میده که میتونه اون رو با پارتنرش به اشتراک بذاره و روایتهای جدیدی برای گفتن داشته باشه. اتفاقاً این حالته که صمیمیت رو توی رابطه بیشتر میکنه نه حضور مشترک حداکثری در همه کارها و فعالیتها و جمعها که باعث شه "خود" توی رابطه حل بشه و هیچ "من" و "تو" متمایزی دیگه وجود نداشته باشه.
وابستگی به طرف مقابل و چسبندگی به یکدیگر، ناشی از یک ترس از دست دادن و ترس از تنهایی عمیقیه که به تدریج صمیمیت و جذابیت طرف مقابل رو پایین میاره و خستگی عاطفی رو به رابطه اضافه میکنه.
درست همونطور که یک اکوسیستم با عملکرد خوب توی تنوع رشد میکنه، یک رابطه هم برای پویایی به علایق شخصی و فضاهای فردی نیاز داره چون بدون ورودی تازه، هیچ چیز جدیدی برای برگردوندن به رابطه وجود نداره و تعاملات جذاب و معناداری شکل نمیگیره اگر افکار یکسان و همه تجربیات مشابه همدیگه باشه. شبیه پژواک صدای فرد توی کوه که فقط همون حرفارو تکرار میکنه و هیییچ چیز جدیدی نمیگه.
افراد تو یک رابطه سالم مثل دو تا درختن که در کنار هم رشد میکنن، به اندازهای نزدیک که سایه و سرپناهی ایجاد کنن اما به اندازه کافی از هم جدا هستن تا به تنهایی رشد کرده و قد بکشن.
مثال دیگهای که میشه براش زد دو تا نوازنده توی یه ارکستر هستن که دارن یه قطعهی زیبا رو باهم مینوازن. توی این دوئت اگه جفتشون عیناً نتهای مشابهی رو اجرا کنن این موسیقی اصلاً عمق نداره و قطعاً برای گوش خیلی زود یکنواخت و خسته کننده میشه ولی اگه با یک هماهنگی به جا، هر کدوم نتهای منحصر به فرد خودشون رو اجرا کنن اون صدا پویا، غنی و زنده خواهد بود.
از منظر دیگه بخوایم نگاه کنیم، عشق باید یک ماجراجویی در ناشناختهها و کشف شگفتیها و مکانهای مخفی باشه که طرف مقابل به مرور باهاش مواجه شه و دنیای جدید روبه تکاملی رو ببینه، نه اینکه به هر طرف نگاه کنه همه چیز براش آشنا باشه و هر مسیری باز به جای اول خودش برگرده طوری که هر دو به آینه ی همدیگه تبدیل شدن که به جای تکامل دارن به شکل قابل پیش بینی یه سری الگو رو تکرار میکنن.
معمولاً زوجهایی که باهم کار میکنن یا به واسطه فعالیتهای مشترکی که دارن زمان زیادی رو کنار هم میگذرونن و در جریان تمام جزییات کارای همدیگه هستن خیلی بیشتر به این موقعیت میرسن که احساس میکنن فضای فردی و ارتباطات اجتماعی جداگونه و دیدگاههای مستقلشون داره به مرور کمرنگ تر میشه. مثل اینه که تمام تخممرغهارو توی یه سبد بذاری و هیچ سبد دیگهای برای خودت نداشته باشی. حالا اگه اتفاقی بیفته که این سبد رو یک جایی جا بذاری یا از دستت بیفته و همشون بشکنه، کارِت تمومه! دچار یه پوچی و یه جور بحران هویت میشی که من اصلاً کی هستم، چیکاره ام، چی دوست دارم، از چی خوشم نمیاد، مثل همون تلویزیون دیدن که چون کلاً منوط شده به وجود یه آدم دیگه، ماهیتش کلاً از یه جا به بعد برات بی معنی میشه.
حالا دلیل این ترکیب و حل شدن درون رابطه و یکی شدن با شریک عاطفی میتونه ریشههای مختلفی داشته باشه که از زوایای مختلفی قابل توضیحه، یکیش تکرار میل به حضور تمام و کمال در همه جا با مادر در کودکیه که انگار فرد دوست داره به رحم مادر برگرده و باهاش یکی بشه. یکی دیگه از نکتهها میتونه این باشه که چقدر در کودکی به فرد مجال داده شده که مستقلاً کاوش کنه و به فعالیتهایی که دوست داره بپردازه تا علایقش رو کشف کنه؟
یا اینکه آیا در گذشته یک اضطراب قدیمی نسبت به بی اهمیت بودن یا طرد شدن رو تجربه کرده که الان در تنهایی احساس پوچی داره و مضطرب میشه؟
آیا این فرار از من مستقل بودن و ادغام در هر موقعیتی با فرد مقابل یک راهکار دفاعی برای مواجه نشدن با غم و اندوه حل نشده یا باور به دوست داشتنی نبودن خودشه؟
یا اینکه آیا این میل به همجوشی با پارتنر بخاطر پوشش دادن کمبودهای خودش با داشتهها، دستاوردها و ویژگیهای طرف مقابله؟
هویت این فرد توی رابطه و تصویری که از خودش داره چجوری شکل گرفته؟ آیا مدام باید برای حفظ جایگاهش خودش رو تطبیق میداده و صدای مستقل خودش رو ضعیف و غیرقابل شنیدن تصور میکنه؟
خلاصه که “صمیمیت سالم” تو یه رابطه مستلزم یه تعامل مداوم از جدایی و با هم بودنه، جایی که هر فرد میتونه به عنوان یک فرد متمایز و مستقل که در یک رابطه حضور داره، دیده و شناخته بشه. علاوه بر موضوعهای جدیدی برای گفتگو شکل میگیره و طرفین از حضور همیشگی دیگری در تمام لحظهها و اتفاقات احساس خفگی و نداشتن فضا بهش دست نمیده.