میگفت:«راستش ما خیلی از اول از اون زوجهایی نبودیم که توی مناسبتهایی مثل سالگرد، ولنتاین و تولد یا مثلاً عید و اینجور موقعیتها کار عجیب و غریبی انجام بدیم یا برنامهریزی خاصی تدارک ببینیم. اما خب دروغ چرا، این یکی از اون نقطههای ناخوشایندی بود که با وجود توافق دو طرفه، هر سال با دیدن عکس آدمای دیگه و کادو و پلنهای چیده شده تو این مناسبتها با پارتنر یا همسرشون حس میکردم یه چیزی تو رابطه من درست نیست به زبون خودمونی سر من تو این زمینه کلاه رفته!
من تصورم از رابطه رومانتیک این نبود که همه چی اینقدر رو گردونه ی منطق و قاعده باشه. این هیچیش شبیه اون تصاویری که توی فیلما همیشه از یه عشق دیدیم یا توی رمانها دربارش خوندیم یا حتی رابطههایی که توی اینستاگرام از آدمها میبینیم نیست! کجاست پس اون باکس گل و خوراکیهایی که وقتی حالم بده قراره بی خبر برام بفرسته؟ کجاست اون حرف زدنهای تا طلوع آفتاب و قدم زدن و خندیدنهای زیر بارون؟ کو پس اون مسافرتهای یهویی و ذوق زده شدن واسه هر چیز کوچیکی؟ چی شد سورپرایزهای وقت و بی وقت و کادوهای بی مناسبت و رستورانهای غیرتکراری و عذرخواهیهای اغراق آمیز برای یک سوء تفاهم کوچیک؟
مگه قرار نبود با یه نگاه اول جوری عاشقم بشه که با نگاهش این رو القا کنه که آسمون باز شده و تو افتادی پایین تا موهبت زندگی من باشی؟ مگه قرار نبود انقدر پرشور و هیجان انگیز باشه که ثانیهای روزمرگی تو رابطه پیش نیاد؟ اصلاً توی همچین رابطه مطلوبی مگه باید به زبون بیاری چی میخوای؟ قرار بود اگه دوستت داره خودش بفهمه دلخوری، خودش بفهمه خیلی وقته دلت یه سفر میخواد، خودش بفهمه از کدوم حرفش رنجیدی که باهاش سرسنگین شدی! اگه قرار باشه خودت بگی که دیگه فایده ای نداره!
کجاست اون عصبانی شدن و حسادتها از روی عشق زیاد وقتی میفهمه یه جنس مخالف میخواد نزدیکم شه؟ یا اون دعواهای دراماتیک که تهش به یه عشق بیشتری بینمون تبدیل میشه؟
رابطهای که همیشه آرزوشو داشتم اونی بود که هر روز با خودم زمزمه کنم، منو این همه خوشبختی محاله!
میگم چی شد که باورهام برای خودم زیر سوال رفت.
همه چی خوب بود، خوب نه عالی بود. بعد از مدتها به خودم اومدم دیدم کسی رو پیدا کردم که تماماً انعکاس رفتارها و افکار خودمه، طوری که با هربار شنیدن حرفاش میگفتم آرهههه من میخواستم همینو بگم یا دقیقا منم همینطور و چقدر این شباهتها داشت زیاد به چشمم میومد.
قرار گذاشتیم برای سالگرد آشناییمون یه رستوران خوب انتخاب کنیم و بعد از مدتها تو یه موقعیت آروم و بیدغدغه یه شام دو نفره بخوریم و درمورد خودمون باهم حرف بزنیم. حسم خیلی خوب بود، با یه عالمه ذوق و بالاخره تصمیم سخت انتخاب کفش و لباسی که به دلم بشینه تو ماشین نشستم. موزیک مورد علاقم، عطر مورد علاقم با هوای مرطوبی که تازه بارونش قطع شده بود و من میمردم برای این بوی خاک و بارون باعث شد حس کنم هیچی جز این موقع رو نمیخوام و من خوشبختترین آدم روی زمینم و هیچ چیزی نمیتونه در این لحظه حالم رو بد کنه.
سکانس بعدی، چیزی که با چشمام دیدم و با گوشام شنیدم رو نمیتونستم باور کنم، اصلاً دلم نمیخواست بپذیرم. دوست داشتم زمان رو به عقب برگردونم، به قبل از آشنا شدن باهاش! یه تیکه از مغزم داشت میگفت بابا پیش میاد دیگه چرا انقدر الکی بزرگش میکنی؟ تیکه ی دیگه مغزم داشت داد میزد چقدر احمق بودی که نتونستی تشخیص بدی و رو دست خوردی! خودم نمیفهمیدم چرا الآن اینقدر حالم بده، حس میکردم تمام صحنههای اطرافم اسلوموشن شده نه خوب میدیدم نه خوب میشنیدم و نه حس میکردم بدنم اونجا حضور داره! انگار کوچولو شده بودم، رفته بودم توی مغز خودم و اونجا رو یه مانیتور بزرگ تمام لحظههای قشنگ این یک سال با برفک و صدای خشدار پخش میشد!
ادامهی سکانس قبل: به خودم اومدم دیدم دارم از ته دلم به تعریفای نه چندان بامزهش میخندم :) همه چی طبق سلیقهم بود جوری که دلم میخواست همه ی روزهای بعدی زندگیم تا آخر عمر تکرار همین روز باشه.
بالاخره رسیدیم دم در رستوران و پیاده شدیم. یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم این لحظه رو توی خاطرات به یاد موندنی ذهنت ثبت کن با تک تک جزییات و خدا خدا میکردم مثل همه لحظات خوبی که تو یه چشم به هم زدن به خودت میای میبینی تموم شده، برگشتی خونه و داری عکساشو نگاه میکنی، زود نگذره!
سر میزی که رزرو کرده بودیم نشستیم و بعد از یه زمان طولانی بالا پایین کردن منو، گارسون رو صدا کردیم تا غذامون رو سفارش بدیم. همینطور که داشتم تو ذهنم به این فکر میکردم که هرکس دیگهای بود شاید کلافه میشد از اینکه من انقد سخت و دیر غذا انتخاب میکنم و صبوریش رو توی دلم تحسین میکردم، اون داشت به گارسون که یه عینک گرد تقریباً بزرگی روی چشمش بود تاکید میکرد که توی غذاش اون سس بادوم زمینی که توی ترکیبات غذا نوشته نباشه، چون حساسیت داره.
حرف زدیم، حرف زدیم و حرف زدیم. غذامون اومد و ما همچنان داشتیم حین خوردن غذا صحبت میکردیم.
یکم که گذشت حس کردم حالتش فرق کرد. به خودش میپیچید، خودش رو با دست باد میزد، یکم صورتش سرخ شده بود. چند ثانیه فقط نگاه کردم و بلند شدم گفتم کاری از دستم برمیاد؟ چی شدی یهو؟ آب میخوای برات بیارم؟ راستش نمیفهمیدم دقیقاً چه اتفاقی براش افتاده. گفت لطفاً یکی رو صدا کن بیاد. من که مغزم قفل شده بود وایساده بودم تا با یکی از کارکنان رستوران چشم تو چشم شم تا بهش بگم بیاد که یه دفعه سرم داد زد بهت میگم این گارسون احمق و صدا کن! شوکه شدم ولی میدونستم که الان جاش نیست بخوام چیزی بگم. همون گارسونی که مسئول میز ما بود و سفارشمون رو گرفته بود با صدایی که از این طرف شنیده بود اومد گفت مشکلی پیش اومده قربان؟ چیزی لازم دارین؟
اگه یه نفر این صحنه رو برای من تعریف میکرد یا کلاً باور نمیکردم یا با خودم میگفتم قطعاً اغراق میکنه ولی چیزی که با چشمای خودم دیدم و با گوشهای خودم شنیدم برام قابل باور نبود.
بلند شد گفت بله و داد زد مشکل ویتر نادونیه که با این عینک گنده هم چشماش نمیبینه درست سفارش بگیره و عینک اون گارسون رو برداشت و جوری پرت کرد روی زمین که خرد شد. جواب حملهای که بخاطر یه بادوم زمینی کوفتی به بدنم وارد شده که هزار بار تاکید کردم توی غذام نباشه رو تو میدی؟
از ترس و اضطراب پاهام میلرزید اینقدر ناخونامو به کف دستم فشار داده بودم که زخم شده بود ولی اون لحظه هیچ حسی نداشت. زبونم بند اومده بود حس میکردم با تک تک سلولهای بدنم ازش متنفرم، خودمم نمیفهمیدم چطور اون اشتیاق و علاقه چند دقیقه پیش به این انزجار و حس حال بهم زنی که الآن بهش داشتم تبدیل شد! خشکم زده بود و مدام به این فکر میکردم کاش تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم. کاش اصلاً اینطوری به هم نزدیک نمیشدیم که من این صحنه رو ازش ببینم. تا قبلش فکر میکردم همه چی رویاییه، فکر میکردم همونقدر که این رفتارا و مدل حرف زدن از من بعیده از اونم بعیده. فکر میکردم ارزش احترام ما به آدمای دیگه و نوع برخوردمون با مسائل شبیه همه! این تفاوت و این تیکه ی مخفی از شخصیتش اون شب بد سیلیای توی صورتم زد که تمام باورهام رو درموردش فرو ریخت.
فهمیدم واقعیت اونی نیست که توی ذهنم ساختم، اون تصویر قشنگ دور از دسترسی که هرجاییش توی کادر نیست خودم با خیالپردازیهای فانتزی خوب ترسیمش کنم و فکر کنم هیچ جوب پر از آشغال یا علفزار هرزی خارج از کادر این منظره قشنگ نیست، اصلاً وجود نداره!
من سعی کردم تصویر آدم ایدهآلم رو بی نقص تو ذهنم بسازم و دوسش داشته باشم. این تصویر از تمام دیدهها و شنیدهها و تعریفایی که از عشق و رابطه ایدهآل از کودکی تا الان در معرضشون بودم شکل گرفتن.
و حالا با دیدن یک نقص، تفاوت، برداشت و فرهنگ متفاوت جوری دچار سرخوردگی و از هم گسیختگی میشم که تمام جوانب خوب اون آدم تا اون لحظه برام زیر سوال میره و راهی جز تموم کردن این رابطه برام باقی نمیمونه!
در صورتی که عشق و یک رابطه خوب در واقعیت مثل همون برنامه ریزی تفریح و مسافرتیه که یه مدت خیلی بی نقص و رومانتیک توی ذهن با ذوق چیده میشه اما در عمل هیچوقت این اونی نبود که ما میخواستیم!
اون پارتنر عاشق ایدهآل در واقعیت همون کسیه که یک جاهایی ممکنه شلخته و نامرتب باشه، تولد یا مناسبتی رو فراموش کنه، حوصله حرف زدن نداشته باشه، بوی عرق بده، بی منطق و خودخواه بشه و مثل بچهها بهانه بگیره، ممکنه یه جایی خودش رو اولویت قرار بده و حتی طرف مقابلش رو ناراحت کنه..!
با وجود تمام اینها، دوست داشتن میتونه در بطن رابطه جریان خودش رو حفظ کنه و بجای پاک کردن کل صورت مسئله روی بهبود این خلأها و تاثیرش توی رابطه کار بشه. و این یعنی ما تصمیم میگیریم با کدوم نقصها در شریک عاطفی مون زندگی کنیم یا کدوم نقصها رو برنتابیم.
چندتا نکته که شاید به درک بهتر این موضوع کمک کنه:
شور و اشتیاق برای شکلگیری یک رابطه حیاتیه، اما دو ضلع دیگه این مثلث ارتباط صمیمانه و تعهده که در طولانی مدت رابطه رو حفظ میکنه و حتماً شامل دیدن نقصها و تکههای کمتر دوست داشتنی طرف مقابل هم میشه.
کارهای کوچیک معمولی و روزمره از عشق و حمایت اتفاقاً بیشتر از حرکات نمایشی یکبار مصرف اعتماد رو در طول رابطه ایجاد میکنه و توقع هیجان بی پایان منجر به سرخوردگی و جداییهای غیرضروری میشه.
سوء تفاهم حتی در بهترین روابط هم اتفاق می افته، مهم اینه که به جای انتظار ذهنخونی، درموردش صراحتاً حرف بزنیم و به هم گوش بدیم.
احساس مالکیت و حسادت نمودهای کنترل طرف مقابل هستن، نه اثبات عشق. عشق سالم امن، محترمانه ست و اعتماد درونش جریان داره.
شبکههای اجتماعی و فیلمها، استانداردهای فانتزی و غیرواقعی از روابط ایجاد میکنن و تجربههای زندگی واقعی رو کسلکننده جلوه میدن درصورتی که واقعیت ترکیبی از روزهای سیاه و سفیده نه همیشه روشن.