چند بار دیگه باید سر همین موضوع دعوا کنیم؟
نوری که دوسش دارم، سایهای هم داره که ازش متنفرم
میگفت: چند ساله سر یه مسئله تکراری بحث و جدل داریم و حتی وقتی دعوا متمرکز روی یه اتفاق دیگهست، انگار یه جرقه کوچیک کافیه تا دوباره وصل بشه به همین موضوع آشنا و همیشگی. گاهی حس میکنم کاراکترهای یه سریالیم که همه ی قسمتهاش یه موضوع داره با یه سری دیالوگ مشخص که هربار به ترتیب تکرار میشه فقط صحنه متفاوته، یه بار تو خونه یه بار تو ماشین یه بار تو رستوران و …
هر بار که حرفامون به لبهی هم گیر میکنه و باعث اصطکاک میشه، میدونم قراره چی بشه؛ میدونم اون چیا میگه میدونم خودم قراره دیالوگام چی باشه شبیه دژاوو میمونه از قبل قابل پیشبینیه ولی قابل پیشگیری نه! نمیتونم جلوی خودمو بگیرم که همون حرفارو نزنم، همون احساسا درونم بالا نیاد همون فکرا تو سرم نچرخن.
پرسیدم بعد از دعوا چی میشه؟
گفت توی سکوت کم کم سرد میشیم. یه مدت میریم تو ذهن خودمون به دعوا ادامه میدیم و بعد از این سکوت واسه اینکه تنش بینمون کم شه یه شوخی میکنه یا من یه چیزی تعریف میکنم چون از اون سردی بینمون تو اون لحظه متنفرم. بعدش میگیم میخندیم اما توی عمق وجودم انگار منتظر دور بعدی همین مکالماتم تو یه موقعیت دیگه!
نه که فکر کنی سر همون اتفاق باشه ها، مثلاً چند روز پیش که باهم از پیش دوستامون برمیگشتیم شروع کرد به حرف زدن و تو حرفاش نورافکن رو انداخت روی شوخیها و شیطنتهایی که من توی جمع با بچهها میکردم. چند جا احساس کرده بود حرف اون رو توی شوخیهام زیر سوال بردم و غیرمستقیم تحقیرش کردم.
اولش با یه گله و شکایت کمزور شروع کرد و بعدتر رسید به برچسب زدنهای همیشگیش که تو هیچی برات جدی نیست، با تو نمیشه دو کلمه حرف زد، یه وقتایی انقدر هیجانی میشی که آدم فکر میکنه یه بچه هشت ساله جلوش نشسته که هیچ منطقی پشت رفتارش نیست. منم که از شنیدن این حرفا هردفعه خشمگین میشم گفتم اگه منطق برای تو اینه که من رو با معیار منطق خودت بسنجی و به زور بخوای من رو تو چارچوب درست خودت بچپونی، بله من بیمنطقترین آدم روی زمینم! من باید از دفعه دیگه لال بیام و لال برم تا هیچ حرفی بعدش نباشه چون تو از هر موقعیتی استفاده میکنی که این حرفارو بهم بزنی و حالم دیگه داره از این بحثهای تکراری و خسته کننده بهم میخوره. جملات ضربتی مثل گردبادی از نارضایتیهای قبلی و حرفای نگفته بینمون رد و بدل شد که آخر طبق معمول تبدیل شد به یه سکوت مطلق تو یه فضای سنگین چون ادامه دعوا رفت توی ذهن هرکدوممون و تا شروع تعامل بعدی - که میتونست 2 ساعت بعد یا 2 روز بعد باشه - قضیه موقتاً فراموش شد.
فرایند تعاملی این دو نفر توی رابطه مثل طناب کشیه که هیچوقت هیچکدوم برنده نمیشن و مدام دارن انرژی میذارن که طناب رو سمت خودشون بکشونن. این کار شبیه دوییدن روی تردمیل ثابت، فرسایشی و بیهودهست.
یک نفر بابت هیجانات پررنگ، ابراز و بیان زیاد احساسات، اجتماعی بودن و در هم تنیدن با مردم و انجام کارهای ریسکی و متنوع مدام به سهلانگاری و ذهنیت بچگانه متهم میشه و نفر مقابل بابت آرامش بیش از حد، سکون، منطق پررنگ و فکر کردن زیاد به جوانب مختلف، بهش برچسب بی تفاوت و بی احساس بودن میخوره و در این مکالمات هر کلمه آجری میشه که دیوار بین دو فرد رو ضخیمتر میکنه.
نگاهی که ما حتی به دعواها و نحوه برخورد با تنشهای رابطه عاطفیمون داریم خیلی تو کیفیت ارتباطمون با یکدیگر، نقش تعیین کننده ای داره. در طول تعارضهایی که با شریک عاطفی مون داریم یه نیروی نامرئی وجود داره که هربار ما رو به سمت الگوهای مشابه دعواهای قبلی سوق میده و ما هربار میفتیم توی دام مثل قبل فکر کردن و رفتار کردن تا به جایی برسه که انقدر احساس درک نشدن و شنیده نشدن توسط طرف مقابل برامون هایلایت میشه که تصور میکنیم از دو سیاره متفاوت با دو زبان متفاوت کنار هم گیر کردیم و هر روز مجبوریم یه سری دیالوگهای تکراری رو به هم بگیم و دوباره این روند رو از سر بگیریم…
در قدم اول به نظر من دعواهای تکراری نشونهی شکست یه رابطه نیست بلکه ماهیت یک رابطه سالمه چون ذهن ما بطور طبیعی برای آدمها و روابط، پیشفرض شکل میده و به بیان دیگه اونها رو فرموله و دستهبندی میکنه؛ مثلاً یه الگوی رفتاری تکراری از عقبنشینی طرف مقابل تو موقعیتهای بحرانی مختلف دیده و اونو در دسته بندی آدمهای کمریسک و محتاط قراره میده تا خیالش راحت شه و بدونه از این به بعد رفتار خودش رو چطور با اون فرد تنظیم کنه و ازش انتظار چه واکنشهایی داشته باشه تا هربار مجبور نباشه انرژی بذاره و از اول طرف مقابل رو کشف کنه، چون اینطوری هم مدام سورپرایز میشه و هم اضطراب زیادی رو تجربه میکنه.
اما این شناختها و تفاوت بین فردی توی رابطه همیشه انقدر معقول و قابل احترام باقی نمیمونن! توی استرس و بحران و موقعیتهای تنشزا، ذهن یادش میره به چه دلیلی طرف مقابل رو فرموله کرده بود و صرفاً به خاطر تفاوت رفتارهای اون فرد با ساختار فکری و ارزشی خودش با شریک عاطفیش به چالش میخوره.
اینطوری همون فرد کمریسک و محتاط تبدیل میشه به ترسو، بزدل، بی مسئولیت و کسی که همیشه جا میزنه.
یک پله که عمیق تر شیم، ما در رابطه عاطفی به طور طبیعی جذب افرادی میشیم که ویژگی غایب خودمون رو جبران کنن. برای مثال افرادی که ذات محاسبهگر و توانایی استدلال پررنگی دارن عموماً در بروز هیجانات بیواسطه خودشون عاجزن و همین موضوع منجر میشه افرادی که بُعد احساسی قوی و ابرازگری راحتی دارن براشون جذاب به نظر بیان. ( این به این معنا نیست که مطلقاً افراد از این دو طیف متفاوت نسبت به یکدیگر کشش عاطفی خواهند داشت، صرفاً مثالیه که میتونه شامل دو ویژگی متفاوت دیگه بشه )
فرد باثبات و ملاحظهگری رو میشناختم که ادب و احترام همیشه براش در اولویت بود. شکایت دائمی این فرد از شریک عاطفی خودش بیپروایی در گفتار و عدم ملاحظات اخلاقی در رفتارش بود که معمولاً دعواهای تکراریشون رو شکل میداد. با کمی کنکاش متوجه شدم این فرد ملاحظهگر در طول دوران مدرسه به اکیپهای خرابکار و دردسرساز مدرسه علاقه داشت و آرزوش بود که عضوی از اونها باشه اما همیشه وزنهی کنترل رفتار و وانمود به بچه اخلاقمدار خوب خانواده بودن درونش سنگینی میکرد. این فرد بعدها تونسته بود در تلاش برای حل تعارضات رابطه عاطفیش این خاطره رو به انتخاب یک فرد بیپروا و جنجالبرانگیز بعنوان پارتنر ربط بده تا تکهای رو که درون خودش فاقد اونه توسط فرد دیگری تکمیل کنه.
با نگاه کردن به دعواها و چالشهایی که توی رابطه عاطفی داریم گاهاً متوجه میشیم موقعیت دعوا، با بالا آوردن احساسات دردناکی مثل ترس، شرم و خشم، ذهن رو نسبت به ویژگی ای که فرد بابت همون نسبت به طرف مقابل کشش پیدا کرده و وارد رابطه شده تا ناخودآگاه خودش رو از طریق دیگری تکمیل کنه، دچار فراموشی میکنه و همون ویژگی جذاب تبدیل به منبع اصطکاک و چالش میشه.
یک قایق بزرگ همونطور که به موتور نیاز داره تا حرکت کنه و پیش بره، به یک لنگر سنگین هم نیاز داره تا در جای خودش با ثبات و بدون لغزش نگه داشته بشه تا مختصاتیابی کنه و ابزارهاش رو وارسی کنه تا در صورت نیاز کاری براش انجام بده، درست مثل رابطه که هم به روزهای تفاهم داشتن و پیشرفتن نیاز داره و هم روزهایی که اصطکاک باعث شه مکث کنیم و به خودمون، طرف مقابل و رابطه نگاهی بندازیم.