1- مکعب روبیک
چند وقت پیش از میدون هفت تیر رد می شدم. توی پیاده رویی که از قائم مقام می پیچه می ره به سمت پل کریمخان می رفتم که نزدیک ایستگاه اتوبوس یه دفعه یک پسربچه سیاه سوخته با لباسای نه چندان تمیز پرید جلوم و گفت "می خری؟ " توی دستش نگاه کردم، بجای فال حافظ و اسکاچ 3-4 تا مکعب روبیک داشت. جا خوردم چرا که با یک موضوع نامتعارف برخورد کرده بودم. راستش نخریدم چونکه خیلی به ور رفتن با مکعب روبیک علاقه ای ندارم. اما به شدت ذهنمو مشغول کرد. اینکه اصلا این ایده فروختن مکعب روبیک از کجا اومده؟ اگه دقت کرده باشین خیلی وقته که حال و هوای فال حافظ خریدن عوض شده. قبل تر ها یه جور شور خاصی داشت. (نمی دونم شاید برای من اینجوری شده!) اما حالا مطمئن هستیم که هدف اول از خریدن فال حافظ اول پول دادن به گداست، گاهی حتی خلاص شدن از گیردادن هاشون و بعد خود حافظ و فالش. اما اتفاقی که افتاده ذهنمو برد به این سمت که اتفاقا کسانی که این بچه ها را ساماندهی می کنند به خوبی بازار هدفشونو مطالعه می کنند. احتمالا متوجه شدند که باید جایگزینی برای فال حافظ پیدا کنند و می دونند تو چه منظقه ای باید چه چیزی بفروشند و کم کم می رن به سمت اجناسی که دیدن آنها در دست متکدیان تعجب آور باشه. در هر صورت علم تحقیقات بازار هرجا کاربرد خودشو داره. احتمالا این می تونه یکی از کاربردهای عملی هوش تجاری (Business Intelligence) باشه.
2- سازدهنی و گیتار
دیشب که از دفترم بیرون اومدم، رفتم عابر بانک پول بگیرم. منتظر بودم که ببینم بالاخره عابر بانک لطف می کنه با مرکز شتاب ارتباط برقرار کنه یا نه که صدای موسیقی بسیار زیبایی توجهم را جلب کرد. برگشتم ببینم صدا از چه ماشینی داره بیرون میاد. اما چیزی متوجه نشدم. دستگاه خودپرداز ازم بخاطر عدم امکان برقراری ارتباط عذرخواهی کرد، کارتو برداشتم راهمو ادامه دادم دیدم دو تا پسر جوون 24-25 ساله یکی گیتار می زنه، یکی سازدهنی و نتیجه اش هموم آهنگ زیبا بود. کیس گیتارشون رو هم گذاشته بودند جلوی پایشان که کمترین عدد اسکناس در اون کیس 1000 تومن بود. مردم هم رد می شدند و پول می دادند. که حداقلش هزاری بود. اینهم از اون اتفاقای جالب بود. بعد از نسل آکاردئون، ویولون با صدای گوش خراش و گاهی سازحلبی های افغانی حالا نوبت رسیده بود به گیتار و سازدهنی. البته قبلا کسان دیگه هم بوده اند که سنتور می زدند اما خوب این جنسش فرق می کرد. به نظرم اومد دوتا دانشجو باشند که دستشون خالی شده فکر کردند چی کار می تونن انجام بدند و رسیدن به اینجا. یا شاید موارد دیگر.... چه فرقی می کنه اما شاید باید این دو نفر از نسل اول آدمهایی دونست که این سبک را رواج می دهند.
اینها اتفاقات شهری است که به نظرم کم کم گسترش پیدا خواهد کرد.
پی نوشت:
امروز صبح که از خونه اومدم بیرون دیدم شهرداری پس از مدتهااااا یک سطل آشغال نزدیک خونه گذاشته. نمی تونید تصور کنید چقدر خوشحالم کرد. منتظرم شب بشه که اولین کیسه آشغالو بندازم توش. انگیزه پیدا کردم برای شب آشغال بیرون گذاشتن.
توصیه های یک اقتصاد دان به وبلاگ نویسان مطلبی است که روز یکشنبه 88/18/5 در صفحه 29 روزنامه دنیای اقتصاد چاپ شد. مطلب جالبیه!