در زمانی که در زمینهی IT فعالیت میکردم و کارم راهاندازی و مدیریت شبکههای کامپیوتری بود، در شرکتی مشغول بهکار بودم که یک ساختمان جدید گرفته بود و ما باید زیرساخت ارتباطی آنجا را درست میکردیم تا باقی همکاران بیایند و مستقر شوند. با رفقا و همکاران مشغول کابلکشی و راهاندازی سرورها و سیستمها بودیم و عرقریزان کار میکردیم. آن زمانها هم خودمان برای خودمان اعتباری قائل بودیم. یعنی اینطور فکر میکردیم که کار خاصی انجام میدهیم. آدم در دوران جوانیاش که هنوز تجربهی بالا و پایین زندگی را بهدست نیاورده و به خیال خودش تخصصی دارد، فکر میکند فقط خودش در دنیا اینکاره است و بقیه باید گوش بهفرمان او باشند. اینجوری میشود که احساس میکند از دماغ فیل افتاده و اگر او نباشد همهچیز به مشکل برمیخورد و ناجی نهایی کارها او است.
حالا تصور کنید ما چند جوان بودیم که در آن دوران برای خودمان اهن و تلوپی داشتیم و تصور میکردیم که خیلی کارمان درست است. وسط راهاندازی سرورها بودیم که یکی از نیروهای خدماتی آمد و دید که ما میان سیمها نشستهایم و داریم کابلها را از یک طرف میکشیم که از طرف دیگر بیرون بیاید و آچار و انبر در دستمان است گفت:
آقا گرفتگی توالت رو هم شما رفع میکنید!
آن زمان حسابی بهمان برخورده بود اگرچه بعدها که با رفقا خاطره را مرور میکردیم شده بود مایهی خنده. خنده به خودمان و غرور بیخودی که داشتیم که فکر میکردیم به صاحت مقدسمان توهین شده. ولی آن بنده خدا تقصیری نداشت. آن زمانها مشکلمان این بود که به دیگران بگوییم محدودهی کارمان چیست و چه کارهایی را میتوانیم انجام بدهیم و چه کارهایی را نمیتوانیم.
بعد از سالها که زمینهی کاریام را تغییر دادم و به موضوع کوچینگ و مشاوره و این ماجراها وارد شدم، یکی از دوستان ازم درخواست کرد که برای برنامهی آغاز سال یکی از شرکتها، سخنرانی یا کارگاهی داشته باشم. قرار و مدارها را گذاشتیم و تصمیم بر این شد که با انجام بازی و تئاتر در شروع سال، اعضای شرکت دورنمای کاریشان را ترسیم کنند. اینجوری هم کارکنان شرکت مجبور نبودند به حرفهای خشک یک نفر که انگار فقط کتاب خوانده و چیزهایی را قرقره میکند گوش کنند و هم خودشان درگیر کار میشدند و دورنمای شرکتشان را ترسیم میکردند و با این فعالیت تصویری در ذهنشان میماند که میتوانستند موقعیت خودشان را با آن ایدهآلی که تصویر کردهاند بسنجند.
خلاصه در سالن قانون و قواعد را توضیح دادم و شرکتکنندگان سه چهار گروه شدند و ایدهآل شرکتشان را در قالب یک نمایش چند دقیقهای نشان دادند. طبیعتا شوخی هم کم نداشت و حسابی خندیدند و بعد هم یک مروری روی اقدامات مهمی که باید در سال جدید به آنها توجه کرد داشتیم و برنامه بسته شد.
یکسال بعد از همان شرکت دوباره تماس گرفتند. تیم مدیریتی تغییراتی داشته و مسئولیت منابعانسانی به شخصی دیگر واگذار شده بود. تلفن را که جواب دادم مسئول منابعانسانی جدید گفت که ما دوباره برنامه داریم و بچهها از برنامهی پارسال شما راضی بودند و اگر میشود دوباره بیایید برای یک برنامهی دیگر. از آنجایی که از نظر زمانی در تنگنا بودم، از آن آقا عذرخواهی کردم و گفتم امسال نمیتوانم در خدمت شما باشم.
این دوست عزیز شروع کرد به اصرار که بیا و بچهها هنوز دربارهی برنامهی پارسال صحبت میکنند و .. و از من عذرخواهی که به چه و چه قسم که نمیتوانم در خدمت شما باشم. وسط گفتگو خواستم نامش را بگویم که فراموشم شده بود و با لحن خاصی گفتم آقای… و کمی مکث که متوجه شد من فامیلیاش را فراموش کردهام و خودش نام فامیلش را دوباره تکرار کرد. و همین که نامش را تکرار کرد توضیح داد که فامیلیاش عنوان یک منطقه یا کوهی است در فلان قسمت کشور و آبا اجدادش که بودند و از کجا به کجا مهاجرت کردهاند و چه زبانها و لهجههایی بلد است.
من هم متحیر گوش میکردم و مانده بودم که اینها چه ربطی به صحبت ما داشت؟
پشت تلفن کمی با لهجههای مختلف حرف زد و مزه انداخت و من هم خندهام گرفته بود و گفت اصلا حالا که شما نمیتونید بیاید من که خودم میتونم با لهجههای مختلف حرف بزنم خودم میرم بچهها رو میخندونم!
این را که گفت دوزاریام افتاد که دوست عزیز کلا موضوع کار را اشتباه گرفته. در واقع چیزی که از صحبت همکارانش برداشت کرده بوده این بود که آن روز کلی خندیدهاند و تصورش از من یک استندآپ کمدین با عنوان باکلاس و محترمانهاش بوده.
خواستم بهش توضیح بدم که کارم چه هست و چقدر خفن است و چه و چه و داشتم کلمات را در ذهنم ردیف میکردم که دیدم فرد مورد نظر کماکان دارد با لهجهها و گویشهای مختلف حرف میزند و روی موضع خودش است.
یاد همان ماجرای باز کردن چاه توالت افتادم. دیدم آن موقع هم سخت بود بگویم کارم چیست، ظاهرا حالا هم سخت است. در هر موقعیتی هم که باشی همیشه خودت را دست بالاتر از چیزی میگیری که دیگران دربارهی تو تصور میکنند. بد نیست آدم یک وقتهایی به خودش یادآوری کند که آش دهنسوزی هم نیست.
.