چند سال پیش دچار یک بحران شدم و فکر کردم برای اینکه سنگهام رو با خودم وا بکنم نیاز دارم تا از آدم و عالم دل بکنم و یک گوشهی عزلت پیدا کنم. هر از گاهی آدم نیاز داره سنگهاش رو با خودش وا بکنه و فکر کنه و بفهمه با زندگی چند چنده. بههمین دلیل کولهام رو برداشتم، یک لپتاپ که روش تعدادی فیلم بود برای زمانهایی که میخواستم مغزم را خاموش کنم، کمی نان و غذا. حرکت کردم به سمت روستای چارافرا نزدیک محمودآباد مازندران که خانهای جمع و جور آنجا داشتیم.
بلیط اتوبوس را رزرو کرده بودم و برای رفتن به سمت ترمینال آژانس گرفتم. کولهام را انداختم عقب ماشین و خودم نشستم جلو. روبروی ترمینال که رسیدیم کرایه را دادم و پیاده شدم. تا بجنبم و در عقب را باز کنم، راننده گازش را گرفت و رفت. حاج و واج موندم. حتی صدام در نیامد که داد بزنم. چند ثانیهای طول کشید تا برخودم مسلط شوم. تمام آرزوی این سفر داشت برباد میرفت. کلی برای خودم نقشه کشیده بودم و برنامه داشتم. حالا با این اتفاق اتوبوس را از دست میدادم و همهچیز خراب میشد. زنگ زدم به آژانس و ماجرا را تعریف کردم. آنها هم با راننده تماس گرفتند و نیمساعتی طول کشید تا دوباره بیاید. وقتی رسید شروع کرد بهعذرخواهی کردن که حواسم نبود و چه و چه. من بین عصبانی شدن و فحش و فضاحت دادن به راننده و آزمایش آخرین شانسم برای حرکت به محمودآباد دومی را انتخاب کردم.
وارد ترمینال که شدم گفتند که باید زودتر میامدی و بلیط تمام شده. رفتم سراغ شاگرد راننده و ماجرا را برایش توضیح دادم. گفت بیرون ترمینال منتظر باش اونجا سوارت میکنیم. بیشتر از نیم ساعت منتظر شدم که دیدم اوتوبوس دارد میآید و چراغ زد و من هم دست تکان دادم و خلاصه سوار شد. داشتم خودم را بهخاطر پیگیری و ناامید نشدنم تحسین میکردم. بهخودم میگفتم وقتی این سفر با چنین سختی و سماجت تو شروع شده قطعا آخرش دست پر برمیگردی.
اتوبوس حرکت کرد. قرار بود به نزدیکی آمل که رسید من در دومین میدان پیاده شوم و از آنجا یک تاکسی بگیریم به سمت چارافرا و خانه که فاصلهاش از جادهی اصلی با ماشین یک ربع راه بود. بهاشتباه در میدان اول پیاده شدم و بعد که اتوبوس رفت متوجه شدم اشتباه کردم. بهخودم گفتم این سفر برایت درسهای زیادی دارد. یک ماشین دربست گرفتم و خلاصه خودم را رساندم به خانه.
روستای چارافرا
یک هفتهای یا کمی هم بیشتر آنجا ماندم. روزها میرفتم قدم میزدم و به شرایطم فکر میکردم. سعی میکردم برای برون رفت از بحرانی که گرفتارش شده بودم جوانب مختلف را بسنجم. شبها هم سکوت با صدای شغال از زمینهای کشاورزی روبروی خانه شکسته میشد. هر روز انگار در تکرار روز قبل بودم و همان افکار از ابتدا در سرم مرور میشد.
سفر کردن، عزلت اختیار کردن و بریدن از دنیای اطراف تصویر آشنایی است. ما این تصاویر را به دفعات در فیلمها دیدهایم و در داستانها خواندهایم. آدمهایی که یکدفعه میبرند، خودشان را جایی گم و گور میکنند و بعد که برمیگردند آدم دیگری شدهاند. بعد از یک دورهی تنهایی، خودسازی کردهاند و به حقیقت وجودی خود پیبردهاند. اعتراف میکنم من هم با چنین تصوری به این سفر رفتم. از ابتدا و از همان ماجرای آژانس و اتوبوس هم به این نتیجه رسیدم که این سفر خاص است و هر لحظهاش قرار است برای من درسی باشد. آدم وقتی حال و احوالش خوب نیست به همهچیز، حتی اتفاقهای تصادفی آنطوری که خودش دوست دارد معنا میدهد و سعی میکند روند گذشت لحظات را بر وفق مراد خودش کند که دقیقا بدترین نوع رفتار هم همین است.
آن دورهی عزلت گذشت و من هم برای خودم نتیجهگیریهایی کرده بودم و برای تصمیمهایی بهجمع بندی رسیدم. وقتی برگشتم که تصمیماتم را اجرا کنم بدتر از قبل گند زدم و اوضاع را خرابتر کردم. اصل ماجرا این است که نه یک هفته و ده روز که حتی اگر صد روز هم آنجا میماندم آب از آب تکان نمیخورد و من نمیتوانستم مسئلهام را حل کنم چون دقیقا برای نگرفتن مهمترین تصمیم داشتم برای خودم بهانه میتراشیدم.
چند سال بعد که رفته بودم چارافرا، عصر بود و داشتم در تک خیابان روستا قدم میزدم و یاد همان عزلت افتادم که خندهام گرفت. داشتم به خودم و شیوهی فکر کردنم میخندیدم. خندهام از این بابت بود که احساس کردم نسبت به خود آن موقعم آدم بالغتری شدهام. همیشه هم همینطور است. چالشها در لحظهای که رخ میدهند برای ما بزرگ هستند و وقتی زمان میگذرد و آگاهی ما بیشتر میشود، آن چالش ماهیت غول بیشاخ و دم بودنش را از دست میدهم و ما میفهمیم چیزی که برایش یک زمانی خودخوری میکردیم چه مسئلهی سادهای میتوانسته باشد.
همانطور که قدم میزدم یاد آن روزها میافتادم و به این فکر میکردم که حل چالشهایی که در زندگی با آنها روبرو میشویم نیاز به اخذ تصمیمهای شجاعانه دارد. ما به خودمان هزاران دروغ میگوییم که آن تصمیم مهمی که باید بگیریم را نگیریم و با این کار فقط اشتباهات احمقانهمان را با قدرت بیشتری تکرار میکنیم.