اولین بار گونتا را در خانهی خالهام دیدم. برای تعطیلات عاشورا همه آنجا جمع شده بودیم و خانهشان در محلی بود که رفت و آمد دستههای عزاداری زیاد بود و اغلب اقوام آنجا جمع میشدند تا مراسم را تماشا کنند.
گونتا با قدی متوسط، موهای جو گندمی و لخت و کتاب انگلیسی قطوری که زیر بغلش زده بود وارد شد. با لهجهای غلیظ و ناآشنا برای من به همه سلام کرد و رفت گوشهای نشست.
درباره گونتا قبلتر شنیده بودم که یک فرد آلمانی به جمع فامیل ما اضافه شده و کنجکاوی دیدنش را از قبل داشتم. در واقع اسم گونتا، گونته بود که در گویش فارسی ما تبدیل شده بود به گونتا و بهنظر میرسید خودش هم با این موضوع مشکلی ندارد. دیگران که میخواستند به او احترام بگذارند و مودبانه صدایش کنند، میگفتند آقا گونتا! این ترکیب احترام شرقی در کنار یک اسم غربی تبدیل میشد به عبارتی نامانوس که گاهی خود گونتا را هم متعجب میکرد.
گونتا از اوایل انقلاب به ایران آمده بود و اینجا کار میکرد. متخصص دستگاههای CNC بود و آنها را طراحی میکرد و نرمافزارهای مربوط به راهاندازی این دستگاهها را مینوشت. فارسی حرف میزد اما لهجه غلیظی داشت که او را متمایز میکرد. چشمهای ریز و خاکستری که تیزبین بهنظر میرسید. تصویری که از او در موقعیتهای مختلف بهخاطرم دارم این بود که همواره یک کتاب زیر بغلش بود و وقتی میآمد وسط فامیل شلوغ ما مینشست، کتابش را باز میکرد و بدون توجه به همهمه و قهقههها آن را میخواند.
دقیقا همین ویژگی او بود که کنجکاوی من را برمیانگیخت. دلم میخواست راهی پیدا کنم که من هم از جمع جدا شوم و سرم را بکنم لای کتابش و ببینم چه میخواند.
همان بار اول که دیدمش، یعنی در خانهی خالهام و چشمم که به کتاب قطور مشکی انگلیسی افتاد، قید از خانه بیرون رفتن را زدم و ماندم در خانه کنار پدرم. پدرم چندان اهل رفتن در شلوغی نبود و خلوت را معمولا ترجیح میداد. همین هم بهانهی خوبی بود برای اینکه در خانه بمانم. گونتا سرش به کتابش بود و من سعی کردم روی جلد کتاب را با دانش انگلیسی ناقص آن زمانم بخوانم.
از کودکی همیشه زبانم خوب بود و بین دیگران هم به این موضوع معروف بودم. عنوان کتاب را که خواندم متوجه شدم موضوع درباره برنامهنویسی به زبان C است. آن زمان سرم برای کار با کامپیوتر هم درد میکرد. دوستی داشتم که همسایه دیوار به دیوارمان بود و اوضاع مالی خوبی داشتند. در زمان بچهگیمان کامپیوتر کمودور داشت و جزو سرگرمیهای من بود که به خانه آنها بروم و با هم یا بازی روی کمودور انجام دهیم یا کدهایی که از لای کتابها پیدا کرده بودیم را بنویسیم و مثلا روی صفحه تلویزیون دایرههای رنگی نمایش داده شود و ما حسابی ذوق کنیم.
داشتن یک کامپیوتر در آن زمان رویای من بود و بههمین دلیل رفته بودم کتابهایی در این زمینه خریده بودم اگرچه چیزی هم از آنها دستگیرم نشد.
بهعنوان عضوی از یک خانواده کارمند که در سطح متوسط جامعه بود و حتی در مقاطعی با مشکلات مالی هم دست و پنجه نرم میکرد، خریدن کامپیوتر شخصی، که پدیدهی آن روزها بودند کار آسانی نبود. در واقع پدر و مادرم برای خریدن کامپیوتر شاید باید نیمی از پول یک پیکان را پرداخت میکردند و این در ذهن کسی نمیگنجید.
هرسال، یکی از هیجانات من و برادرم این بود که موقع نمایشگاه بینالمللی شود و مادرمان دست ما را بگیرد و ببرد آنجا. نمایشگاه بینالمللی برای همسالان من یک مفهوم ویژه بود. همینطور برای عدهای تفریح سالیانه برای رفتن به میان آدمهایی که از خارج میآمدند. هرسال در محل نمایشگاه بینالمللی تهران، سالنهایی به کشورهای مختلف اختصاص داده میشد تا دستاوردهای صنعتی خود را بهنمایش بگذارند. آنجا تنها جایی بود که میتوانستی ماشینآلات مختلف را ببینی، لا به لای کامپیوترها قدم بزنی و حتی گاهی خودروها یا موتورسیکلتهای برندهای مشهور را از نزدیک ببینی. برای مایی که در آن مقطع ماشینهای خارجیمان رنو پنج، داتسون و فیات بود گاهی دیدن ماشینهای متفاوت یک تجربه فوقالعاده بود.
از عادتهای نمایشگاه رفتن هم برای مردم آن زمان گرفتن کاتالوگها و بروشورهای رنگی غرفههای خارجی بود. مهم نبود که کسی از آنها سر در میاورد یا نه. حتی مهم نبود که آن بروشورها به کارش میآید یا نه. اگر چیزی برای ارائه از سمت غرفهها وجود داشت، حتما باید توسط بازدیدکننده دریافت میشد. من و برادرم سرخوشانه لابهلای غرفهها حرکت میکردیم و دستگاههای کوچک و بزرگ را نگاه میکردیم. در این بین گاهی مورد لطف بعضی از خارجیهای داخل غرفهها هم قرار میگرفتیم و یک هدیه کوچک دریافت میکردیم. کافی بود این صحنه را عدهای ببینند تا هجوم بیاورند به سمت غرفه و همهمهای شود و همه بخواهند از آن هدیه دریافت کنند. خارجیها هم بعد از مدتی اوضاع دستشان آمده بود و برای اینکه اوضاع از کنترل خارج نشود، یکوقتهایی یواشکی ما را صدا میکردند و چیزی بهمان میدادند و میرفتیم.
در یکی از سالهای نمایشگاه، کامپیوترها هم سر و کلهشان پیدا شده بود. خاطرم هست که هر کامپیوتری را که میدیدم برای خودم رویا پردازی میکردم که اگر من این را داشته باشم چه میشود. مادرم هم که این موضوع را متوجه شده بود، گاهی با نمایندگان برخی غرفهها صحبت میکرد و سعی میکرد از هزینه و چند و چون این ابزارهای جدید که آن روزها هنوز نمیدانستیم چطور وارد زندگیمان خواهند شد آگاه شود.
با آقایی در یکی از غرفهها صحبت کردیم و اطلاعات تماسش را داد تا بعد از نمایشگاه برای مطلع شدن از شرایط خرید به دفترشان برویم. احتمالا مدتی گذشت تا اینکه رفتیم به دفتر آن شرکت. گاهی فکر میکنم مادرم میتوانست من و برادرم را نمایشگاه نبرد. میتوانست برایمان کتاب نخرد. میتوانست حواسمان را از خیلی از چیزهایی که ما میخواستیم پرت کند. اما او هرگز این کارها را نکرد. او میتوانست خستگی کار سخت روزانهاش را بهانه کند و زمانهای اینچنینی را صرف کشاندن دو بچه در خیابانها نکند. اما آنچه که باعث رشد میشد از اولویتهای مادرم بود. با همین دیدگاه بود که حتما، با اینکه میدانسته جیبمان خالی است و توان پرداخت پول خرید کامپیوتر را نداریم، اما باز به کورسوی امیدش اعتماد کرد و دست من را گرفت و رفتیم به آن شرکت.
وقتی از قیمتها و شرایط خرید مطلع شدیم، چهرهی مادرم را دیدم که ناامیدی روی صورتش نشست. احتمالا آن آقایی که پیراهن سفید پوشیده بود و کراوات زده بود هم همین موضوع را فهمید و تصمیم گرفت به مادرم کمک کند بلکه از این شرایط ناامیدی بیرون بیاید. به همین دلیل رو به من کرد و گفت:
«این چیزها به درد تو نمیخوره. تو الان باید حسابی درس بخونی و هر وقت بزرگ شدی میتونی خودت کار کنی و کامپیوتر بخری.»
عکسالعمل مادرم را بهخاطر ندارم. در آن لحظه و بعد از شنیدن این حرف بغضی کرده بودم که بعد از پایین آمدن از پلههای آن شرکت ترکید. باید چهارده یا پانزده ساله بوده باشم اما نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. چیزی که هر روز در رویاهایم میدیدم را حالا در دورترین نقطه مشاهده میکردم و احساس میکردم هرگز نمیتوانم یک کامپیوتر داشته باشم.
آقایی که در آن شرکت بود خواست با به تعویق انداختن رویای من و وابسته کردن آن به یک شرط، مادرم را از فشار موقعیت خارج کند. شاید از همانجا بود که دو چیز را یاد گرفتم. متوجه شدم که وقتی چیزی را با تموم وجودت میخواهی، اگر در زمانی که انتظار داری به آن نرسی، ضربه روحی سنگینی به تو وارد خواهد شد و حس ناامیدی بزرگی تمام زندگیات را پر میکند. فهمیدم انگیزه خواستن و رسیدن آنقدر میتواند در تمام سلولهایت رسوخ کند که اگر نرسی تک تک سلولهایت را از بین ببرد. متوجه شدم همانقدر که خواستن و رسیدن به یک رویا میتواند تمام لحظاتت را پر کند، عدم موفقیت در رسیدن به آن رویا میتواند تو را در یک خلاء سنگین معلق نگه دارد و تو باید یاد بگیری که هم برای بدست آوردن زندگی کنی و هم برای از دست دادن.
همینطور فهمیدم که بهتعویق انداختن رسیدن به یک خواسته چقدر دردناک میتواند باشد. حرف آن آقای فروشنده برای من بهمعنی این بود که چیزی که الان میخواهی را فراموش کن و مثل همهی بچههای درسخوان باش که سرشان به کتاب و دفتر است. و این دقیقا چیزی بود که من ازش فراری بودم. با اینکه درسم در طول مدرسه خوب بود، اما هیچگاه از درس خواندن لذت نبردم و همیشه دنبال چیز دیگری بودم. دنبال کشف یک پدیدهی جدید یا ساخت یک دستگاه بودم و دقیقا در زمان امتحانات موتور فکری من برای منحرف شدن از درس شروع میکرد بهکار.
بعد از این گفتگو، که یکی از حسرتهای زندگی را روی دلم گذاشت، تصمیم گرفتم خودم یک کامپیوتر بسازم. رفتم به کتابفروشی نزدیک خانهمان که در آن زمان ویکیپدیای من بود و هرچیزی که میخواستم را آنجا میتوانستم پیدا کنم و اولین کتابی که پشت ویترین دیدم که رویش عکس کامپیوتر داشت را خریدم. کتاب در واقع آموزش سیستم عامل DOS بود و هیچ ارتباطی به ساخت کامپیوتر نداشت. اما این موضوع برای من چندان مهم نبود چون باید از جایی شروع میکردم.
کمکم با مجلهی علم الکترونیک و کامپیوتر آشنا شدم که در آن زمان گل کرده بود و تبلیغهایی درباره کامپیوترها چاپ میکرد. آن زمان مقواهای قطع آ۴ میخریدم و تصویر کامپیوترها را با دقت از مجله میبریدم و با آنها کلاژ درست میکردم. تمام اتاقم پر شده بود از تصویر کامپیوترها.
بواسطهی مازیار، همان همسایهکناری که کمودور داشتند فهمیده بود که برنامهنویسی چیست و کمکم با ورق زدن کتابها و مجلهها یاد گرفته بودم که برنامههای ساده بنویسم. همهی برنامهها را روی کاغذ مینوشتم به امید اینکه روزی کامپیوتری باشد تا من بتوانم این برنامهها را روی آنها اجرا کنم.
همین سر و کله زدن با کامپیوتر و زندگی در حال و هوایش بود که باعث شد وقتی کتاب دست گونتا را دیدم یکدفعه قند در دلم آب شود و احساس کنم کسی اینجا هست که حرف من را میفهمد. من آن زمان برنامهنویسی به زبان BASIC را یاد گرفته بودم و شنیده بودم یا شاید هم جایی خوانده بودم که زبان دیگری به اسم C هست که بسیار قدرتمند عمل میکند.
گونتا داشت درباره زبان C میخواند و من دل دل میکردم که به او بگویم میدانم زبان C چیست. آنقدر خجالتی بودم که جرات باز کردن دهانم را نداشته باشم به همین دلیل کنار گوش پردم گفتم:
«بابا! آقا گونتا داره کتاب کامپیوتر میخونه!»
پردم گفت: «میدونی چیه؟»
گفتم: «آره درباره اینه که چطوری روی کامپیوتر برنامه بنویسیم»
پدرم رو کرد به گونتا و گفت:
آقا گونتا امیر - به من اشاره کرد - میگه میدونه شما چی میخونید!»
گونتا سرش رو از روی کتاب بلند کرد و انگار که حرف عجیبی شنیده باشد، چشمهایش را ریز کرد به سمت من. با همان لهجهی آلمانیاش که باعث میشد بعضی کلمات شکسته شوند و بعضی کلمات غلیظ، رو به من پرسید:
«میدونی؟»
گفتم: «بله! درباره زبان برنامهنویسی C هست. من BASIC بلدم ولی اگر بخوای برنامههای قوی بنویسی باید C بلد باشی. میشه کتابتون رو ببینم؟»
گونتا کمی با تعجب به منی که ساکت بودم و حالا نطقم باز شده بود نگاه کرد و کتاب رو آورد به سمتم. از دستش گرفتم و کمی ورق زدم و طبیعتا چیزی ازش سر در نیاوردم.
همین مکالمهی ساده رابطهی من و گونتا را آغاز کرد و گونتا تبدیل شد به فردی که دلم میخواست هر روز کنارش باشم.
.....
مدتی بعد متوجه شدیم که گونتا یک مجموعه کامپیوتر کمودور دارد که میخواهد آن را بفروشد. آن زمان تازه سر و کلهی لپتاپها پیدا شده بود و او یکی خریده بود. رفتیم خانهشان. اولینبار ماهواره را هم همانجا دیدم. آن زمان چیزی به اسم ماهواره در خانهها وجود نداشت و حتی آزادی ویدئو هم عمرش طولانی نبود.
با این وجود گونتا یک آنتن ماهواره دو متری روی پشتبام خانهاش داشت و تلویزیونهای آلمان و کشورهای دیگر را نگاه میکرد.
من بیصبر بودم که تکلیف این مجموعهی کامپیوتر کمودور معلوم شود. دلم میخواست همان موقع میزدم زیر بغلم و میاوردمش خانه. روی صندلی آرام و قرار نداشتم. یک چشمم به تلویزیون بود که تصاویری نامتعارف با آنچه که ما هر روز میدیدیم پخش میکرد و یک چشمم هم به پدرم که بالاخره در مورد آن موضوع صحبت میکند یا نه. فضای آن روز مثل جلسه خواستگاری شده بود که در شروعش همه سعی میکنند از در و دیوار و آب و هوا بگویند تا بالاخره یکجای بحث را به موضوع اصلی وصل کنند.
بالاخره صحبت شروع و قرار شد برویم در اتاق کار گونتا آن کامپیوتر کمودور را ببینیم. از روی مبل بلند شدیم و رفتیم در راهرویی کوتاه و به سمت راستمان پیچیدیم. گونتا در چوبی و سفیدی را باز کرد. من یک قدم برداشتم وارد اتاق شدم و همانجایی که بودم مبهوت ماندم. در همان لحظهی ورود به اتاق، گونتا شد قهرمان من و تصویری که روبروی خودم میدیدم رویایم شد.
یک اتاق سفید با کتابخانههای سفید که در سهطرف تمام دیوار را پوشانده بودند و پر بود از کتاب. کتابهای انگلیسی و آلمانی با آن جلدهای رنگی و گاه براق. میانهی اتاق میزی به شکل اِل قرار داشت که توسط کتابخانهها احاطه شده بود. روی میز یک لپتاپ مشکی رنگ بود و با سیمهایی به مدارهای الکترونیک روی میز متصل شده بود. روی مدارها چراغهای ال ای دی چشمک میزدند و گاهی صدای یک بوق کوتاه هم میامد.
احساس کردم آنجا امنترین جای دنیا است. تا بهحال چنین حسی نداشتم. حس جدا شدن از روزمرگیها، جدا شدن از همه اتفاقهای همان دوران نوجوانی و جوانی. احساس کردم دلم میخواهد در همین اتاق بمانم و باقی زندگیام را همانجا ادامه بدهم. کمودور را فراموش کرده بودم و حالا شیوهی زندگی گونتا برایم شده بود یک الگو. خودم را در چنین اتاقی میدیدم که پشت میز نشستهام و دارم مدارهای الکترونیک بههم وصل میکنم. در آن لحظه فکر میکردم آینده برایم به وضوح روشن شده و مسیری که در زندگی باید بروم را یافتهام!
برای هر آدمی تصویرهای مطلوب آینده انگیزهبخش است. وقتی به این فکر میکنیم که در آینده چگونه آدمی شدهایم و چطور کیفیت زندگی و رفتار و عادتهایمان بهبود پیدا کرده، در سرخوشی این فکر غرق میشویم. تصویرهای آیندهی ما ناشی از آنچهاست که در گذشته تجربه کردهایم. وقتی به آیندهی خودم فکر میکنم، آیندهای که حالا در نزدیکیهای میانسالیام میشود پیری، تصویری تکراری را میبینیم. در اتاقی نشستهام که سهطرفش پر از کتاب است و میزی در میانه قرار دارد. من با موهای جوگندمی پشت آن میز نشستهام. اتاق نور خوبی دارد و در طول روز نیازی نیست از لامپی استفاده کنم. میبینم که یک دستگاه پخش صوت با کیفیت هم در اتاق هست و موسیقی ملایمی پخش میکند. میبینیم، منِ پیر شده، متمرکز دارد چیزی مینویسد. پشت لپتاپش نشسته و دارد تایپ میکند. مثل همیشه فکرش درگیر شده و احساس میکند تنها راه فرار از این درگیری نوشتن، نوشتن و نوشتن است.
آن روزی که وارد اتاق گونتا شدم بخشی از تصویر آیندهی من شکل گرفت. تصویری که در طول سالها ثابت مانده. تصویری که اتاقی است پر از کتاب با میزی در میانه. آن روزها فکر میکردم من حتما راه گونتا را ادامه میدهم.
اما اکنون از آنچه که تصور میکردم، تصویر همان اتاق باقی مانده. در زندگی که پیشرفتم فهمیدم چیزهای جذابتری از ساختن مدارهای الکترونیکی و نوشتن برنامههای کامپیوتری برایم وجود دارد.
به خودم در آن اتاق پر از کتاب فکر میکنم. تصویر خودم را نشسته پشت میز میبینم. انگار آن من پیر شده شبیه گونتا باشد. آیندهی من چیزی شبیه یک خاطرهی پررنگ از گذشتهام است.