بچه که بودم شبها موقع خواب عادت داشتم به رویا پردازی. براساس اتفاقهای روز و بسته به اینکه چه چیزی هیجان زدهام کرده بود، در ذهنم خیالپردازی میکردم که صبح روز بعد که از خواب بیدار میشوم چه دستگاهی را باید اختراع کنم. همه چیز را با جزییات میدیدم. سعی میکردم حتی به موانع هم فکر کنم و برایشان راهحل پیدا کنم. همیشه هم بهشکل عجیبی میخواستم این دستگاهها را اختراع کنم.
مثلا زمانی به لامپهای کوچک LED علاقهمند شده بودم و مدتی اختراعهایی که به آنها فکر میکردم حتما باید لامپ LED در آن حضور میداشت. مثلا یکبار میخواستم دستگاهی درست کنم که ضربان قلب را نشان بدهد. تمام صفحهی نمایشگر هم پر از LED بود. حالا اینکه چطور قرار بود ضربان قلب را از روی بدن تشخیص داد و این ماجرا چه مکانیزمی باید میداشت، اولویت فکری من نبود. من بیشتر به صفحهی پر از LED فکر میکردم که چطور روشن میشود و پالسها را چگونه نمایش میدهد. این تصور چنان هیجان زدهام میکرد که مطمئن میشدم فردا صبح به هرشکل ممکن این دستگاه را میسازم. روزهایی بود که انیمیشن چوبین که زمان ما معروف بود را میدیدم و از آن دستبند چوبین که کارهای عجیب و غریب میکرد به هیجان میآمدم و دلم میخواست یکی برای خودم بسازم. در تخیلاتم سیر میکردم که با این دستبند چه کارها که نمیشود انجام داد. یا کافی بود در تلویزیون فیلم یا تصویری ببینم که یک دستگاه الکترونیکی در آن حضور دارد. بدون شک آن شب هیجان اختراع من به اوج خودش میرسید.
تمام این هیجانات بهنظر ناشی از محدودیتها بود. بزرگتر که شدم، حوالی سن دوران راهنمایی باید باشد، سر و کلهی کامپیوترها پیدا شد. خریدن کامپیوتر برای خانوادهی کارمندی ما سخت بود و البته آن روزها هم هنوز رویای بیلگیتس چندان محقق نشده بود که در هر خانه یک کامپیوتر وجود داشته باشد. من به فکرم رسید که کامپیوتر را خودم میسازم. رفتم به کتابفروشی نزدیک خانه که در آن زمان حکم ویکیپدیای حالا را داشت و اولین کتابی که اسم کامپیوتر را روی جلدش نوشته بود خریدم. به خانه که رسیدم تازه متوجه شدم که عبارات عجیبی هم نوشته. مثلا نوشته بود سیستم عامل که من نمیفهمیدم چی هست. یا بعد نوشته بود DOS۱ که باز هم برایم عجیب بود. از خواندن آن کتاب چیزی نفهمیدم و طبیعتا هرگز کامپیوتری هم نساختم.
بعدها با پدیدهای جدیدتری روبرو شدم. همیشه وقتی ماشین حسابها یا برخی دستگاههای الکترونیکی را میدیدم که عددها را بهشکل دیجیتالی نمایش میدهند، کنجکاو بودم که بفهمم چطور میشود چنین چیزی داشت یا ساخت یا از کجا میشود این صفحههای نمایشگر را پیدا کرد و با آنها چیزی درست کرد. اینکه چه چیزی بسازم چندان مهم نبود بلکه مهم این بود که در آن چیزی که اختراع میکنم حتما آن قطعهای که من را هیجان زده کرده حضور داشته باشد.
محل جستجوی من خیابان جمهوری راستهی فروش قطعات الکترونیکی بود. در یکی از سرکشیهای هفتگیام بهمنظور کشف چیزهای جدید یا خرید کیتهای الکترونیک، پشت ویترین مغازه یکی از همان نمایشگرهای عددی که به Seven Segment بهمعنی هفت قسمتی معروف بود را دیدم. پول زیادی دادم تا همان یک قطعه را بخرم. یک نمایشگر تکعددی که وقتی کامل روشن میشد عدد هشت انگلیسی را نمایش میداد و هشت پایه داشت که با ترتیب مشخصی اگر پایهها بههم متصل میشدند، عدد نمایش داده شده روی صفحه بین صفر تا نه تغییر میکرد.[ User , 3/30/1396 AP, 00:41] بعد از مدتی ور رفتن توانستم ترتیب اتصال پایهها را متوجه بشوم و موفق شدم حرف A که حرف اول اسمم بود را روی صفحه روشن کنم. حالا باید وارد مرحله اختراع میشدم. چه چیزی میتوانستم با این نمایشگر بسازم؟ اینبار اما اختراع سادهتر بود و پیچیدگیهای قبل را نداشت. شب به این فکر کردم که چطور ممکن است این نمایشگر به بدن من وصل باشد و وقتی راه میروم با هر قدم حرف A روی نمایشگر روشن شود. طبیعی است که ساختن چنین چیزی کاربرد خاصی ندارد اما برای من مهم بود چون از این قطعهی هیجانانگیز در جایی میتوانستم استفاده کنم. تمام طرح را شب در ذهنم چیدم تا صبح دست به کار شوم.
عصر روز بعد، یکی از معدود روزهایی بود که توانسته بودم چیزی که در ذهنم داشتهام را پیاده کنم. عصرهای تابستان معمولا به پارک نزدیک خانه میرفتم و پینگ پونگ بازی میکردم. آن روز اما راکتم را برنداشتم. یک پیراهن جین داشتم که جزو داشتههای مقدسم بود و بسیار دوستش داشتم. آن را بههمراه یک شلوار جین پوشیدم، صفحهی نمایشگر را روی جیب سینهی پیراهنم وصل کردم. زیر لباسم سیمکشی بود. یکسر سیمها به نمایشگر لحیم شده بود و سر دیگر رفته بود در کفشم زیر پاشنهی پا و به صفحهای فلزی وصل شده بود که شبیه کلید عمل میکرد. یعنی با هر قدمی که برمیداشتم، صفحه نمایشگر حرف A را نشان میداد. من در آن زمان احساس میکردم به یکی از بزرگترین دستاوردهایم رسیدهام. حس پیروزی عجیبی داشتم و با همین حال و هوا رفتم در پارک نزدیک خانه و چند دور آنجا زدم تا همه از دیدن یک صفحهی که مدام روشن و خاموش میشود هیجان زده شوند.
آدم خیلی وقتها به کارهای خودش میخندد. اما بهخودم برای چنین حرکتی خورده نمیگیرم. هرکسی در دوران نوجوانیاش بهشکلی خل بازیهایی دارد. برای من هم این دیوانگیها اینگونه پدیدار شده بود.
این عادت شبها خیالپردازی کردن تا مدتهای زیادی همراه من بود. همین حالا هم هست. یکچیزهایی در آدم مدام تکرار میشود و دست از سرت برنمیدارد. هنوز هم خیلی شبها به خیالپردازیها میگذرد. البته تفاوتش این است که در نوجوانی آزادانه خیالپردازی میکنی و در بزرگسالی خیال پردازیهایت به خیلی چیزها گیر میکند. مثلا به اندازهی پول در جیبات یا به آدمهایی که در مسیر این خیالپردازیها نقش دارند یا به محدودیتهای فکری و اخلاقی که برای خودت گذشتهای و …
آن روزها که مدوام رویای اختراع داشتم، هر روز صبح بیدار میشدم و سعی میکردم چیزی که شب قبل تصورش کردهام را بسازم. تا شب هم تلاش میکردم اما بهنتیجهای نمیرسیدم. شب بعد دوباره فکر اختراعی جدید میآمد و باز روز بعد تلاشی عبث و در پایان روز ممکن بود چیزی در خانه خراب شده باشد اما قطعا اختراع جدیدی اتفاق نیافتاده بود. در آن دوران متوجه نبودم که لذت رویاپردازی شبانه بیشتر از تلاش برای ساخت چیزی جدید است. در واقع من شکست میخوردم که دوباره به همان لذت تصویرسازیهای شب برسم. آدم گاهی نمیداند چطور خودش را در تله میاندازد. خیلی وقتها شکست میخوریم چون تصمیم میگیریم که شکست بخوریم. چون این شکستها لذتی بیشتر از شعف پیروزی دارند. چون چیزی در این شکستها هست که ما را بیشتر هیجان زده میکند. پیروزی همیشه مبهم است. پیروزی نقطهای نامعلوم در آینده است که معمولا سخت میتوان خود را در آن تصور کرد. اصلا بزرگترین پیروزیهای آدمها در دنیا هم برمبنای طرح و برنامهای دقیق نبوده. گاهی فکر میکنم آدمهایی که بیشتر در حسرت پیروزی هستند سعی میکنند از پیروزی آدمهای دیگر الگو بسازند بلکه راهی هم برای خودشان باز شود. بلکه با تکرار همان کارها، مسیر پیروزی خودشان هم شفاف شود. اینکار شبیه کیمیاگری تاریخ بشر است. شبیه کشف اکسیر جوانی است. ویژگی کیمیاگری همان تلاشهای مداوم و عبث است که هیجان زیادی درون خود دارد بدون اینکه به نتیجه برسد. اکسیر جوانی همیشه رویایی دست نیافتنی بوده که آدمهای زیادی عمرشان را پای آن گذاشتند.
خیلی وقتها ما تصوری از آنچه که میخواهیم به آن برسیم نداریم. نمیتوانیم هم داشته باشیم. تصور ما از آینده همواره در بند تجربیات گذشتهمان است. به همین دلیل است که انسانها به پیروزی عادت نمیکنند بلکه برای رسیدن به آن هربار از اول باید مسیری را طی کنند. ویژگی پیروزی مبهم بودن آن است. در عوض وقتی شکست میخوریم و شکست تکرار میشود، کمکم برای ما آشنا میشود. کمکم به تمام جزییات شکست آگاه میشویم. خوب میدانیم که طعم شکست چگونه است. چه جزییاتی دارد و چه حس و حالی ایجاد میکند. شکست میشود شبیه معشوقهای که آنقدر به آن خیره شدهای که تمام جزییاتش را میتوانی بهخاطر بیاوری. میتوانی دقیقا ببینی که لرزش لبش چطور شکل میگیرد. حرکت چشمهایش را بهخوبی میشناسی. بوی خاصاش را خوب درک میکنی و حتی میدانی که ظریفترین حرکاتش چطور است.
در تقلای انجام آن کاری که منجر بهشکست شده همواره لذتهایی وجود دارد که ما از آن غافلیم و اتفاقا همانها ما را گیر میاندازد. خیلی وقتها ما اینگونه به شکست عادت میکنیم. گرفتار احساسات خوب ناشی از کارهای عبثی میشویم که کمکم ما را از درون تهی میکند.
در جلسهی اول کوچینگی که با دو مدیر داشتم (جلسه اول آشنایی بود و بصورت مشترک برگزار شد) از آنها خواستم داستان خودشان را تعریف کنند. هر دویشان گفتند که وقتی بچه بودند علاقه به اختراع چیزهای مختلف داشتند. کیتهای الکترونیکی درست میکردند و هرچیزی که در خانه با برق کار میکرد را باز میکردند تا درونش را کشف کنند. آدم وقتی برای تمام گناهانش همدست پیدا میکند خیالش راحت میشود که تنها نیست و عیب و ایرادی ندارد. زمانیکه این دو مدیر خاطراتشان را تعریف میکردند متوجه شدم هنوز هم بعد از گذشت سالیان زیاد از کودکیام شبها خیالپردازی میکنم. هنوز هم افکار زیادی به مغزم هجوم میآورند و هنوز هم فکر ساختن چیزهای جدید یا نوشتن کتابها یا طراحی دورهها و چیزهایی از این دست هیجان زدهام میکند.
میدانم که من از آن چیزی که هستم نمیتوانم فرار کنم. بههمین دلیل حالا که این فکرها میآیند، آنها را میبینم، از بودنشان لذت میبرم و صبح روز بعد میروم سراغ کارهایی که به خودم تعهد دادهام انجامشان بدهم.
۱ سیستم عامل متنی شرکت مایکروسافت که از اولین سیستم عاملهای کامپیوتری بود.