هویت این بلاگ برمبنای مطالبی که در مورد شیوههای کار و موفقیت شغلی نوشته میشه شکل گرفته. و این هویت ناشی از موضوعهایی است که من در طول روزهای گذشته به آنها فکر کردهام و البته فکر خواهم کرد. اما این یک روی سکه است. قبلترها بهدلیل داشتن زمان بیشتر و البته مسئولیتهای کمتر میتوانستم زمانی برای ادبیات و سینما و تئاتر بذارم. اما در نهایت سمت سوی آدم در طول زمان دستخوش تغییرات میشود. مطلب قبل رو که نوشتم یادم افتاد که داستانکی نوشته بودم که مدتها در دراپباکس خاک میخورد (نوع خاک خوردن اقلام ادبی هم حالا عوض شده). در هر صورت فکر کردم برای روز تعطیل کمی از فضای جدی اینجا خارج بشم. چیزهایی که مینویسم را داستان نمینامم چون نقص زیاد داره. من مینویسم. بیشتر نوشتههایم همینهایی است که در بلاگ میخوانید. گاهی هم به شکلی که امروز آوردهام میشود.
دلمان گرفته است آقا گرفته. نه اینکه از خروس خون اینطور شده باشد. نه. همهاش از صدای کمانچه است. از صدای کمانچه آقا. این آهنگها با دل آدم چهها که نمیکنند. آتش میزنند آقا آتش. کافی است انگشتت را به احساسست بسپاری و فشاری روی سیم بیاوری و در دلت حرفی داشته باشی که نزده باشی. همین کافی است. همین کافی است که هرچه نگفته داشتی را بسپاری به حرکت دستت و کمانه را برقصانی روی ساز.
دیوار به دیوار اینجا نو عروس و دامادی آمدهاند. جوان کمانچه میزند، چه کمانچهای. من که عمری با این نوا زندگی کردم میفهمم وقتی مینوازد ته دلش چه میگذرد. نمیدانم این عقوبت ماست که باید نوای این ساز هر روز یاد اسداله خان را در دل ما بیدار کند یا چه؟ کم نبود هفت سال سیاهپوشی اسداله خان؟ کم نبود زمزمه همه نوایی که مینواخت؟
اسداله خان، همین حوالی غروب که میشد، میرفت گرد سوز را آتش میزد، میگذاشت رو چهارپایه، پرده را میانداخت، انگشت را میکشید لای ورقهای حافظ که از طاقچه برداشته بود و تفالی میزد. بیتی را زمزمه میکرد و بعد کمانچه را به آغوش میکشید و اوج میگرفت. حتمی در یک خانه بودیم اما اوقاتی میشدیم تنها ترینهای دنیا. او در اتاق. من روی همین پله زانو به بغل مینشستم. اما نه او به روی خودش میآورد و نه من به روی خودم این تنهایی را. من ندیدم اسداله خان اشکی بریزد. اما من اشک میریختم. نه این که زار بزنم. نه آقا. دو سه قطره ای میآمد، اما چه دو سه قطره ای. تا سرازیر شود به قرنی میکشید. اشکی که از ته دل بیرون بیاید آقا، آرام روی صورت سر میخورد. نمیچکد. تو هم دستت نمی رود که اشک را پاک کنی. نمی دانم چه سری است پشت این اشک.
بعد از یک غروبی که گرگ و میش هوا به تاریکی میزد، اسداله خان ناگاه، در را باز کرد و ناغافل از اتاق بیرون جست. قلب من تند تر از گنجشکی میزد. برگشتم به ناگاه که نگاه به نگاه شدیم. چه نگاهی! فراموش نمیکنم. شب اولی که محرم شدیم هم اینطور به من نگاه نکرده بود. دستم تردید داشت که اشکم را پاک کند، اسداله خان زبان چرخاند و گفت زخمه نمیزنم که زخم کنم. گفتم زخمی نیست اسداله خان. گفت به دیدن نیست. نه، به دیدن نیست. تو میدانی که این موسیقی حزن چه می کند با دل آدم. نمی دانستم که میدانی. بین نوای کمانچه، در سکوت یک نت تا نت دیگر، صدای نفست را شنیدم. ندیده اشکت را دیدم که می سرید روی گونه ات. گفتم زخمه من دارد زخم میزند. کمانه من دارد شلاق میزند، میخراشد. دل من و تو ندارد. هردورا زخمی می کند.
به ناگاه چرخید رفت داخل و کمانچه به دست برگشت. ساز را گرفت جلوی چشمان من. نفسم تارهای کمانچه را می لرزاند. آمد جلو. صورت به صورت بودیم. نفس تندش روی صورتم میخورد. بوسه ای به ساز زد و بلند شد رفت داخل. ساز را تکیه داد به سه کنج دیوار و دیگر دست به ساز نبرد. نبرد که نبرد! التماسش کردم گفتم اسداله خان...! نگاهی به من کرد که به رعشه افتادم و دم نزدم دیگر. آقا این ساز، وجود اسداله خان بود. عشقش بود. زخم میزد، اما آقا همه زخمها را نباید درمان کرد. حتمی که ساز را گذاشت سه کنج اتاق، نفسش به شماره افتاد و چیزی نگذشت که سیاه پوشش شدم.
حالا می ترسم آقا می ترسم. دست خودم نیست. این دلم می لرزد که این نوای حزن که از منفذ دیوارهای خانه کناری بیرون می زند، دست آخر عروسی را سیاه پوش هر روز روی پله روبروی اتاق، تنها دم غروبی رها کند. آقا بگویید نزند. آقا جان عزیزت بگویید نزند.