چند سال پیش به پیشنهاد یکی از دوستان عازم یک سفر ماجراجویانه شدیم و قرار شد در منطقهای دو سه شب چادر بزنیم. منطقهای که قرار بود به آن برسیم جایی بود که نه آب و غذایی در آنجا پیدا میشد و نه موبایل کار میکرد و ارتباط ما با همه دنیا قطع میشد.به اندازه سه روز آب و غذا برداشتیم بهاضافه چادر و کیسه خواب و مابقی وسایل لازم.
صبح زود به سمت شمال حرکت کردیم. اگر اشتباه نکنم 40 کیلومتر مانده به آمل از جاده اصلی خارج شدیم و به سمت روستایی بهنام نمارستاق حرکت کردیم. از گردنهای خاکی گذشتیم و به روستا رسیدیم و البته روستا را هم رد کردیم بعد از چند ساعتی که در راه بودیم به منطقهای رسیدیم که فقط روبریمان کوه بود و دیگر مسیر ماشین رویی وجود نداشت. اینجا نقطهای بود که بخش دوم سفر ما آغاز میشد. ماشینها رو در محل مناسبی پارک کردیم و کولههایی که شاید نزدیک به 30 کیلوگرم وزن داشت را برداشتیم و حرکت کردیم. از پل چوبی نهچندان سالمی که روی رودخانه بود گذشتیم و وارد دامنه کوه شدیم و مسیرمان را به سمت شمال ادامه دادیم. راهی که میرفتیم کاملا ناهموار و سخت بود. در واقع مسیری نبود که مدام از آن رفت و آمد در جریان باشد به همین دلیل قدمهای ما بردامنه لغزنده کوه گذاشته میشد. آفتاب داغ بود و و وزن وسایل بسیار زیاد. پایین کوه درهای بود که در انتهایش رودخانه جریان داشت و سرخوردن پا به معنی سقوط به دره بود.
بعد از گذشت مدتی پاهای من از شدت فشار به لرزه افتاد. احساس کردم یک قدم هم نمیتوانم بردارم. اما باز باقیمانده انرژیام را جمع کردم و به راه ادامه دادم. هرکدام در لحظاتی مینشستیم و کمی استراحت میکردیم، اما نشستن در شیب کوه هم خیلی باعث رفع خستگی نمیشد. مدتی که گذشت احساس کردم واقعا نمیتونم به راه ادامه بدم و به نظرم اومد هرگز به نقطهای که میخواهیم نمیرسم. پاهایم میلرزید و احساس میکردم هرلحظه ممکن است به دره سقوط کنم. به همین دلیل درجا نشستم. بدون اینکه نگاه کنم کجا مینشینم. چشمتون روز بد نبینه. جایی که من نشستم درست روی یک بوته خار بود. اما کاری نمیتونستم انجام بدم. بین سقوط و نشستن روی بوته خار منطقی بود که به بوته خار رضایت بدم. کمی که گذشت و پاهایم به وضعیت طبیعی برگشت، توجهم به درد بوته خار جلب شد و تازه متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. در اون لحظه همه چیز برام تمام شده بود و فکر میکردم که هرگز به هدف نمیرسم. اما باید بلند میشدم و حرکت میکردم. نرسیدن اینجا معنی نداشت. بعد از گذشتن از پیچی در کوه به منطقهای رسیدیم که تصویرش رو میبینید. انگار که از در برزخ به بهشت وارد شده باشی.
طی کردن این مسیر برای من مثل زندگی بود. این موضوع رو فراموش کرده بودم تا اینکه دچار بیماری شدم که من رو به چند دقیقهای مرگ رسوند. با اینکه مدتی گذشته اما هنوز هم دردها هستند. هنوز هم بوته خارهایی هستند که مجبورم روی آنها بشینم. دوستانی دارم که واقعا فرهیختهاند. یکی از اونها میگفت زندگی دورههای مختلف داره و هر دوره هدفی. برای اینکه از یک دوره عبور کنی باید به هدف اون دوره برسی. باید ببینی هدف این دوره از زندگی تو چیه. وقتی فکر میکنم میبینم راست میگه. نه برای من که برای همه ما همینطوره. همیشه یه دشت سرسبزی هست که میخوایم به اون برسیم اما تو راه بوته خارهایی وجود دارند که گاه مجبوریم روی آنها بنشینیم.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------ این مطلب در وبلاگ thecoach.ir منتشر شده است. شما میتوانید مشترک خورا ک این بلاگ شوید. اولین نشست مدیران ایران با موضوع چگونگی طراحی کمپین تبلیغاتی اهدای کامپیوترهای دست دوم - موسسه خیریه مهر گیتی من را در توییتر و گوگل+ دنبال کنید.