بعد از 5-6 روز که روی تخت بیمارستان خوابیده بودم، وقتی پزشک اجازه داد که فقط چند قدم کوتاه کنار تخت بردارم، کمی آشفته بودم. با درد شدیدی که داشتم نمیدانستم که به پاهایم باید اطمینان کنم یا نه. یعنی مطمئن نبودم که پاهایم میتوانند مثل قبل ستون بدنم باشند. شاید بگید 5-6 روز زمان زیادی برای راه نرفتن نیست. اما از حدود دو هفته قبل از شروع این 5-6 روز هم اجازه حرکت نداشتم و پایم در آتل بود. پس باید بعد از زمانی نزدیک به 17-18 روز دوباره حرکت میکردم اما در ذهنم بود که چه درد شدیدی در پایم داشتم و همین باعث میشد به پاهایم بیاعتماد باشم. حالا نوشتن اینجا بعد از نزدیک دو هفته که برای من بیش از یکماه بوده کمی سخت شده و نمیتونم به انگشتانم روی کیبورد و افکار بههم ریختهام اعتماد کنم.
دردهایی هست که خیلی از ماها تجربه میکنیم. مثل درد شکستگی دست و پا یا سر. درد بریدگی بدن. درد مثلا سنگ کلیه که خیلی وحشتناکه. اما هیچکدام این دردها باعث نمیشه که کسی احساس کنه در لحظات آخر عمرش هست و داره نفسهای آخر رو میکشه. اما دردهایی هست که وقتی سراغ آدم میاد کاری میکنه که مطمئن بشی داری لحظات آخر زندگیت رو میگذرونی. من یکی از این دردها رو تجربه کردم. دردی که باعث شد بدونم کسی که متوجه میشه داره از این دنیا جدا میشه چه حس و حالی داره و به چی فکر میکنه. حالا که سالم دوباره نشستم و دارم مینویسم نمیدونم باید بگم این اتفاق برای من خوب بوده یا بد. اما میدونم که نقطه تاثیرگذاری بوده.
به دلایل مختلف از جمله ضربه ممکنه خون در رگ لخته بشه. مثلا در پا. که برای من این اتفاق افتاد. بعد این لخته حرکت میکنه میاد بالا. این اتفاق چند روز طول میکشه و شما درد زیادی در مسیر حرکت این لخته - یعنی در رگ - احساس میکنید. برای من درد شدیدی در پایم وجود داشت. بعد از چند روز متوجه میشوید که ناگهان تپش قلب شما بالا میره و از درون بدن میشنوید که قلبتون با صدای عجیبی داره میزنه. تعجب میکنید، اما شرایط کاملا عادی به نظر میاد. چند ثانیه بعد ناگهان انگار میلهای را فرو میکنند در سینه شما. درد و سوزش وحشتناکی شروع میشود. وقتی میگویم وحشتناک، مجبورم فقط به همین کلمه اکتفا کنم. کلمهای نیست که احساس اون لحظه را مشخص کند. بعد حالت خفگی دست میدهد و متوجه میشوید که نفس نمیتوانید بکشید. اینجاست که متوجه میشوید این درد با همه دردهایی که داشتهاید متفاوت است. متوجه میشوید که کم کم همه چیز دارد محو میشود و در ذهن شما هیچچیزی نمیآید جز اینکه غم بزرگی برای دور شدن از عزیزترین شخص زندگیتان را احساس میکنید. میدانید که اینجا نباید نقطه پایان باشد، اما انگار هست.
زمانی که نمیدانید چقدر است گذشته و هنوز زندهاید. جای امیدواری دارد اما نفس کشیدن در نهایت سختی ادامه دارد. فقط متوجه یک چیز هستید و اون اینه که عزیزترین شخص زندگی شما - برای من همسرم - بالای سر شما گریه میکند. همین موضوع کافی است که تصمیم بگیرید نفس بکشید. با درد و به سختی. با خودتان تکرار میکنید که الان زمان من نیست. نه الان زمان من نیست. آمبولانس میآید و شما را منتقل میکند به بیمارستان و بعد از کلی اینور اونور شدن متوجه میشوید اتفاقی برای شما افتاده به اسم امبولی ریه. یعنی لختههای خون وارد ریه شدهاند و مکانیزم تنفسی و جریان خونی رو بهم ریختهاند. بعد شما در آی سی یو هستید. 5-6 پزشک متخصص مختلف، پرستارها و هر کسی که خواندن پرونده پزشکی رو متوجه میشه اول میگه چرا با این سن امبولی ریه کردی. بعد میاد بالایسرت و میگه خیلی شانس آوردی، خوشحال باش و برو خدا رو شکر کن اگه دیرتر رسیده بودی ....
نمیدونی این حرف رو میزنن که از بازگشت به زندگی خوشحال باشی یا چی... ؟ اما موضوعی که هست اینه که درد متفاوتی رو تجربه کردی و لحظهای رو دیدی که داشتی از این دنیا جدا میشدی. این یک حقیقته که رخ داده. یعنی برای شما نه، ولی برای من رخ داده. هنوز نمیدونم این از اون اتفاقهاست که قراره درسی تو زندگی بهم بده یا نه. هنوز خیلی زوده که در موردش قضاوت کنم. اما هرچی که هست این اتفاق تاثیری در زندگی من داشته که باید صبر کنم و ببینم چه چیزی بوده...