ظهر پنجشنبه است. یک روز قبل از برگزاری کارگاه. کمی بالاتر از تقاطع جمهوری و کارگر نشستهام در ماشین شاهین. بهشدت خستهام و به هفته سختی که داشتهام فکر میکنم. از دو ساعت قبل دنبال کارهای کارگاه بودیم. هماهنگی جا و خرید ملزومات و ... شاهین رفته دنبال کپی جزوات و من نشستهام داخل ماشین که جای پارک مناسبی ندارد. در حال ور رفتن با موبایلم هستم که یک پسربچه هشت یا نه ساله با تیشرتی که تصویر یکی از این هنرپیشههای کرهای با شمشیر رویش است میآید کنار پنجره ماشین و میگوید فال بخر. طبیعی است که جوابم منفی باشد. پافشاری میکند که بخر و میگویم نمیخواهم. کمی مکث میکند، سرش را به داخل ماشین میکشد و میگوید پول توی ماشین هست بخر. میگویم ماشین دوستم است و اجازه ندارم به چیزی دست بزنم. او کوتاه نمیآید و دست آخر من سوال کلیشهای میپرسم:
: با پولش چیکار میکنی؟
- خرج خونه میدم.
: همشو میدی برای خرج خونه؟
- همشو که نه. یهذرشو هم میندازم تو قلکم.
: آفرین قلک هم داری؟
- آره
: با پولش چیکار میخوای بکنی؟
- برای خودم یه چیزی بخرم.
: چی مثلا؟
- اسکیت. دوچرخه.
یادم میافتد که هم سن این بچه که بودم هر دو را داشتم و هر دو جزو بزرگترین لذتهای کودکی من بودند. همین کافیاست برای اینکه فال بخرم. حالا پسربچه پول را گرفته و دوان دوان دور میشود.