همین یک ربع پیش بهم خبر دادن که مادربزرگم هم رفت. من بیشتر زمان کودکیم کنار پدربزرگ و مادربزرگ بودم و حالا هر دو دیگر نیستند. البته از شنیدنش خشکم نزد. مریض بود و مسن. انتظارش را داشتم که همین روزها این خبر را بشنوم. تمام تصاویر کودکی تا الان جلوی چشمهام مرور شد.
حدود پنج، شش مطلب نوشته بودم که برای این هفته منتشر کنم. از معرفی بلاگ تا مطالب دیگر. طبیعتا فعلا منتشرشان نخواهم کرد. باید احتمالا بعنوان نوه بزرگ بیشتر به مراسم ختم برسم. فعلا...