88 خیلی سخت بود. حرف خودم نیست. به هرکی که می رسم همینو می گه. می گه عجب سال ... بود. در هر صورت نمیشه این سختی رو انکار کرد. دلم نمی خواد منفی بنویسم. اما با حقیقت چه کنم؟ هرکاری که می کنم، هر چقدر که می خوام خوبی های روزهای گذشته را بیاد بیارم، باز هم سختی ها خودشون رو نشون می دن. اما همه آنچه که می دونم اینه که در بدترین لحظه هایی که در سال 88 داشتم، در بدترین روزهایی که بخشی از این روزها برای همه ما مشترک بود، هنوز امید داشتم. تمام نوشتن در اینجا، فکر کردن به اهداف، برنامه ریزی برای آنها حتی اگر عملی نشد، همه بخاطر امیدی بود که داشته ام و من را به اینجا رسانده. شک ندارم، شک ندارم و شک ندارم که 89 را متفاوت آغاز خواهم کرد. در 88 به اندازه چند سال تجربه بدست آوردم. تمام سختیها باعث شد تا بیشتر خودم را بشناسم و بیشتر به این فکر کنم که من از زندگی چه می خواهم. اما 89 را متفاوت آغاز خواهم کرد. مخصوصا که در این سال، دهه سوم زندگی ام هم به پایان خواهد رسید. پایان 89 باید زمانی باشد که من بتوانم برگردم و به 10 سال گذشته خودم نگاه کنم.
در تمام روزهای خستگی 88 این شعر شاملو را زمزمه کرده ام و باز ایستاده ام. بگذارید این شعر، هدیه ای باشد برای همه کسانی که خسته بودند و امید داشتند و می خواهند 89 را آغاز کنند. نوروز 1389 همگی مبارک.
من فكر می كنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ: احساس می كنم در بدترین دقایق این شام مرگزای چندین هزار چشمه خورشید در دلم می جوشد از یقین؛ احساس می كنم در هر كنار و گوشه این شوره زار یاس چندین هزار جنگل شاداب ناگهان می روید از زمین. *** آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز در بركه های آینه لغزیده تو به تو! من آبگیر صافیم، اینك! به سحر عشق؛ از بركه های آینه راهی به من بجو! *** من فكر می كنم هرگز نبوده دست من این سان بزرگ و شاد: احساس می كنم در چشم من به آبشر اشك سرخگون خورشید بی غروب سرودی كشد نفس؛ احساس می كنم در هر رگم به تپش قلب من كنون بیدار باش قافله ئی می زند جرس. *** آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم. من بانگ بر گشیدم از آستان یاس: (( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))