سناریوهای زندگی: ارتباط

همیشه یکی از علاقه‌مندی‌هایم این هست که برای عکس‌های مختلفی که می‌بینم داستان بسازم و معمولا در این داستان‌سازی‌ها درکی از مسائل مختلف درباره زندگی روزمره و مواردی از این دست پیدا می‌کنم. از این به‌بعد قصد دارم تا تصاویر جالبی را که می‌بینم با شما هم به اشتراک بگذارم و در این فضا باهم برای آن سناریو بنویسیم. نتیجه این سناریوها می‌شود نتیجه‌گیری‌هایی که منجر به یادگیری و درک عمیقی از مسائل روزمره می‌شود. بنابراین مجموعه پست‌های سناریوهای زندگی را می‌توانید به‌عنوان یک کلاس آموزشی درنظر بگیرید که محتوای این کلاس باکمک و نظرات خود شما شکل می‌گیرد. من این عکس را در صفحه فیسبوکم هم منتشر می‌کنم و مجموعه کامنت‌ها را در مطالب دیگری جمع‌بندی خواهم کرد.

به‌عکس زیر دقت کنید. برای این عکس یک ماجرای خلاصه تعریف کنید. به‌نظر شما قبل از این صحنه چه اتفاقی افتاده، الان این دو نفر در چه موقعیتی هستند و بعد از این موقعیت چه اتفاقی می‌افتد؟

بسیار مهم هست که صرفا به تحلیل فضا نپردازید و داستان تعریف کنید. مثلا این دو نفر زن و شوهر هستند، قبل از این صحنه سر رفتن به سفر بحث‌کرده‌اند و بعد از این صحنه کمی که زمان بگذرد به توافق می‌رسند و به‌سفر می‌روند. این می‌تواند یک سناریو باشد و هرکسی ممکن است سناریوهای خاص خودش را داشته باشد.

Photo: Jessica Todd Harper

منبع عکس (+)

——————————————————————————————————————————————————

شما می‌توانید مشترک خورا ک این بلاگ شوید.

برای آگاهی از خدمات من می‌توانید از صفحه رشد فردی و رشد سازمانی دیدن کنید و یا برای آگاهی از زمان دوره‌های آموزشی عمومی در  خبرنامه آموزشی عضو شوید.

می‌توانید من را در توییتر و گوگل+ دنبال کنید و صفحه فیسبوکم را لایک کنید.

Showing 12 comments
  • پرویز
    پاسخ

    سلام

    شاید اونها هم فهمیدن که امشب یارانه رو قرار نیست بریزن!
    شاید اونها هم داشتن تلویزیون می دیدن که ناگهان دلیل تمام مشکلاتشون رو نا توانی در خرید برخی کالاهای تجملی (لوکس خودمون) دیدن!
    شاید توی یه سالگرد ازدواج خودمونی، میون مرور خاطرات گذشته، خبر بدی که قرار بود مال فردا باشه، به طور اتفاقی (عمدی) گفته شده که باعث ناراحتی یکی و تخلیۀ یکی دیگه شده باشه….
    اما راستش با تمام این سناریوها نمی تونم دستان خستۀ یک زن و چشمان خشمگین یک مرد را فراموش کنم!
    شاید این دارویی تلخ یا زهری کشنده برای یک رابطه باشه اما شاید و اگرهایش در ذهن تماشاچی می ماند….

  • mojtaba
    پاسخ

    احتمالا زن از چیزی ناراحت و افسرده است و مرد از اینکه متوجه دلیل ناراحتی زن نمی شود عصبانی است

  • امیر جم
    پاسخ

    رز و امیل دو سالی می شه که با هم ازدواج کردند.یعنی درست یک سالی پس از رسیدن خبر مرگ سیمون.سیمون شوهر سابق رز بود کسی که پدر واقعی دیوید-پسری که عکس در قاب عکس گوشه عکس است- محسوب می شود.
    سیمون زمانی خانه را به قصد رهبری گروه کوهنوردی اش جهت فتح قله اورست ترک کرد که رز رازی را در دل مخفی داشت.
    سیمون نمی خواست که تا چند سالی فرزندی پس از ازدواجشان فرزندی داشته باشد و بیشتر به کارهای مربوط به کوهنوردی و جهان گردی اش مشغول بود.اما رز می خواست از تنهایی بیرون بیاید.این طور که حساب کرده بود سیمون وقتی از صعود پر افتخارش برگردد خودش همه چیز را از شواهد موجود می فهمد.شاید اصلا خوشحال و ذوق زده شود.
    چند مدتی پس از عزیمت به این سفر بی بازگشت گروه کوهنوردی در حالی به کشور بازگشت که خبر گم شدن رهبر گروه را با خود داشت.این خبر را امیل دستیار و دوست سیمون به رز داد.
    امیل خود را مسئول و متعهد نسبت به خانواده نزدیکترین دوستش می دانست.جسد سیمون پیدا نشده بود و امیل همسر دوستش را در حالی می دید که رازش اشکار شده بود و نوید به دنیا امدن عضو جدید خانواده را می داد.
    امیل بعد از مدتی مرد خانه شد و پدر خوانده س.این در حالی بود که طبق قرار قبلی به هیچ گاه در این سه ساله به دیوید حرفی از پدر واقعی اش زده نشد و دیوید برای اولین بار و بارها و بارها پس از ان امیل را پدر خطاب می کرد.
    حالا خبر رسیده که سیمون پس از سه سال و اندی در حالی پیدا شده که از حادثه کوهستان جان سالم به در برده و حافظه اش را پس از سه سال و اندی به دست اورده است و از روستایی که در آن به سر مس برده در حال بازگشتن به خانه اش است.
    حالا چه خواهد شد…

  • امیر مهرانی
    پاسخ

    @امیر جم سناریوی بسیار جالبی بود.

  • احسان
    پاسخ

    امروز سالگرد فوت پسرشان است پسر بچه‌ایی که مادر بخاطر بی‌توجهی و سهل‌ انگاری‌اش از دست داده است مادر نمی تواند خود را ببخشد و شوهرش هم هنوز او را نبخشیده است اگرچه عکس‌ها و اتاق پسرشان را همانطور نگه داشته‌اند اما این چیزها بیشتر او را آزار می‌دهد!

  • حسین
    پاسخ

    فرخ و آتنا زوج_این تصویرن که حدودا5 سال از زندگی مشترکشون میگذره و ثمره ازدواجشون یه پسر 3ساله ی مودب و باهوش به نام بهزاده
    هرروز عصر آتنا بعد از تایم کاریش میره مهد کودک دنبال بهزاد،اماامروز بعلت حجم کاری و مشغله زیاد فرصت نمیکنه سروقت برسه. پس به خانم زمانی که همسایه شونه و بچه شم توی هموم مهده زنگ میزه وازش درخواست میکنه تا بهزاد رو هم باخودش بیاره.
    مناسفانه توی راه برگشت خانم زمانی تصادف شدیدی میکنه و بهزادکوچولو هم اسیب می بینه و توی کما میره…..
    زمان این عکس ماله شب این واقعه است ، وقتی فرخ که تلفنی مطلع شده عصبانی و نگران رسیده خونه تا باهم برن بیمارستان. یه درگیری لفظی خشن و سنگین جلوی اپن اشپرخونه بوده که انتا با ناراحتی مکالمه رو ترک میکنه و فاصله میگیره.اون در حالیه از درون خودشو مقصر میدونه ، نمیدونه باید توی بیرون از خودش دفاع کنه یا نگران بهزاد باشه و براش دعا کنه..

  • صغری مهین
    پاسخ

    سعید و فرزانه 5 سال میشه که ازذواج کردند، موقع ازدواج از جمله تصمیماتی که داشتند عدم بارداری فرزانه و نداشتن بچه بوده. به دلیل مشغله کاری بالایی که هر دوشون داشتند تا همین چند وقته پیش هر دو راضی بودند و نبود بچه یه راحتی بود برا پیشرفت هر دوشون.
    از حدود 7 8 ماه پیش رفتار سعید شروع کرد به تغییر. بهونه‌های الکی و بداخلاقی‌های روزمره و از این جور چیزا. فرزانه مهندس مخابرات هستش و در یک بخش خصوصی مشغول به کار. سعید پزشک و متخصص کودک.
    یه روز بی‌خیر و بدون برنامه با فرزانه تماس میگیره و ازش میخواد بیاد خونه واسه یه کار مهم. برا فرزانه هم عجیب بود آخه تو این ساعت عصر سعید تو مطب خصوصیش در حال معاینه مریض‌های کوچولو و دوست داشتنیش بود. فرزانه با خودش فکر کرد باید مسئله مهمی بوده باشه که سعید کارشو ول کرده و خواسته باهاش حرف بزنه.
    فرزانه رسید خونه دید سعید خونست و خیلی عصبی. نگران شد و دلیل رو از سعید جویا شد.
    سعید گفت من دیگه نمی تونم نمی تونم، فرزانه درسته ما رد شروع ازدواج تصمیم به داشتن بچه نداشتیم، ولی هر روزی که نوزادا و بچه های دوست داشتنی رو که تو مطب و بیمارستان می‌بینم دلم میخواد ما هم یکی داشته باشیم. من میخوام پدر بودن رو تجربه کنم.
    فرزانه گفت: حالا ناراحتی ها و عصبی‌بودن چند وقته اخیرتو می‌فهمم، پس تو دلت بچه می خواد، می دونی که من دلم بچه نمی‌خواد من از کارم لذت می‌برم وقتی برا بچه‌داری و بزرگ کردن اون ندارم. اینطوری شد که بحث خیلی جدی و تا حدی مشاجره بینشون درگرفت و هر کدوم رفتن یه گوشه ای نشستن.
    بعد از کمی آروم شدن تصمیم گرفتن که موضوع رو جدی بگیرند و واسه پیدا کدن یه راه حل مناسب از پدر و مادرشون و در صورت نیاز از مشاور خانواده کمک بگیرند.
    این سعید بود که موقع ازدواج بدلیل علاقه زیادی که به فرزانه داشت شرطش مبنی بر نداشتن بچه رو پذیرفته بود و حالا میدید چیزای دیگری چون بچه هم در زندگی هست که حتی فرزانه نمی‌تونه جای اون رو براش پر کنه…

  • امیر مهرانی
    پاسخ

    @حسین

    @صغری مهین
    ممنون، سناریوهای جالبی بود. آیا تعریف این سناریوها ارتباطی به تجربیات زندگی شما داره؟

  • امیر مهرانی
    پاسخ

    @احسان چرا به‌این ننتیجه رسیدی که مادر مقصر هست؟

  • صغری مهین
    پاسخ

    @امیر مهرانی
    سلام
    تجربه شخصی نیست، چون هنوز ازدواج نکردم، ولی همیشه چیزی بوده که در ذهنم هستش، نمی دونم بعد ازذواج قراره چی بشه ولی چیزی که الان هست این که درگیری کاریم و چیزایی که دارم برام جالب و دوست داشتنی اند و واقعا برام سخته حالا نه با ازدواج ولی باچیزی مثل بچه بتونم تعویضش کنم
    هر چند می دونم داشتن بچه هم بسیار لذت بخشه و بعد از ازدواج یکی از اتفاقات شیرین اون دوره حساب میشه…

  • حسین
    پاسخ

    @امیر مهرانی

    منم مجردم و تجربه شخصی م نیست. فکر نمیکنم کسی اون چیزی رو که مستقیم درگیرشه برداشت کنه و بیشتر عوامل ناخوداگاه تاثیر دارن . بنظرم آدمها از اینمه اتفاقات و اطلاعات اطرافشون، اون چیزی رو رصد و دریافت میکنن که با پیش زمینه ذهنی شون همگون باشه. یا بهش معتقد باشن با دنبال جوابش باشن.

  • امیر مهرانی
    پاسخ

    @صغری مهین

    @حسین

    تعریفی که حسین داده درسته. عوامل ناخودآگاه روی برداشت ما تاثیر می‌گذارند و همینطور وقتی خانم صغری می‌گه که چیزی بوده که در ذهنش هست و همیشه دغدغه‌اش بوده هم درسته. این تفکرات در ناخودآگاه ما وجود دارند و باعث می‌شن که در موقعیت‌های واقعی واکنش‌هایی براساس همین تفکرات داشته باشیم.

Leave a Comment