بهمن! ازم خواستی در زمان مناسبی با مهسا صحبت کنم. شاید هیچوقت و هرگز کسی اینگونه روبرویم نایستاده بود و اینگونه بهخودم نگفته بود که به کمکت نیاز دارم. هزاربار از آن شب خودم را روبروی مهسا تصور کردم و نمیدانستم چه بگویم. چه بگویم به مهسای تو که آماده روزهای مشترک زندگیاش میشود و حالا با ام اس روبرو شده. بهمن چیزی را ازم خواستی که شاید من شهامتش را نداشتم. نمیدانم چرا ترسیدم. نمیدانم چرا احساس کردم کلمهها در گلویم خفه شدهاند. در این چند سال هم شور و شوق تو را دیدهام و هم هیجان مهسا را وقتی آمد در کلاس شناخت تواناییها. ازم خواستی حرفی بزنم اما اعتراف میکنم که کم آوردهام و من هروقت کم میآورم مینویسم. به همین دلیل اینبار هم نوشتم و این نوشتن شاید چیزی شبیه یک نامه برای مهسا باشد:
مهسا خاطرت هست در دوره که شرکت کردی وقتی صحبت از رویاها و معنای زندگی کردی گریستی؟ یادت هست در یک جلسه آمدم و گفتم اگر زندگی همهی آن چیزهایی که میخواهی را ازت بگیرد با چه انگیزهای ادامه میدهی؟ میدانی هربار که این سوالات را از شاگردها میپرسم صد برابر صدایش بلندتر در گوش خودم میپیچد. انگار کسی نهیب میزند و میگوید جواب خودت چیست؟ خودت چکار میکنی اگر همهچیزت را از دست بدهی؟ و نمیدانم به این سوال چطور باید پاسخ بدهم مگر اینکه من هم با آن موقعیت روبرو شوم. آنگاه من و هرکس دیگر باید خودش را ببیند که چه میکند و چطور پاسخ میدهد.
میدانم وقت روی دوپا ایستادهایم و هیچ مشکلی در زندگی نیست، در نهایت کمی احساساتی میشویم و همراه همان قطره اشکی که از صورتمان پایین میسرد درباره رویاها و تاثیرمان در زندگی صحبت میکنیم. در این شرایط حرف زدن سادهاست. اما واقعیت جای دیگری است. واقعیت زمانی است که با بزرگترین چالشها روبرو میشوی. واقعیت زمانی است که چیزی را از دست میدهی و آنگاه به همه پاسخهای خودت شک میکنی. همهی امیدهای داشتهات رنگ میبازد و احساس میکنی همه رویاهایت دروغی بزرگ بودهاند. در این شرایط قدرت خودت را زیر سوال میبری و تنها با احساسی از خستگی شدید میخواهی خودت را بسپاری به جریان لحظات و شاید ته ماندهی نیرویت را برای طغیان علیه آنچه زندگی پیشرویت گذاشته صرف کنی و شروع کنی به انکار هرآنچه که داری و داشتهای.
مهسا جان، سختترین موقعیتهای زندگی زمانی است که تو میفهمی با دردی تا آخر عمر باید زندگی کنی. میخواهد این درد از دست دادن کسی باشد یا یک بیماری. وقتی به ما میگویند همیشه، همان زمان است که دنیا روی سرمان خراب میشود، چون تصوری از همیشه نداریم و از خودمان میپرسیم همیشه دقیقا یعنی تا کی؟ آخر عمر کجاست؟ و حتی میپرسیم چگونه تا همیشه میتوان سر کرد؟
اما میدانی مهسا، همیشههای زندگی همیشگی نیستند همانطور که همیشگیهای گذشته هم همیشگی نماندند. چندبار شده که با این همیشگیها روبرو شدهای و به یکباره جریان زندگی تغییر کرده و افتادهای در مسیری تازه؟ چندبار شده که فکر کردی راهی نیست و در عین ناامیدی، کورسوی امیدی جلوی چشمانت ظاهر شدهاند؟ مهسا جان، تنها چیزی را که در زندگی نمیشود باور کرد همیشگی بودن یک اتفاق است که اگر به همیشگی بودنها ایمان بیاوری آنگاه به سکون دچار شدهای و سکون همان نقطهی دردناک زندگی است.
مهسا، زندگی همین روبرو شدنهاست. روبرو شدن با چالشها. نمیخواهم بگویم که اینها آزمایشهایی برای رشد تو هستند. حالا وقت این حرفها نیست میدانم. اما روبرو شدن یعنی پذیرش و نه تسلیم. که تسلیم همان سکون و وادادن است. اما پذیرش روی دیگری دارد. یادت میآید در اینباره چقدر حرف زدیم؟ یادت میآید که میگفتیم پذیرش یعنی اگر دردی هست به خودمان فرصت بدهیم تا با آن کنار بیایم و بعد دوباره و کمکم و آهسته با وجود محدودیتهای تازه حرکتی نو آغاز کنیم.
مهسا من و نه هیچکس دیگری این روزها نمیتوانیم تمام و کمال حال تو را درک کنیم. کسی نمیتواند همهی فریادهای درونی تو را بشنود. کسی نمیتواند به حرفهای ناگفتنی تو بهخوبی آگاه شود. هیچکس نمیتواند به تو بگوید خوب باش. هیچکس نمیتواند حتی بگوید امید داشته باش چون هیچکس نمیتواند چشمهای تو را داشته باشد و با آنها به دنیا نگاه کند.
اما مهسا تو یک مسئولیت بزرگ داری. تو مسئولی در قبال کسانی که عاشقانه دوستت دارند. کسانی که برای بودنت و خوشحال بودنت در درون گریه میکنند و به چشمهای تو لبخند میزنند. کسانی که لرزش تو لرزش آنهاست. کسانی که خندهی تو خندهی آنهاست و اشک تو اشک آنها. مهسا تو مسئولی چون باید بدانی که آنها کنارت هستند و عمیقترین شادی درونیشان وابسته به لبخند توست. تو مسئولی که ببینی یک قلب چطور برایت میتپد و چطور دنیا برایش فرو میریزد وقتی تو ضعیف میشوی. مسئولی که ببینی چطور دستهایی حامی تو هستند و میخواهند تو را در آغوش بگیرند. تو مسئولی که به آنها لبخند هدیه بدهی و آغوششان را خالی نگذاری.
مهسا جان، حرف چندانی نیست. اینها را برای تو که میگویم خودم هم هزار بار میشنوم. بهخودم میگویم بپذیر و ادامه بده اگرچه سخت است و دردناک. مهسا به خودم میگویم همیشگیهای زندگی را باور نکن. کاش باورم شود مهسا. کاش…
خوشحالم كه باز هم روزنوشت هاي شما رو ميتونم بخونم…و تلنگر بخورم…مرسي اقاي مهراني
نوشتهی خیلی تاثیرگذاری بود …
ممنون 🙂
سه تا نقطه…
حقيقت مطلب و بيان كرديد آقاي مهراني عزيز
مهساجان با خوندن اين مطلب غم و سختي روزهاي اول ام اس پدرم و به خاطر اوردم چيزي حدود١٥سال پيش،
خيلي سخت بود ولي زماني كه ام اس و پذيرفتيم زندگي دوباره راحت و شيرين شد ،بي دليل بپذيرش .
امیر جان سپاسگزارم .
کارگاه ” هنر زندگی کردن ” م برای کسانی که از ام اس رنج می برند رایگان است .خوشحال می شوم مهسای عزیز را در این کارگاه ببینم .
باشد که همه موجودات از رنج رها باشند .
ممنون از اطلاعرسانی این موضوع
آقای مهرانی عزیز
سلام تاثیرگذارترین متنی است که از شما خوانده ام.راست می گویند آنچه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.امید وارم مهسا عزیز با اراده و امیدبتواند بحرکتی نو راآغاز کند.
مهساي عزيزم بمان …. ما دوستت داريم حتي اگر نشناسمت مهسا جان رها كن و زندگي كن
من اول که اینو شنیدم حس کردم در یک لحظه چند تار موم سفید شد! یاد یک شبی افتام که چند ساعتی با بهمن بودیم و حین کار و بالا پایین کردن یکسری وسیله و وصفله پینه کردن تجهیزات داشتیم گپ میزدیم … افق بسیاری از جملات بهمن همگرا به یک آینده مشترک ختم میشد، بل در بعضی جملات به ظاهر حرفی هم از مهسا نبود ولی جملات پس از نقطه ها ادامه حیات میدن و این حرکت یکصدا به سمت یک زندگی مشترک بود که قدم به قدم داره نزدیک و ساخته و پرداخته میشه. اما من دو سال پیش جریان مشابهی رو در آستانه یک مراسم عروسی از نزدیک شاهد بودم. شب عروسی که عکس من و سیبیل اویزونم هنوز هست … برام عجیب بود که من ک فقط جریان رو میدونم از تک تک شاخه های گل این مراسم متنفرم و داماد، خانواده اش و دوستان و خانواده عروس همه خوشحال و پایکوبان! 4 ماه پیش که متوجه شدم مسیر درمانی وجود داشته که الان با یک روند دارویی ثابت این زوج خوشبخت هستند و کمر این بیماری رو شکسته اند یکبار دیگه دیدم انگار من هیچی از دنیا نمیدونم و بس در بسته که به مفتاح دعا بگشایند …
دعاگو و اردتمند
خشایار …
سلام. منم اشکهای مهسا را در همان دوره شناخت توانایی ها یادمه که با تمام وجود پاکش از سرچشمه زلال چشمانش جاری بود ولی شوقی در آن اشکها بود، شوق گذر کردن ، شوقی که من حالا توانستم عبور کنم و اکنون اینجا رسیدم. میگن کسی که یکبار بتواند از مسیری عبور کند نه تنها بار دیگر هم می تواند بلکه آسانتر و قوی تر هم می تواند…
از صمیم قلب برایش آرزوی خوشحالی و شکیبایی می کنم، خوشحالی که در آن آرامشی ژرف نهفته باشد … و شکیبایی که بوی خدا می دهد…برایش روحی قوی و ایمانی استوار می طلبم… اگر مقدر است گشایشی روی دهد به سلامتی و عشق باشد… اگر مقدر است تغییر و تحولی انجام گیرد کاملا به خدا سپرده باشد و سرشار از عشق و صلاح و خیر باشد…میگن هر اتفاقی دلیلی دارد، امیدوارم دلیلی روشن و سلامتی بخش در پی اش باشد.. آنگونه که خودش و اطرافیانش را شاد کند…
مهسا جان یادت باشد که معجزه همیشه اتفاق می افتد… همیشه و هر لحظه…تنها باید دستانمان، روحمان، چشمانمان و قلبمان را باز کنیم به نور ایمان تا عاشقانه دریافتش کنیم… ایمان داشته باش.
آرزو می کنم خدا هر لحظه یار و یاور ت باشد. مهسا جان قوی و استوار باشی مثل همیشه …مثل همان مهسایی که می شناسیم… امیدوارم سلامتی و شفای الهی لحظه به لحظه زندگی ات را فرا بگیرد و تو پذیرا باشی و سپاسگزار مثل همیشه…
خدایا یارش باش و محافظش مثل همیشه…
همیشگیهای زندگی را باور نکن.
خیلی عبارت تامل برانگیز و زیر و رو کننده ای بود. ممنونم که در این شرایط سخت هستید و مینویسید.
همیشههای زندگی همیشگی نیستند همانطور که همیشگیهای گذشته هم همیشگی نماندند. این جمله واقعا تأثیر گذار و زیباست. کلامتون واقعا تأثیر گذار هست.
سپاس از شما
خیلی قشنگ بود من به عنوان یه بیمار ام اس میگم که راحت میشه باهاش کنار اومد مهسا جان واقعا اخر دنیا تیست ام اس داشتن با اومدن ام اس من کل زندگیم عوض شد ولی بهتر از قبل شد امیدوارم سلامت باشی همیشه. مرسی اقا امیر از متن زیباتون
فوق العاده اس متن هاتون .هربار كه ايميل هاتون و مي خونم انرژي خاصي بهم مي ده ، و بارها و بارها مي خونم ، خيلي دوست دارم كه تو كلاس هاتون به صورت حضوري شركت كنم ، و فكر مي كنم در ليست رزرو باشم ولي اقاي مهراني بخاطر شرايطي كه دارم اگه براتون امكان داره بتونم زودتر در كلاس هاتون حضور داشته باشم
مرسي از ايميل هاي زيبا تون .