گفتگوی صبح‌گاهی با مارگریت دوراس

مارگریت دوراس

با بی‌حوصلگی تمام از خواب بیدار می‌شوم. مثل آخر یک روز کاری شلوغ خسته‌ام. زیر کتری را روشن می‌کنم و می‌خزم در اتاق کارم. اینجا برای من اتاق امن است. کتاب‌خانه‌ام را دارم و کتاب‌هایی که دوستشان دارم. میز کارم هست که رو به دیوار قرار داده‌امش و نزدیک پنجره است. وقتی رو به دیوار می‌نشینم یا در کنجی قرار می‌گیریم تمرکزم بیشتر است و شاید این ربط دارد به درونگرایی من. اما اگر میزم رو به در باشد یا دور و اطرافم باز باشد نمی‌توانم درست تمرکز کنم. انگار تعادل ندارم. هر حرکت کوچکی حواسم را پرت می‌کند. پشت میز کارم یک کاناپه تخت‌خواب شو است. برای لم دادن و مطالعه جای مناسبی است. یک میز کوچک هم کنارش است که می‌شود هرچیزی را رویش ولو کرد. من همواره دوست دارم کتاب‌هایی که به آنها سرک می‌کشم را روی آن ولو کنم.

کمی روی کاناپه می‌نشینم و فکر می‌کنم. به این‌که در ازای روزهای پرانرژی و شاد، روزهای غمگین و کم انرژی هم وجود دارند. به گفتگوهای دو هفته گذشته‌ام فکر می‌کنم. به انتظارهای خودم از خودم و دیگران از من. وقتی قرار است معلم باشی، انتظارها از تو بالا می‌رود. همواره باید در نقش یک فرد درستکار باشی. همواره باید بهترین تصمیم‌ها را بگیری و بهترین حرف‌ها را بزنی. اما نمی‌شود. اینگونه که به خودم فکر می‌کنم یاد داستان ویکنت دو نیم شده‌ی ایتالو کالوینو می‌افتم. کسی که تبدیل شده بود به دو نیمه‌ی سیاه و سپید. نیمه سپیدش همانقدر آزار دهنده بود که نیمه سیاهش. بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم جذابیت زندگی به همین تقابل سیاهی و سفیدی است. متوجه هستم که دلم نمی‌خواهد آن آدم همواره خوب و بی‌خطا باشم. این واقعی نیست. همواره آدم خوب بودن، همواره آدم خردمند بودن، همواره صبور بودن، تعریف انسان نیست. این تعاریف ترسناک است. اینها بیشتر تعاریف نقاب‌های انسانی است تا خود انسان بودن. بعد به این فکر می‌کنم که چرا ناراحتم. چرا حالم بد است؟ پاسخم را می‌دانم. از خودم ناراحتم. همواره گفته‌ام و می‌گویم که بزرگترین مانع و مشکل هر کس خود اوست. بزرگترین ناراحتی‌ها از درون خود اوست و قبل از این‌که دلیل بروز مشکلات و ناراحتی‌ها را بخواهد در دنیای بیرون جستجو کند باید در خودش فرو رود و کاوش کند. شاید دلیل این‌که خودم را به اتاق کارم رسانده‌ام و تنها نشسته‌ام هم همین باشد. اینجا به من اجازه می‌دهد تا در خودم فرو بروم و کند و کاو کنم. به چرایی‌ها و چگونگی‌ها فکر کنم. خودم را نظاره کنم. با احساساتم روبرو شوم و به شفافیت و صداقت با خودم برسم.

سرم را برمی‌گردانم به سمت کتابخانه. اولین کتابی که توجهم را جلب می‌کند، نوشتن همین و تمام از مارگریت دوراس است. خاطرم هست که وقتی کتابخانه را می‌چیدم، این کتاب را جلوی همه کتاب‌ها گذاشتم که مدام ببینمش. جلد سفیدش را که رویش عکسی سیاه و سفید از دوراس در حال نوشتن است. بخش اول کتاب نوعی خودنگاری دوراس است از حال و احوال و دیگاهش درباره نوشتن. این اولین کتابی بود که از دوراس خواندم. قبلش نمی‌شناختمش. خیلی سال پیش بود که تا چشمم به عنوان کتاب افتاد، خریدمش و بعد بی‌وقفه خواندمش. آن زمان هم در اتاق خودم در خانه‌ی پدری بودم. حتما یک لیوان چای برای خودم ریخته بودم، مقداری خرما کنارم داشتم، چراغ کنار تخت را روشن کرده بودم و افتاده بودم به خواندن کتاب. نوشتن آن زمان برای من هدف بود. گاهی اینطور است. آدم جای چیزها را عوض می‌کند. نوشتن ابزاری می‌توانست باشد برای ابراز احساسات اما من به خود نوشتن و این‌که چه احساسی ایجاد می‌کند توجه می‌کردم. شاید همین رویکرد هم بوده باشد که نوشتن را برای من مقدس کرد. نوشتن برایم شد مثل یک آیین مذهبی. شکرگزاری، اعتراف، ابراز احساس و دوست داشتن، ابراز دلگرفتگی و غم. نوشتن این‌گونه است. آدم می‌تواند در حالی که کسی روبرویش نیست، حرف بزند. آزادانه صحبت کند بدون این‌که نگران باشد، بدون این‌که بخواهد خودش را سانسور کند. دوراس در همین کتاب می‌گوید نوشتنی که از قبل به آن فکر کنی که دیگر نوشتن نیست. راست می‌گوید، خوبی نوشتن این است که آدم در عین فکر نکردن، فکر می‌کند. از قبل به چیزی فکر نمی‌کند بلکه به محض شروع به‌نوشتن فکرش به کار می‌افتد. در لحظه کلمات را پیدا می‌کند و آنها را کنار هم می‌گذارد. دوراس می‌گوید برای نوشتن باید عزلت داشت. این را هم راست می‌گوید. نوشتن و تنهایی رابطه مستقیم دارند. این تنهایی صرفا یک تنهایی فیزیکی نیست که یک‌جور درک تنهایی درونی است. آدم در این تنهایی به شکل عجیبی می‌تواند بلندترین فریادهایش را بزند. اگر همان کلمات را بخواهد با صوت از گلویش خارج کند، نمی‌شود. کلمه پشت لبانش خشک می‌شود. دهانش که قرار بوده ابزار برقراری ارتباطش با دیگران باشد تبدیل می‌شود به یک سد بزرگ و راه خروج را می‌بندد. اما وقتی می‌نویسی می‌توانی همان کلمات را فریاد بزنی. در نوشتن، برای فریاد زدن هیچ محدودیتی وجود ندارد. نوشتن، دنیای آزادی است که آدم خودش آن را می‌سازد. جزییاتش را خودش شکل می‌دهد و معمار آن است.

نوشتن همین و تمام - مارگریت دوراس

اینها را که گفتم بی‌شک تحت تاثیر خواندن کتاب دوراس بوده است. خاطرم هست وقتی خواندمش احساس می‌کردم دوراس همان معلم گم‌شده‌ای بوده که باید روزی سر راه من سبز می‌شد و به آن افتخار می‌کردم. آدم وقتی سردرگم است به معلم‌هایش بیشتر نیاز دارد. می‌خواهد که معلمش به او بگوید که چه بکند و چه نکند. شاید به همین دلیل است که می‌‌روم سراغ کتابخانه و دست می‌گذارم روی کتاب نوشتن همین و تمام. می‌خواهم معلمم حرفی بزند، چیزی بگوید، شاید پاسخ سردرگمی‌ام را لابه‌لای کلمات این کتاب پیدا کنم. کتاب را باز می‌کنم، کاغذ یادداشت کوچکی که از سال‌ها پیش لای آن مانده می‌افتد. توجهی نمی‌کنم و شروع می‌کنم به خواندن. فقط می‌خوانم. صدای کتری را می‌شنوم که دارد سوت می‌زند اما نمی‌توانم حرکت کنم. گیرکرده‌ام لای کلمات کتاب. به عزلت نویسنده و به حال و احوال نوشتن، به دردها و رنج‌های نویسنده، به‌اینکه نوشتن چطور نویسنده را دوباره تعریف می‌کند و همزمان با آفرینش متن، نویسنده هم دوباره آفریده می‌شود، فکر می‌کنم. به‌اینکه چطور نوشتن می‌شود راهی برای خروج از سردرگمی. که چطور نوشتن بار سنگین روی شانه‌ها را سبک می‌کند.

نوشتن همین و تمام شامل چند بخش است که قسمت اولش مربوط می‌شود به نوشتن. این بخش را که تمام می‌کنم، بلند می‌شوم می‌روم سراغ کتری، از سوختن نجاتش می‌دهم و سریع برمی‌گردم به اتاق. یادم می‌افتد بعد از خواندن این کتاب و چند کتاب دیگر بود که بیشتر به قدرت نوشتن ایمان آوردم و جدی‌تر شدم. دوراس انگار که روبروی من نشسته باشد، عینکش را جابه‌جا می‌کند و یادآوری می‌کند که اگر کلماتت از دهانت خارج نمی‌شوند، آنها را می‌توانی بنویسی. اگر فریادت خاموش می‌شود، صفحه‌های سفید که کلمات بر آن نقش می‌بندد، بزرگترین دشت‌ها برای فریاد زدن هستند. همین می‌شود که لپ‌تاپ را باز می‌کنم و می‌نویسم: “با بی‌حوصلگی تمام از خواب بیدار می‌شوم…”

Showing 23 comments
  • افشین چایچی نصرتی
    پاسخ

    جالب بود، این بخش روایت خود رو که ایجاد کردی انگار تغییر نگارش هم پیدا کردی. یه جورایی فرق داشت با نوشته های قبلی. موفق باشی.

  • سهیلا احمدی
    پاسخ

    دوسش داشتم منم با بی حوصلگی اومدم اینجا، حوصله کتاب خوندن هم حتی نداشتم، بازم ازت انرژی خوب گرفتم امیرجان، مرسی خیلی 🙂

  • سیما مهذب
    پاسخ

    درود بر شما

    جالبه. منم امروز با بی حوصله گی از خواب بیدار شدم. حال خوشی نداشتم. دردم درد جسمی نبود. به نظرم روحی هم نبود. دردی بود ناشناخته…اصلا درد نبود. چیزی نبود که بشود ازش گفت…فقط حال خوش نبود…خلاص…دلم گفت و دستم رفت روی صفحه کلید و کمکش کرد تا حرف بزند و او گفت:

    سالها میان هیاهو
    من نیز دویدم و دویدم و دویدم
    خواندم و خواندم و خواندم
    و نوشتم

    شاید که بدانم
    شاید که بزرگ شوم
    شاید که انسان شوم
    لیک نداتستم
    ….
    برای بزرگی
    مثل ستاره
    باید کوچک بود
    مثل درخت باید
    مهربان بود

    برای انسانیت
    مثل کوه
    باید آرام بود
    مثل پروانه لطیف بود
    مثل آسمان باید
    بزرگ بود

    مثل عنکبوت باید ساکت بود

    برای دانستن برای بزرگی
    برای انسان بودن
    باید انگار برگ های دل را
    برگشود

    سیما مهذب 18 بهمن 1392

  • بهار
    پاسخ

    نوشتن،نوشتن و نوشتن! بي اينكه حتي فكر كني جمله اي كه داري مي نويسي از لحاظ دستوري درست هست يا نه!
    واقعااوقاتي لازمه دست به قلم(يا كيبورد!) شد و همه اون چيزي كه در ذهن هست رو پياده كرد رو كاغذ(يا لپ تاپ). حس سبكي و خالي شدن خوبي داره بعدش 🙂

  • عماد
    پاسخ

    امیرجان فوق العاده بود. این روزها که آدم سریع شده و دلش میخواد همه چیز رو تندخوانی کنه روی این صفحه گیر کردم 🙂 دوست نداشتم تموم شه.

  • سپیده پورمرعشی
    پاسخ

    نوشتن همیشه یکی از دغدغه های من بوده و هست.
    ولی اینکه بتونی آنچه در ذهنت هست را به طور منسجم کنار هم قرار بدی و تبدیل به یه نوشتشون کنی برام سخت بوده.
    امیدوارم منم بتونم روزی به راحتی و بی واسطه بنویسم

    • امیر مهرانی
      پاسخ

      سپیده‌جان، نوشتن به‌نظر من همیشه سخته. موراکامی هم همین اعتقاد رو داره البته :). اما شجاعتش وقتی پیدا می‌شه که اول بدون توجه به کیفیت بنویسی. سد جلوی کلمات فقط با نوشتن بدون توجه به کیفیت شکسته می‌شوند.

  • سیما مهذب
    پاسخ

    نوشتن یعنی همه چیز! بنویس تا هستی راو بودن را احساس کنی.
    اصلا نیازی به انسجام نیست. به قول آن دوست عزیز کافی ست دست به قلم یا کی بورد شوی و اجازه دهی آنچه در ذهن و به تعبیر من در دلت هست جاری شود…
    وقتی کلمات و نوشته های خود را ثبت می کنی و به آنها عینیت می دهی می توانی غرق در لذت شوی…
    می توانی از هرچی حس ناخوشایندست رها شوی چون آنها را از درون به بیرون منتقل می کنی
    به همین راحتی
    اصلا نگران خوب یا بد بودن نوشته ها نباش…چون مهم نیست…مهم حس تو و خواست تو برای نوشتن ست
    به نظر من- یک دلیل اینکه افراد غالبا با نوشتن مشکل دارند- این است- که از کودکی سانسور شده اند و بعد در بزرگسالی این سانسور را- من بالغ- ما اد امه می دهد- آگاهانه یا ناخودآگاه-
    باید نوشت و از سد مانع دگرسانسوری و خودسانسوری گذشت

  • سیما مهذب
    پاسخ

    وقتی حالم خوش نیست
    ولی بی حوصله ام
    وقتی از همه چیز عصبی می شوم
    وقتی از همه چیز خسته می شوم

    ذهنم گیچ و آشفته است

    دلم می گوید:
    باید کاری کنی
    باید بروی..
    باید از همه چیز بگذری…
    از کار و حرفه فعلی…
    از این سبک و شیوه زندگی…
    از عزیزان و دوستان و همکاران…
    نه اینکه آنها بد باشند
    نه اینکه آنها مرا به این وضع و به این جا رسانده اند
    نه
    اگر
    من اکنون خوش نیستم
    برای این است که
    خودم با خودم مشکل دارم
    خودم کم آورده ام
    باید بروم
    شاید تغییری در شرایط فعلی ام ایجاد کنم
    حتی اگر
    برای مدتی کوتاه باشد
    همه چیز را رها کنم و بروم
    بروم یک جایی دیگر
    بروم کنار دریا
    فقط بنشینم و نگاه کنم- گوش کنم-
    به امواج به آسمان به مرغهای دریایی به آدم ها

    نگاه کنم و گوش کنم

    نظاره گری خاموش

    و پرسه بزنم این ور و آن ور

    چیزهای جدید را ببینم
    ذهنم را و دلم را از همه چیزهای فعلی خالی کنم

    بندهایی که من بر آنها زده ام یا احیانا زده شده
    رها کنم
    رها
    مثل یک زنبور یک پروانه وبعد
    از گلهای تازه کمی شهد بگیرم

    و تازه شوم
    تازه از شنیدن یا دیدن
    چیزهای جدید

    کاش بشود

  • مهدی قره خانی
    پاسخ

    امیر مهرانی عزیز ، شرح حال ناخوشی شما ، یعنی چیزی که درش مشترکیم با این که دلیلش رو نمی دونم اما به من کمک کرد برگردم به صحنه زندگی ، بخوام دوباره برم به سمت مشکلات ، مشکلاتی که ایمان دارم همینطور که گفتین ‌درونیه . خواستم‌ازتون تشکر کنم‌بابت این انگیزه‌دوباره ، این حس خوب ،‌این حال خوش.

  • محمد جواد محبی
    پاسخ

    سلام امیر مهرانی عزیز.
    این نوشته شما آخر جذابیت بود. باید آن را بررسی و نکاتش را کشف کنم. 🙂 ده دوازده تب در مرورگرم باز بود و نوشته ها را خوانده و نخوانده رد می کردم، ولی روی این یکی گیر کردم. شاید به خاطر دست گذاشتن شما روی چیزهایی بود که دوست دارم، البته به شیوه ای هنرمندانه.
    کاملا بی تعارف می گویم ممنون که هر از چندی، می نویسید.

  • پاسخ

    امیر مهرانی عزیز متشکر. من در نوشتن همیشه تنبلی میکردم و میکنم !

  • شیوا مژدهی
    پاسخ

    دلنشین و تاثیر گذار بود…نوشته تون،احساس لذت اولین باری که دست به قلم شدم رو برام زنده کرد.ممنون

  • ساقی
    پاسخ

    ممنون آقای مهرانی به خاطر یادآوری اینکه : “اگر کلماتت از دهانت خارج نمی‌شوند، آنها را می‌توانی بنویسی”

  • Mehdi
    پاسخ

    خسته نباشيد آقاي مهراني بعد از خواندن مطلب ياد اين افتادم: نه فرشته ام نه شيطان … به نظرم اين عنوان خيلي به درد ادمهاي حال حاظر جهان مي خوره، ممنون كه يادآوري كرديد
    فكر كنم ايتالو كالوينوي نازنين دچار اشتباه تايپي شده و از اونجايي كه خيلي آدم دقيقي بود شايد بد نباشه درستش كنيد!

  • Mehdi
    پاسخ

    و من دچار اشتباه در تايپ حاضر

Leave a Comment