گزارش پروژه‌ی پاییزه‌ی کلاس پرنده: پسران باد

حدود دو هفته قبل از شروع

رضا بهرامی با من تماس می‌گیرد و ایده‌ی پروژه‌ی جدید را مطرح می‌کند. 10 پسربچه بین 6 تا 11 سال، در پرورشگاهی در شهر انزلی هستند که قرار می‌شود با آنها کار کنیم. از طرفی رضا یک قایق بادبانی هم پیدا کرده که آن هم قرار است بخشی از پروژه شود. بنابراین شروع می‌کنیم به ایده‌پردازی و فکر کردن به روند پروژه. از پروژه قبل، پرستو حقی که تصویرگر است هم در تیم حضور دارد.

با صحبت‌هایی که داشتیم قرار می‌شود تا بادبان را به‌عنوان سمبل امید و حرکت به بچه‌ها معرفی کنیم و سعی کنیم کمک کنیم تا آنها بادبان‌های خود را در زندگی پیدا کنند. برعکس پروژه قبل من تصمیم می‌گیرم که با سناریویی کاملی که از پیش‌تعریف کرده‌ام کلاس را پیش‌ نبرم و بیشتر بداهه کار کنم. می‌فهمم که بچه‌ها کمی از تصمیم من نگران هستند اما هرچقدر فکر می‌کنم به‌این نتیجه می‌رسم که مفهومی که ما داریم در کنار دنیای بچه‌ها به‌سختی می‌تواند شکل خاصی به‌‌خود بگیرد.

شب اول

هفته‌ی بسیار شلوغی برای من بوده. یک دوره‌ی رهبری برمبنای توانایی‌ها را در چارگون شروع کرده بودم و در ادامه آن جلسات متعدد. سه‌شنبه شب 16 مهر حرکت می‌کنم که چهارشنبه صبح آنجا کنار بچه‌ها باشیم.

به نزدیکی‌های رشت که می‌رسم باران می‌گیرد. در رشت و انزلی باران سیل‌آساست. قرار است در یک با رضا بهرامی – مدیر پروژه – مجتبی کلارستاقی – مدیر اجرایی پروژه – و محمد عاشقی – فیلم‌بردار سوییت بمانیم. حتما می‌دانید که جمع‌های این‌چنینی چقدر پتانسیل گفتن و خندیدن دارد و همین اتفاق هم برای ما افتاد.

روز اول

وسایل‌ها را جمع می‌کنیم و به سمت پرورشگاه می‌رویم. به‌دلیل محدودیت‌ها و حساسیت‌های بهزیستی متاسفانه نمی‌توانم اطلاعاتی در مورد محل پروژه بدهم و همینطور در انتشار تصاویر هم باید دقت نظر داشت. در طول راه به این فکر می‌کنم که اولین برخوردم با بچه‌ها چطور باید باشد و به‌چه شیوه‌ای ارتباط موثری با آنها برقرار کنم.

می‌رسیم به محل پروژه. داخل می‌رویم و وارد یک سالن می‌شویم. بچه‌ها دور یک میز نشسته‌اند و صبحانه می‌خورند. روی دیوارها عکس‌ها و نقاشی‌هایی از بچه‌ها نصب شده. کمی به اطراف نگاه می‌کنم و به‌نظرم می‌رسد، برقراری ارتباط اولیه با بچه‌ها که بسیار مهم است می‌تواند اینطور شکل بگیرد که از آنها بخواهم ماجرای عکس‌ها و نقاشی‌های خود را تعریف کنند. اما قبل از شروع می‌رویم به اتاق تلویزیون. رضا در مورد پروژه به بچه‌ها توضیح می‌دهد بعد همه‌ی ما یک به یک خودمان را معرفی می‌کنیم و می‌گوییم که قرار است چه کاری انجام دهیم.

برمی‌گردیم به سالن، در بخشی صندلی‌ها را به شکل U می‌چینیم و یک وایت‌بورد روبروی صندلی‌ها می‌گذاریم تا فضای کلاس من آماده شود. قبل از شروع با آقایی که مسئول آنجاست صحبت می‌کنم و می‌خواهم که در مورد بچه‌ها اطلاعات بیشتری به‌ من بدهد. تارخچه و ماجرای این بچه‌ها آنقدر دردناک است که سعی می‌کنم احساساتی نشوم و روی کار متمرکز بمانم. بچه‌ها می‌آیند، سلام و احوالپرسی می‌کنیم و ازشون می‌خواهم که ماجرای نقاشی‌ها و عکس‌ها را برایم تعریف کنند و آنها هم با هیجان کنار من می‌آیند. بعضی‌هاشان سعی می‌کنند دست‌های من را بگیرند، یکی دیگر می‌خواهد من را بغل کند و هرکدام می‌خواهند زودتر از آن یکی ماجرای خودش را تعریف کند و خیلی زود من و دیگر بچه‌ها تبدیل می‌شویم به عمو و خانم‌های گروه هم خاله می‌شوند:

قبل از ورود بچه‌ها، روی وایت بورد طرح بدنه یک قایق را کشیده بودم که از بچه‌ها خواستم به‌نوبت آن را کامل کنند. هدفم این بود که با این روش کم‌کم مفهوم بادبان زندگی را در ذهن آنها شکل بدهم:

و نقاشی تکمیل شده:

کار کردن با بچه‌ها برای من دنیای متفاوتی بود. به‌خصوص بچه‌های آسیب دیده‌ای که گذشته‌ی نه‌چندان دورشان باعث شده بود تا ساده‌ترین نیازهای زندگی‌شان تامین نشود و خیلی زود به‌ این نتیجه رسیدم که کار ما برای انتقال مفاهیم زندگی به این بچه‌ها بسیار سخت است. تمام چیزی که این بچه‌ها نیاز داشتند بازی و سرخوشی و دور شدن هرچه بیشتر از گذشته‌ای بود که توی خیابان‌ها، دیدن تصویر جنازه پدر، خودفروشی مادر و … شکل گرفته بود.

بنابراین باید کاری می‌کرد که فقط خوش بگذرد و ساعات و روزی را متفاوت از هر روز آنها شکل داد. به رضا گفتم که بچه‌ها آمادگی گرفتن مفاهیم را ندارند و باید روش دیگری را انتخاب کنیم. در تایم استراحت همفکری کردیم و به‌پیشنهاد رضا یک نمایش اجرا کردیم که خود رضا راوی آن بود و هرکدام از بچه‌ها و ما نقشی را برعهده داشتیم. نمایش ما در یک قایق بادبانی شکل می‌گرفت و سعی کردیم که مفاهیم را از طریق بازی به بچه‌‌ها آموزش بدهیم و البته خودمان هم درگیر بازی شدیم. رضا بهرامی راوی ماجرا بود، مجتبی ملوان بود، من و ثاره هوشیار مدیر روابط عمومی پروژه در نقش دکل ظاهر شدیم و پرستو حقی و نسیبه هاشمی در نقش باد.

بعد از این مرحله دوباره سعی کردیم از بچه‌ها بخواهیم قایق بادبانی نقاشی کنند و چیزهایی که در زندگی دوست دارند را روی بادبان بکشند:

 امید روی بادبانش طرح دوربین عکاسی کشید چون می‌خواست عکاس شود.

نقاشی‌ها که تمام شد، ما ده تصویر قایق بادبانی داشتیم که روی هر بادبان نقش‌های مختلفی وجود داشت. مثلا تصویر فکر انسان. تصویر کمان آرش کمانگیر، تصویر نت لای موسیقی، تصویر قلب و سمبل عشق…

در این مرحله به عقیده‌ی من کار زیبای گروهی شروع شد. با همه‌ی بچه‌ها دور یک میز نشتسیم و شروع کردیم به ایده‌پردازی. ما یک بادبان هشت‌متری داشتیم که قرار بود براساس این تصاویر روی آنها نقاشی کنیم. بعد از کلی ایده‌پردازی امیر عبدالپناه این ایده را مطرح کرد که طرح بدن بچه‌ها را روی بادبان بکشیم و داخل هر طرح را با المان‌هایی که روی بادبانشان کشیده‌اند پرکنیم. اینجا چشم‌هامان برق زد، خوشحالم شدیم و محل را ترک کردیم تا برای شروع روز دوم پروژه دوباره بازگردیم.

روز دوم

بادبان هشت‌متری را پهن کردیم روی زمین. این بادبان از آن دو قایق‌سوار جوان گیلانی بود که در مسابقات بین‌المللی مقام کسب کرده بودند و بعد از شنیدن داستان کلاس پرنده حاضر شده بودند تا بادبان کمیاب و ارزشمند خودشون رو در اختیار تیم قرار دهند.

بچه‌ها را آوردیم و روی بادبان خواباندیم. پرستو شروع کرد به کشیدن طرح بدن بچه‌ها و مرحله دوم شروع شد.

در فاصله‌ای که پرستو و دیگر بچه‌ها کار نقاشی را شروع کردند من تک‌ به تک با هر 10 پسربچه تنها صحبت می‌کنم و سعی می‌کنم بفهمم که از نتیجه کار چه‌چیزی در ذهنشان نقش بسته. برخی از بچه‌ها در همان حال و هوای بازی‌گونه‌ی خودشان هستند. اما صحبت من با امین و امید که 11 و 10 ساله هستند متفاوت می‌شود. امین می‌گوید: “که یاد گرفته است قایق بادبانی بکشد و بادبان در زندگی یعنی تلاش و کوشش. به امین می‌گویم که جمله‌ای به من بگو که همیشه یادم بمونه. امین کمی فکر می‌کند، سرش را می‌خاراند و می‌گوید شما اومدید اینجا که با تلاش و کوشش به ما آموزش بدید. من به شما می‌گم که همیشه تو زندگی تلاش و کوشش کنید. این همیشه در ذهنم شما می‌مونه.”

امید هم می‌گه: “دوست دارم عکاس بشم که با عکس گرفتن آدم‌ها رو خوشحال کنم.” بعد من را محکم بغل می‌کنه، صورت من را می‌بوسه و از اتاق بیرون می‌ره.

باران انزلی قطع شده و قرار است تا طراحی بادبان تکمیل شود تا روز جمعه قایق به آب انداخته شود. متاسفانه من برای حضور در جلسه‌ای مجبورم روز پنج‌شنبه به تهران برگردم و گروه را ترک کنم. پنج‌شنبه عصر از بچه‌های گروه خداحافظی می‌کنم و به سمت تهران می‌آیم. آخرین تصاویری که از بچه‌های پرورشگاه در ذهنم مانده رهایم نمی‌کنند. در راه برگشت سوالات زیادی در ذهنم شکل می‌گیرد. اما قبل از این‌که به سوالات برسم باید نتیجه‌ی کار در روز جمعه را دید.

جمعه شب

جمعه شب به رضا زنگ می‌زنم و با همان اصطلاح همیشگی بینمان می‌گویم استاد کار چطور شد؟ و رضا پاسخ می‌ده کار رو تموم کردیم و این یعنی تصویری از این بچه‌ها روی بادبان نقش بسته و قایق به آب افتاده.

پنج‌شنبه عصر در راه برگشت

برای برگشت دوستان یک ماشین دربستی گرفته‌اند. می‌نشینم روی صندلی عقب و در جاده به تمام رویدادهای این دو روز فکر می‌کنم. چشم‌هایم را که می‌بندم آخرین تصویری که از بچه‌ها در ذهنم مانده، زنده می‌شود. تعدادی از بچه‌ها در حیاط بودند و می‌گفتند: “عمو کی برمی‌گردید؟”، “عمو برای همیشه دارید می‌رید؟” و …

واقعیت اینه که باید در چنین شرایطی باشید تا درک کنید که پاسخ دادن به این سوالات چقدر سخت است. این بچه‌ها در رویای خود وقتی قایق‌هایشان را به آب می‌انداختند و می‌خواستند به سفر بروند، پدر و مادر و خانواده خود را به‌همراه داشتند. بچه‌هایی که لمس آدم‌های جدید برایشان تجربه نویی در دنیایشان بود. بچه‌هایی که هنوز ساده فکر می‌کردند، اما از سخت‌ترین و پیچیده‌ترین اتفاقات زندگی عبور کرده بودند.

در راه به این فکر می‌کردم که ما چقدر موفق شدیم در ذهن این بچه‌ها تصویری مثبت و موثر و امیدوارانه به آینده شکل دهیم؟ چقدر ممکن است این بچه‌ها وقتی وارد جامعه شدند، از پیشنیه و ناخودآگاه خود فاصله بگیرند و زندگی نرمالی را دنبال کنند؟

پاسخم به این سوالات “نمی‌دانم” است. نمی‌دانم که چقدر موفق بودیم اما شک ندارم که دو روز بسیار خوب را برای این بچه‌ها رقم زدیم. نمی‌دانم که امین دکتر می‌شود، امید عکاس و مهدی‌ها پلیس. نمی‌دانم وقتی اینها بزرگ‌تر شوند چه سرنوشتی خواهند داشت. کس دیگری هم نمی‌داند. این بچه‌ها در فضایی متفاوت از پرورشگاه‌های عادی نگهداری می‌شدند و شخصی سرپرستی این 10 پسربچه را قبول کرده بود و به‌نظر می‌آمد شرایط مطلوبی را برای زندگی اینها فراهم کرده. اما بچه‌های دیگر در پرورشگاه‌ها چه؟ آیا اینها فرصت فکر کردن به آرزوهایشان را دارند یا بادها زندگی، رویاهای آنها را به باد می‌دهد؟

نمی‌دانم اما می‌توانم آروز کنم، می‌توانم دعا کنم، پسران باد، در بادهای شدید زندگی، بادبان‌ها را باز کنند، بر موج‌های سهمگین غلبه کنند و به سمتی مشخص در زندگی خود حرکت کنند. ما می‌خواستیم این را به پسران باد بگوییم. بگوییم که زندگی پر است از موج‌های بزرگ و زندگی با حرکت است که معنا پیدا می‌کند و هرچه که شود شما نباید متوقف شوید. رویارویی با این بچه‌ها همانقدر که ما را در جایگاه معلم و مربی قرار داد، در جایگاه شاگرد هم قرار داد و دوباره یاد گرفتیم که با وجود سختی‌ها باید ادامه داد و به سرانجام رسید و این یعنی خود زندگی.

دوباره یاد امید و چشم‌هایش که کمی اشک داشت می‌افتم. من را بغل می‌کند، صورتم را می‌بوسد، من هم می‌بوسمش و از اتاق بیرون می‌رود. سرم را روی صندلی ماشین می‌گذارم. راننده با سرعت می‌راند. باید کمی بخوابم…

گزارش رسمی پروژه پسران باد در عصر ایران

پی‌نوشت (1): گزارش پروژه قبلی کلاس پرنده را اینجا بخوانید.

پی‌نوشت (2): تصاویر بیشتر از پروژه را اینجا ببینید.

——————————————————————————————————————————————————

شما می‌توانید مشترک خورا ک این بلاگ شوید.

برای آگاهی از خدمات من می‌توانید از صفحه رشد فردی و رشد سازمانی دیدن کنید و یا برای آگاهی از زمان دوره‌های آموزشی عمومی در  خبرنامه آموزشی عضو شوید.

می‌توانید من را در توییتر و گوگل+ دنبال کنید و صفحه فیسبوکم را لایک کنید.

نمایش 0 دیدگاه
  • اوبالیت
    پاسخ

    آقای مهرانی شما بسیارر نازنین هستید

  • محمد نصیری
    پاسخ

    و عشقی که هدیه دادین هم به اون بچه ها و هم به ما.ممنونم از همتون

  • John Smith
    پاسخ

    مطمئنا” شما تاثیر زیادی در سرنوشت این بچه ها داشتید.

    امیدوارم چنین پروژه هایی رو بشه برای تمام بچه اجرا کرد.

  • مجتبی برنده سیفی
    پاسخ

    سلام

    سفرنامه شما هم من و خوشحال کرد و هم غمگین !
    بودن با اینطور بچه ها به ما یاد میده همیشه باید امید داشت و نگاه به آینده
    حالا منم مثل بچه های پرورشگاه مفهموم بادبان تو زندگی رو درک کردم

    با تشکر فراوان

  • وحید دامن‌افشان
    پاسخ

    در یک کلمه، می‌تونم بگم: Perfect
    فقط یه سوالی برام پیش اومده: توی این جلسه‌هایی که با بچه‌ها، مخصوصا بچه‌های پرورشگاهی دارین، آیا نوع پوشش و رنگ لباس خودتون و بقیه تیم، مهمه؟ منظورم اینه که رنگ مشکی لباس‌تون تاثیرگذار نیست؟

  • Mah
    پاسخ

    عالي بود
    خداقوت…

  • لیدا
    پاسخ

    شما بی نظیرید آقای مهرانی.من واقعا ازتون یاد می گیرم خوب بود رو.

  • الهام هدایتی
    پاسخ

    بسیار لذت بردم.این بچه ها لایق بهترین ها در زندگی هستند و زحمات افرادی چون شما شایسته تقدیر!امیدوارم همچنان منشأ بهترین تأثیرها برای همه باشید همون طور که برای ما بودید(پ.ن. عکس قایق تو دریا زیر سایه ابرها بی نظیره!!)

  • امیر
    پاسخ

    امیر مهرانی عزیز از این همه عشقی که میدی سپاسگذارم
    اشک من رو که دراوردی

  • عماد
    پاسخ

    کلی آروزی خوب و دعای خیر برات دارم

  • نسترن
    پاسخ

    دمتون گرم منم می خوان بیام تو گروهتون 🙁

  • سهیلا احمدی
    پاسخ

    آقای مهرانی عزیز
    با تحسین و تقدیر و سپاس فراوان برای تلاشهای شما و دوستانتون. منم امیدوارم پسران باد هیچ وقت متوقف نشوند.
    چیزی که مسلمه اگر حتی هیچ کدوم از مفاهیم مدنظر شما توی ذهنشون نمونه ولی قطعا کسانی که دو روز
    متفاوت با روزهای دیگشون
    براشون ساختن رو فراموش نخواهند کرد، شماها خاطرات شیرین مشترکی براشون ساختین که قطعا تا مدتها باهم مرورش میکنن.
    راهتون پایدار 🙂

  • سمانه عبدلی
    پاسخ

    سلام آقای مهرانی
    از زمانی که ویدیوی آموزش توانمندی رو در سایت وبیاد دیدم ،به وبسایت شما هم سر میزنم .
    این گزارش شما خیلی من رو به فکر فرو برد اینکه خیلی وقتها با ساده ترین چیزها هم میشه به زندگی کسی معنی داد اما ما آدمها فراموشمون شده .کم نیستن کودکان ونوجوانانی که امید به زندگی،معنای بودن وادامه دادن رو در فراز ونشیب های زندگی از دست میدن .فراز ونشیبهایی که به جایگزین شوق وذوق بازی روی سرسره های یه پارک ،لمس آغوش گرم خانواده وخیلی از قشنگی های دنیای کودکی اونها شده .کاری که میکنید قابل تقدیره.

  • امیر مهرانی
    پاسخ

    @سمانه عبدلی سپاسگزارم از شما

  • امیر مهرانی
    پاسخ

    @وحید دامن‌افشان واقعیت اینه که شاید باید به این جزییات توجه کرد. اما فضای کار به‌شکلی پیش‌رفت که از این جزییات گذشتیم و اونجا حال و هوای دیگه‌ای وجود داشت.

  • سينا
    پاسخ

    امير عزيز
    خواندن اين گزارش به دور احساساتي شدن ممكن نبود، اينكه همزمان چند عامل مهم را در پيشبرد برنامه بايد لحاظ مي كرديد كه شايد خارج از بعد فني و مربيگري شما هم بوده ، خود هنريست. به خود ميبالم كه هنوز در كشورم هستم و هنوز نفس هاي زندگي و جريان اميد را در نزديكم احساس مي كنم. ممنون كه كم كاري هاي ما و امثال ما را جبران مي كنيد.

  • امیر مهرانی
    پاسخ

    @سینا سپاسگزارم از لطفت. راستش این پروژه برای من تجربه‌ی عجیبی بود. هنوزم با صحنه‌های حضور در اون محل در ذهنم درگیرم. صورت بچه‌ها رو فراموش نمی‌کنم. امیدوارم یک‌روزی در آیندشون تاثیری داشته باشه.

  • سينا
    پاسخ

    @امیر مهرانی
    امير جان، نميدانم فرزندي داريد يا نه ولي به عنوان پدر 2 پسربچه با خواسته هاي عجيب و غريب(البته از ديد پدر ومادر!) مطمئنم لحظاتي را كه خلق كرديد فراموش نخواهند كرد و تاثير مثبت خود را خواهند گذاشت. بچه ها ذهن كاملا خلاق و پويا و حتي خيالبافي شديد دارند كه هر حركت شما تصويرهايي در ذهن و وجودشان خواهد ساخت كه حيرت خواهيد كرد. شما بي شك در آينده ي خوب كساني تاثير گذاشته ايد. موفق باشيد.

  • امیر مهرانی
    پاسخ

    @سینا امیدوارم. سپاس

  • سعید بهزادی
    پاسخ

    نمیدونم چی بگم یعنی واقعا هر چی بگم کم گفتم از این طرح از این فضا از این نوشته و از این عشقی که شما هدیه دادید به این بچه ها…
    اینا ادمو به فکر میندازه که هنوزم هستن افرادی که با عشق کار میکند بدون هیچ چشم داشتی
    امیر عزیز خیلی از شما یاد گرفتم،یاد گرفتم خوب بودن رو….یاد گرفتم میشه در سخت ترین لحظات هم عشق ورزید….
    امیدوارم تک تک پیسکل های زندگیت با رزولوشن بالا بر بوم زندگیت نقش ببندد….

یک نظر بدهید