آوای فور برادرز در شب سرد تهران
ساعت حدود 8 شب شده و تهران به انتهای روز برفی خودش نزدیک میشه. یک روز طولانی کاری برای من تمام شده. برای برگشتن به سمت خانه میایستم کنار خیا�
ساعت حدود 8 شب شده و تهران به انتهای روز برفی خودش نزدیک میشه. یک روز طولانی کاری برای من تمام شده. برای برگشتن به سمت خانه میایستم کنار خیابان که تاکسی بگیرم. هنوز سوز برف صبح روی صورت احساس میشه. یقههای کاپشنم را بالا میدم. چند ماشین میآیند و رد میشوند. یک تاکسی سبز در نهایت میرسد، میگویم دربست، نگه میدارد.
عقب نشستهام. آنقدر خسته هستم که کاملا در صندلی فرو رفتم و سعی میکنم برای مدتی چشمهایم را روی هم بگذارم. به راننده و فضای اطراف توجهی نمیکنم. کمی که میگذرد، صدای بسیار کمی که از رادیوی ماشین پخش میشود توجهم را جلب میکند. سعی میکنم گوشهایم را تیز کنم. صدای موسیقی خاصی است که مرا جذب میکند.
بیشتر که دقت میکنم صدای گیتار است انگار که در سبک کانتری نواخته میشود. احساس میکنم از آن اتفاقهای غیرمنتظره است که مثلا رادیو پیام در روزهای برفی و بارانی سعی میکند موسیقی متناسب با هوا پخش کند و کمی لطیفتر میشود. کنجکاویام باعث میشود که از راننده بخواهم صدای رادیو را زیاد کند. راننده صدا را بالاتر میبرد و تاکید میکند ضبط است. حدسم درست بوده. موسیقی کانتری نواخته میشود و خواننده هم دارد آوازی عاشقانه میخواند.
طبیعی است که تعجب کرده باشم. تاکسی و موسیقی غیرایرانی آن هم از نوع کانتری! شنیدن موسیقی باعث میشود به راننده توجه کنم. توجه من در پاسخ به این سوال است که چه کسی میتواند راننده تاکسی باشد و سبک متفاوتی از موسیقی را گوش بدهد؟ تصویری که از عقب میبینم مردی است با موی سپید که از پشت کمی بلند است اما وسط سرش تاس. خیابان تاریک است و صورتش را نمیتوانم بهخوبی ببینم.
به راننده میگویم چه موسیقی خوبی گوش میدهید. احساس میکنم راننده لبخندی زده. خودم را از اعماق صندلی عقب بالا میکشم تا هم او و هم من از آینه وسط بتوانیم همدیگر را ببینیم. میگوید من با این موسیقیها زندگی کردم. خاطره دارم. همهاش را حفظم. دقیق و شمرده حرف میزند و صدای گرمی هم دارد. طبیعی است که علامت سوالهای من بیشتر شده. میگویم انگار وقتی شبها از این مسیر که من به سمت خانه میروم شانس شنیدن موسیقی خوب را دارم. اینبار مطمئن هستم که لبخند زده. میگوید چطور؟ جواب میدهم همین چند روز پیش همین ساعتها دربست گرفتم. با آقای راننده تا خانه لئونارد کوهن گوش دادیم. گفت از صبح که تو خیابانها میچرخم، همین موسیقی سرگرمی من میشه. مسافر که دارم صداش رو کم میکنم، مسافر اگر اهل این موسیقی باشه خودش میخواد که صداش رو زیاد کنم. این را که میگوید احساس مسافری خاص بودن به من دست میدهد.
میگویم این آهنگی که شما گذاشتید، الان یک صندلی راحت میخواهد، یک فنجان قهوه و یک رمان خوب. این موسیقی مال همین هوای سرد و قهوه داغ است. کمی سکوت میکند. میگوید آدمها خاطرههایی دارند. درسته که گذشته، اما یادآوریشون دوباره احساس خوبی به آدم میدهد. جوان که بودم مجله تایمز تو کل تهران شاید به تعداد 20-25 عدد توزیع میشد. کتابفروشی بود نزدیک 7تیر. صبح زود اونجا اسم مینوشتیم و میرفتیم تو نوبت. مجله که میومد میگرفتم و میرفتم خونه، قهوه درست میکردم و میشستم به مجله خواندن.
موسیقی همهاش بهانه است. دلم میخواهد بگویم شکل صحبت شما، خاطرهها، نوع موسیقی و همه این حرفها به من میگوید که شما نباید راننده تاکسی باشید. بعد با خودم فکر میکنم مگه راننده تاکسی بودن چه ایرادی دارد؟
صحبتها ادامه دارد. متوجه میشوم تحصیل کرده است. تحصیل کرده خارج از ایران. بورسیهای رفته درس خوانده و برگشته که کارکند. گفت برگشتم. رفتم سر کار. دینم را ادا کردم. حتی بیشتر از دینم هم کار کردم و الان مدیون مملکتم نیستم. اما دیگه نتونستم. نتونستم ادامه بدم. اونجا فضای کار من نبود. من عاشق رشتهام و عاشق کارم بودم و هستم. اما در اون فضا نمیتونستم ادامه بدم. گفتم بین کاری که الان انجام میدید تا اون رشته فاصله زیاده. گفت آره اما خودم را از اون فضا جدا نمیکنم. کتابهایم همیشه پیشم است. یک کتاب که لای روزنامه پیچیده شده میآورد بالا و نشان میدهد. ترجمه میکنم. یک کتاب شروع کردم برای ترجمه. گاهی هم زبان درس میدهم. ادامه میدهد که کتاب را از من بگیرید آقا، انگار بخشی از وجودم را از من جدا کرده باشید. این حرف را خیلی خوب درک میکنم. اما هنوز نمیتوانم درک کنم چطور میتوان متخصص بود و پشت فرمان تاکسی نشست!
میگوید نه اینکه سخت نباشد. خیلی سخت است. خیلی سخت است که در این شرایط باشم اما این سختی را به کاری که ارزشهایم را زیر سوال میبرد ترجیح میدهم. ارزشها را که میگوید کلاسهایم و درس دادنهایم و صحبتهایم، همه و همه در ذهنم مرور میشود. یادم میافتد که عدهای از افراد هستند که ارزشها و باورهای قوی دارند. این را همان تستهایی که سرکلاس از شرکتکنندگان میگیرم میگوید. بعد یادم میافتد که خودم هم در همان تستها جزو همین دسته از افراد هستم که اگر شرایطی از باورها و ارزشهایم غلط شود و معنیها از دست برود دیگر قادر به ادامه کار نیستم، حتی با بیشترین میزان درآمد. بله خیلیها همینطور هستند اما برای افرادی بیشتر و برای افرادی کمتر.
در فکرهایم چرخ میخورم، صحنهها جابهجا میشوند. انگار من پیر میشوم و میشوم راننده و او مسافر است. احساس میکنم همه چیزم را در زندگی از دست دادهام. آرزوها و شغل ایدهآل و ... همه از بین رفتهاند و من نشستهام پشتفرمان ماشین و در خیابانها میچرخم. به این فکر میکنم که چه چیزی من را باز زنده نگه میدارد؟ میفهمم که من میتوانم کتاب بخوانم، فکر کنم و بنویسم.
رسیدهایم به مقصد. مسافر میگوید همینجا لطفا! تاکسیمتر قیمت را نشان میدهد. پول را پرداخت و خداحافظی گرمی میکند و پیاده میشود میرود. من فرمان میپیچانم، گاز میدهم، لاستیک روی تکه یخی سر میخورد و به حرکت در میآید. خودم، خودم را نگاه میکنم که دور میشوم. یادم میآید که اگر پشت فرمان تاکسی هم نشسته باشم، کتاب میخوانم، فکر میکنم و مینویسم. چند قدمی باید بردارم تا برسم به در خانه. یقهها را بالا میدهم، دستها را در جیب فرو میبرم. بخاری از دهان خارج میکنم. هوای تهران سردتر از همیشه است.
*پینوشت: فور برادرز نام گروهی است که در تمام مدت گفت و گو موسیقیاش در تاکسی پخش میشد.
—————————————————————————————————————————————————— این مطلب در وبلاگ thecoach.ir منتشر شده است. شما میتوانید مشترک خورا ک این بلاگ شوید.
برای آگاهی از دورههای آموزشی در خبرنامه آموزشی عضو شوید. من را در توییتر و گوگل+ دنبال کنید.