بعد از سالها، پدر و مادرم باید از خانهای که در آن بودند میرفتند به خانهای دیگر و طبیعتا چند روزی را درگیر اسبابکشی بودیم. من، از زمانی که از آن خانه بیرون زدم و رفتم دنبال زندگی مستقل خودم، چیزهایی را آنجا جا گذاشتم به امید اینکه روزی آنها را با خودم خواهم برد. آدم وقتی از خانهای که سالها در آن زندگی کرده بیرون میرود که مستقل شود حس عجیبی دارد. همین که شب اول در خانهای نیستی که همیشه بودی ورود به یک دنیای تازه است. شاید جا گذاشتن چیزهایی از خودت در آن خانهی قدیمی برای این باشد که پیوندت را بهنوعی با آن گذشته حفظ کنی. شاید هم برای این باشد که اهالی خانه جای تو را محفوظ بدارند و با اشاره به آن وسایل بگویند اینها مال فلانی است و با این اشاره جایگاه او را در خاطرات خود حفظ کنند.
من، کتابها، یادداشتها و چند خورده ریز دیگر را جا گذاشته بودم. به امید اینکه روزی آنها را با خودم خواهم برد. چندباری، چند جلد کتاب برداشتم و با خودم آوردم به خانهام. اما به کتابهای دیگر که نگاه میکردم دست و دلم نمیرفت که جمعشان کنم. به مجموعهی کتابهای اخوان ثالث، هوشنگ گلشیری، شهریار مندنیپور و به آن جلدهای طلاکوب کلیدر که خوب به خاطر دارم چطور از نمایشگاه کتاب یکسالی کشاندمشان تا خانه. در تمام این سالها که کتابها در قفسههای کتابخانهی با درهای شیشهای باقی مانده بود، چیدمانشان همانگونه بود که من بهوسواس کنار هم گذاشته بودم. مادرم یا شاید بهتر است بگویم مادرها به بچهها با همینچیزها تقدس میبخشند. با نگهداشتن همان جزییاتی که فرزندها به آنها اهمیت میدهند.
در روزهای آخر آن خانه، آن خانهی بزرگ قدیمی در طبقهی دوم که وقتی در آن راه میرفتی کفش میلرزید و نزدیک بوفهی ظرفها که میشدی صدای جرینگ جرینگ آنها بلند میشد، در همان خانهای که تابستانها کولراش توان خنک کردن آن را نداشت و ما به همهی جزییاتش عادت کرده بودیم، کارتنها را کنار هم گذاشتم که کتابها را جمع کنم و تازه در این زمان بود که متوجه شدم همهچیز از روزی که من از خانه خارج شدهام یعنی زمانی بیش از پانزدهسال همانطور مانده. بدون ذرهای تغییر. در چنین موقعیتی بود که دلم گرفت. یعنی دلم تنگ شد. برای آن روزهای خودم. آدم گاهی یاد گذشتهاش که میافتد میبیند چقدر ساده بوده. چقدر به دنیا و وقایعاش بیآلایش نگاه میکرده. چقدر همهچیز بهشکلی بدیهی بهنظر در دسترس میرسیده. و وقتی قدم در مسیر زندگی میگذارد میبیند همهچیز آنطور که فکر میکرده پیش نمیرود. آدم در روزهای ابتدایی جوانیاش، مثلا وقتی دستش در جیب خودش میرود فکر میکند بزرگ شده. فکر میکند دیگر میتواند دنیا را در چنگاش داشته باشد. من فکر میکنم آدمها از روزی بزرگ میشوند که میبینند چیزهایی که در تصوراتشان میپرورانند با چیزهایی که واقعا رخ میدهد متضاد است. در چنین موقعیتهایی است که زندگی را تراژدیوار درک میکنند و تازه از لاکی که برای خود دست و پا کردهاند بیرون میزنند. این موقعیت یک سربرآوردن دردناک است. یک دیدن عذابآور که در ابتدایش میتواند پر از انکار باشد. اما کمکم که میپذیری چیزها آنطور که تو فکر میکنی پیش نمیرود تازه میفهمی که داری استخوان میترکانی و بزرگ میشوی.
در جمع کردن کتابها رسیدم به سررسیدهایی که یادداشتهای دورانی نوجوانی و جوانیام بود. آن روزهایی که معتاد کتاب خواندن شده بودم و سعی میکردم هرچیزی را بخوانم. از کتابهای آنتونی رابینز و دیل کارنگی تا رمان و داستان. همیشه یکی دو کتاب همراهم داشتم و میرفتم خانهی پدربزرگ و مادربزرگم. خودم را در گوشهای میانداختم و میخواندم و خاطرات روزهایم را ثبت میکردم که بیشترش هم تکرار روز قبل بود. یکی از سررسیدها را که باز کردم دیدم آرزوهایم را نوشتهام. چیزهایی که در زندگی میخواهم را ثبت کردهام. وسط وسایل بههم ریخته، شده بودم یک نوجووان شانزده یا هفده ساله که در موقعیت کشف دنیا است. همهی بهمریختگیهای اطراف را فراموش کردم. انگار آن تکه از اتاق قدیمیام از باقی خانه جدا شده بود و من میان اتاق در وسط ناکجاآبادی نشسته بودم و شیرجه زده بودم در گذشته.
نوشتهها را که میخواندم احساس میکردم خود آن زمان، یعنی خود گذشتهام، همان امیر شانزده، هفده ساله روبرویم نشسته و چشمهایش برای رسیدن به آیندهای که متصور است برق میزند. باورم نمیشد که در بیشتر چیزهایی که نوشته بودم شکست خوردهام. من داشتم از امروز به سالهای قبلم نگاه میکردم و میدیدم که چقدر رنج کشیدهام. میدیدم که چقدر شوق روزهای جوانی بابت تصمیمهای اشتباه خودم و کارهایی که انجام دادهام از بین رفته است. تازه در این موقعیت بود که ترسی به جانم افتاد. انگار سربرگردانده بودم و به آینده نگاه میکردم. اگر از گذشته تا امروز اینقدر همهچیز متفاوت از تصوراتم پیش رفته چه اعتباری به قدمهای امروز برای رسیدن به آینده است؟ میتوانستم خود گذشتهام را که حالا فکر میکردم ترسیده در آغوش بکشم. بگویم نترس رفیق. زندگی همینگونه است. ما روی بعضی چیزها زیادی حساب باز میکنیم. فکر میکنیم همه چیز محقق میشود. مهمتر از همه روی خودمان بهعنوان یک آدم بینقص حساب باز میکنیم و در مسیر زندگی که پیش میرویم میبینیم که چقدر شکننده میتوانیم باشیم. میتوانستم در آغوش بگیرمش و بگویم با همهی این احوال من امروز اینجا هستم. در موقعیتی که شاید چندان بد هم نباشد. اگرچه درد زیاد کشیدم. بیشتر از همه از خودم. میتوانستم بهش بگویم مهم نیست چه تصویری از آینده داری و رویای چه چیزی را در سرت میپرورانی. مهم این است که قدم برداری و هروقت افتادی باز قدم برداری. فقط همین یک کار را بکن باقیاش حل است.
میتوانستم به او بگویم انسان میخواهد همهچیز برایش مشخص و آماده باشد. همهچیز را با دو دوتا چهارتای خودش بهدست آورد. اما ما یک ناتوانی همیشگی دربرابر موجودی مبهم و پیچیده به اسم آینده داریم. در امروز خود، در موقعیت کنونیمان که قرار میگیریم، آیندهمان را یکجور میبینیم و بهسمت همان آینده که حرکت میکنیم، میفهمیم همهچیز آنطور که فکر میکردیم نبوده. حتی به گذشتهی خود، یعنی به خودمان در آن گذشتهای که داشته به آیندهاش فکر میکرده میخندیم. میتوانستم به امیر آن موقع بگویم من امروز دارم به چیزهایی که نوشتی، به آرزوهایت میخندم. آینده چیزی نیست که سر و کلهاش یکدفعه پیدا شود. آینده ذره ذره پدیدار میشود. شبیه حرکت در جادهای پر مه است که تو با هر گام که در آن پیش میروی چیزهای تازه میبینی. در همین مسیر تو یک روزی فکر میکردی چگونه آدمی خواهی شد و امروز میبینی ابعادی متفاوت از آن روز را داری تجربه میکنی. انسان در مسیر زندگی، تبدیل میشود. چیزهایی در او پدیدار میشود که حتی تصورش را هم نمیکرده. قدرتی را در خودت مییابی که هرگز در خودت سراغ نداشتی. سرچیزهای میبازی و شکست میخوری که هرگز تصورش را هم نمیکردی. بههمین دلیل است که بهت میگویم فقط قدم بردار. آینده موقعیتی ثابت نیست همانطور که تو ثابت نیستی. همهچیز به همهچیز تبدیل میشود. افکار تو و آرزوهایت هرچقدر که در زندگی پیش میروی فرمی جدید به خود میگیرد و تو چیزهایی را میفهمی که هرگز نمیفهمیدی.
در میان همهی وسایل پهن در کف اتاق و در میان کتابها، سررسید سالهای دور را ورق میزدم و خودم را دلداری میدادم. شب آخر که وسایل خانه جمع شد، کلید را گرفتم و آمدم ایستادم وسط سالن خالی خانه. انگار یک وداع بدهکار بودم. یک وداع با آن خانه. با خاطراتش. با خودم که بخشی از من آنجا جا میماند.
*نقاشی اثر Henri Lebasque
-
[…] (۷) وقتی شانزده ساله بودم آرزوهای بزرگی داشتم! (امیر مهرانی؛ مربی) […]
Leave a Comment
سلام
مطلبتان عالی بود .
صمیمانه سپاسگزارم .
کمتر پیش میاد که یه متن یا مقاله رو تا انتها بخونم. به حدی جذاب بود که تا آخر خوندم. ممنونم ازتون.
جالب بود چه حیف که خیلی از ارزوها همون دوران کودکی خاموش میشن
مارو بردین به دوران کودکی خودمون
اول خدمت سربازی توی رسیدن به آرزوم وقفه انداخت و بعد هم نداشتن سرمایه
ولی برای شروع هیچ وقت دیر نیست
ادما همیشه یه قسمت از وجودشون رو در جایی که خاطراتی دارن و ترکش میکنن جا میزارن.
خیلی وقتا زود دیر میشه و زمان مثل جت میگذره
زمان آموزش آرکی تایپ همیشه به گذشته ها میرم و میام
سلام استاد عزیز
نقشه ذهنی که از خاطرات توانمندی یاب گذشته در دوره کشف توانایی ها در یک برگه A1 کشیدیم رو هر از چند گاهی باز می کنم و در آن عمیق می شوم و گذشته ام را مرور می کنم و همیشه درس های خوبی برای اقدامات آینده از آن کشف می کنم.
همیشه با انرژی باشید.
قالب وردپرس رستوران عاشق غذا | Food Lover
I like it when individuals come together and share thoughts.
Great site, stick with it!
Also visit my web blog Bedroom Decor