(۴) عمو دیوید و عمو راجر

این نوشته بخشی از کتاب مرورگر است.

در دوره‌ی دبیرستان رفیقی داشتم که اسمش اشکان بود. تا آن موقع که زندگی کرده بودم، اشکان متفاوت‌ترین آدمی بود که در زندگی‌ام دیده بودم. آن زمان که ما هرکدام در آرزوی داشتن چند تار مو روی صورتمان بودیم، اشکان ریش پرپشت و بلندی داشت. در تمام سال پوتین‌های مشکی داکتر مارتینز می‌پوشید که دورش دوخت زرد چشم نوازی داشت. همیشه شلوار جین مشکی به پا داشت با تی‌شرت ساده. درست خاطرم نیست که معمولا تی‌شرت‌اش هم مشکی بود یا من او را اینگونه یادآوری می‌کنم. آدم گاهی خاطراتش را دوباره می‌سازد و همه‌ی آن‌چیزی که به‌یاد می‌آورد همانی نیست که دقیقا رخ داده یا بوده.

اشکان برای من در آن دوره حکم یک قهرمان را داشت چون می‌توانست هرساختاری را بشکند. مثلا در زمانی که ما می‌ترسیدیم در مدرسه به اندازه‌ی موهایمان گیر بدهند، اشکان می‌توانست پشت موهایش را دم اسبی کند. کسی نمی‌توانست به او بگوید ریش نگذارد یا جین نپوشد. حتی با قد نسبتا بلندی که داشت انتهای کلاس نمی‌نشست و جایش در انتهای نیمکت اول در سمت چپ کلاس بود.

در آن دوره شناختم از موسیقی و آن هم از نوع غربی‌اش محدود بود به پینک فلوید، بون جاوی، کریس دی‌برگ و فیل کالینز و الویس پریسلی. چند نوار خارجی هم در خانه داشتیم که باقیمانده‌ی دوران جوانی پدر و مادر بوده احتمالا.

در آن زمان با سه‌چهار نفر از بچه‌های کلاس رفاقت داشتم و مثل حالا سرم در لاک خودم بود. حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم که من همیشه همینطور بوده‌ام. منتظر برای شروع روابط. در زمان آشنایی‌های جدید، سرم پر از صدا می‌شود و هیاهویی شکل می‌گیرد. کسی که آن بیرون نشسته این هیاهو را نمی‌شنود و تنها چهره‌ای را می‌بیند که اخم کرده و انگار خودش را گرفته. در حالی که این چهره‌ی گرفته ناشی از تکبر و غرور نیست بلکه چهره‌ی آدم مضطربی است که دچار استیصالی مقطعی از رویارویی با شرایط جدید شده و باید با خودش و همه‌ی آن صداهای درون سرش کنار بیاید تا بعد از مدتی بتواند کمی لبخند بزند و باب معاشرت را باز کند.

آن زمان هم همینطور بودم. به همین دلیل بعید می‌دانم که من برای رفاقت با اشکان پیش‌قدم شده باشم. و البته او و موقعیتش را طوری می‌دیدم که شاید با آدمی مثل من که لباس‌های معمولی می‌پوشید، موسیقی معمولی گوش می‌‌داد و در محله‌ای معمولی و خانه‌ای معمولی زندگی می‌کرد، علاقه‌ای به رفاقت نداشته باشد.

اما اشکان همیشه خلاف عرف عمل می‌کرد. به همین دلیل شاید من شدم رفیق نزدیک‌اش و زیاد به خانه‌ی هم می‌رفتیم. اتاق اشکان همان جای ایده‌آلی بود که تمام زندگی آرزویش را داشتم. اشکان گلدان‌های خودش را داشت، تابلوی ورود ممنوع روی در اتاقش بود. یک گوشه یک تابلوی شهرداری افتاده بود که رویش نوشته بود بن‌بست اشکان. یک طرف در سه‌کنج سقف پرچم ایران نصب شده بود و در سمتی دیگر پوستری از گروه پینک‌فلوید. یک میز تحریر داشت که روی آن چراغ مطالعه گذاشته بود و دفتر و کتاب‌هایش روی میز بود. در عصر پاییزی که آنجا بودم، اتاق کم‌نور بود، ما موسیقی گوش می‌دادیم، گپ می‌زدیم و لذت می‌بردیم.

در کمد دیواری اتاق اشکان تعداد زیادی نوار کاست بود که گشوده شدنش شد باب آشنایی من با موسیقی‌ راک. از پینک‌فلوید یکی دو آهنگ شنیده بودم اما به‌واسطه‌ی اشکان به کلکسیون آلبوم‌های پینک‌فلوید رسیدم. جترو تال را با آن سبک عجیب فلوت و گیتار الکتریک شناختم. حتی با گروه تیک دت هم آشنا شدم که اشکان درباره‌شان می‌گفت از گروه‌های دختر پسند است اما کارشون خوبه.

همان پوستر پینک فلوید را به من هم قرض می‌داد. هر از گاهی پوستر در خانه ما بود و بعد دوباره برمی‌گشت دست اشکان. آن زمان داشتن پوستر از یک گروه یا خواننده، بزرگ‌ترین گنج دوران نوجوانی بود. حتی خاطرم هست یک‌بار می‌خواستیم پوستر را کپی رنگی بگیریم که آن را بردیم به یک دفتر فنی. نگران بودیم که نکند پوستر را از ما بگیرند. طرف حاضر نشد آن را کپی کند چون می‌ترسید برایش دردسر شود. آدم در دوران نوجوانی برای خودش مقدسات عجیبی می‌سازد. آن زمان برای ما نوارهای کاست و تصویر خواننده‌ها می‌شد مقدساتمان.

دو سال با اشکان هم‌کلاس بودم. دوران خوبی بود. غیر از زمان مدرسه هم زیاد همدیگر را می‌دیدیم. با هم درس می‌خواندیم و گاهی می‌رفتیم بیرون. اشکان رانندگی بلد بود و مواقعی می‌رفتیم دور دور. دبیرستان که تمام شد به‌یک‌باره اشکان هم گم شد. در واقع مطمئن نیستم که اشکان گم شده باشد. شاید هم من بودم که ناپدید شدم. اما هرچه که بود هیچ وقت پس از آن اشکان را ندیدم. رفاقت با اشکان برایم ارزشمند بود. هنوز هم وقتی یاد آن دوران می‌افتم برایم بسیار جذاب و دوست داشتنی است. سال‌ها بعد خیلی به‌فکر اشکان بودم و دوست داشتم پیدایش کنم. یک روز اتفاقی یکی از معلم‌های دوره‌ی دبیرستان را که با اشکان رابطه‌ی خوبی داشت در خیابان دیدم. هر دو سوار ماشین بودیم. بعد از کلی بوق و چراغ زدن و سر را از پنجره ماشین بیرون کردن و صدا کردن متوجه شد و زد بغل. هر دو پیاده شدیم. او متعجب از اینکه چرا یک‌نفر اینقدر داد و فریاد می‌کرد. نزدیکش که شدم با لبخندی که احتمالا به پهنای صورت بود خودم را معرفی کردم. معلم هم به‌سرعت من را شناخت و حسابی سلام و احوالپرسی کردم. بعد از گفتگوهای عادی پرسیدم از اشکان خبر دارید؟

گفت آره. دانشگاه قزوین برق قبول شد و رفت و الانم فکر کنم تو وزارت نیرو کار می‌کنه. گفتم خیلی دلم براش تنگ شده و دلم می‌خواد ببینمش. شماره‌اش را داد. حالا بعد از شاید حدود ۱۰ سال می‌توانستم دوباره با اشکان گپ بزنم. از زمانی که شماره را گرفتم بارها و بارها تصویر تماس گرفتنم با اشکان را در ذهنم مرور کردم. هزاران بار مرور کردم که چطور صحبتم را شروع می‌کنم، چطور خودم را معرفی می‌کنم، چطور شوخی می‌کنم و چطور دعوتش می‌کنم به خانه‌ام برای گپ و گفت.

یک هفته‌ای گذشت و من کماکان داشتم تمام این تصویرها را در ذهنم مرور می‌کردم. یک هفته شد یک ماه، یک ماه شد شش ماه، شش ماه شد یکسال و هیچ وقت با اشکان تماس نگرفتم.

آن زمان پینک فلوید گروهی مقدس بود. اگر پینک فلوید گوش نمی‌کردی مجرم بودی. به دیوید گیلمور و راجر واترز می‌گفتیم عمو دیوید و عمو راجر. آرزومون دیدنشون بود. دوست داشتیم یک روز در کنسرت‌شان عربده بزنیم. دوست داشتیم صدای گیتار الکتریک‌شان را از نزدیک بشنویم. انگار با این حضور از نزدیک، چیزی دور از دسترس فرصت لمس پیدا می‌کرد. حسی که از کنجکاوی ارضا می‌شد. انگار می‌توانستیم با حضور در کنسرت تمام فضای ساخته‌ی ذهنمان را وقتی به آهنگ‌هایشان گوش می‌دادیم واقعی کنیم.

در همین سی و هشت سالگی که بیست سال از آن دوران پرشور رفاقت با اشکان و دوره‌ی سینه چاک بودن برای پینک فلوید می‌گذرد، دنبال موسیقی خوب می‌گشتم. با سرویس‌های آنلاین موسیقی به دریایی از آهنگ دسترسی داری اما هیچ وقت هویت قبل را ندارد. یک سبک را انتخاب می‌کنی و خواننده پس از خواننده می‌خواند و تو نمی‌فهمی کی به کی است. یکی از دوستان آنلاین پیشنهاد داد آلبوم تازه‌ی راجر واترز را گوش کنم. هیجان زده از بابت تجربه‌ی احساس‌های گذشته، سوار ماشین که شدم، بلوتوث ماشین را به موبایل وصل کردم و از اسپاتیفای آلبوم تازه‌ی واترز را جستجو کردم و گذاشتم که بخواند.

آهنگ اول را تحمل کردم تا تمام شود. آهنگ دوم را رد کردم، آهنگ سوم هم همینطور و روی آهنگ چهارم متقاعد شدم که دیگر نمی‌خواهم به این آلبوم گوش بدهم. در این لحظه بود که تصویر خاطرات خوش گوش دادن به پینک فلوید با اشکان در ذهنم مرور شد. به اینکه چطور می‌تواند ممکن باشد که دیگر علاقه‌ای به شنیدن عمو راجر نداشته باشم. یادم آمد آن زمان تمام آهنگ‌ها را با دقت گوش می‌دادیم و چیزی به اسم آهنگ بد وجود نداشت. اما حالا حوصله‌ی آن صدای خش‌دار و افکت‌ها و فضاسازی‌های عجیب و غریب را ندارم.

در آن زمان رفاقت با اشکان حتم دارم به این فکر می‌کردم که در آینده چه رفاقتی داشته باشیم و چطور روزهای زندگی را با هم ادامه می‌دهیم. برای من که همیشه راجع به آینده خیال‌پردازی می‌کنم، فکر کردن به چنین چیزی دور از ذهن نبوده است. در آن زمان از خودم می‌پرسیدم چطور ممکن است آدم‌های نزدیک یک‌روزی از هم دور بشوند؟ اما حالا بیشتر می‌فهمم که چطور وقتی در زندگی پیش می‌روی کم کم و نم‌نم آدم‌های اطرافت محو می‌شوند یا شاید هم تو محو می‌شی در روزهای زندگی.

در تمام آن یکسالی که با اشکان تماس نگرفتم، نگران این بودم که شاید کسی که امروز با آن روبرو می‌شوم با کسی که در آن روزها می‌شناختم متفاوت باشد. یک ترس درونی می‌گفت بگذار اشکان هماهنگونه که بود بماند. وقتی آلبوم آخر راجر واترز را هم گوش کردم به خودم گفتم کاش این یکی را گوش نمی‌دادم. کاش راجر واترز، عمو راجر می‌ماند.

Showing 4 comments
  • حامد
    پاسخ

    خیلی خوب مینویسی.

  • توکن EOS
    پاسخ

    این تیکه جالب بود
    آهنگ اول را تحمل کردم تا تمام شود. آهنگ دوم را رد کردم، آهنگ سوم هم همینطور و روی آهنگ چهارم متقاعد شدم که دیگر نمی‌خواهم

  • سپنتا
    پاسخ

    متشکرم. متن خیلی خوبی بود. بله بهتر است آدم ها را در همان خاطرات خود نگه داریم. کار خوبی کردید که به او دوباره زنگ نزدید.

  • elham
    پاسخ

    به نظر من باید وفاداری در دوستی را تا ابد حفظ نمایید و هر چه ترس هست رو از ذهن خود دور بریزید.

Leave a Comment

یک کمه ناگهانی برای تمام دنیا