این نوشته بخشی از کتاب مرورگر است.
در یکی از کتابفروشیهای تهران که هر از گاهی اگر گذرم به آن سمت بیافتد دوری در آن میزنم، یک علی آقا هست که باورم شده تمام کتابهای آن کتابفروشی را خوانده. یا حداقل تمام کتابهای ادبی را خوانده. خاطرم هست چند سال پیش هم وقتی به کتابفروشی جنوب شرقی میدان ولیعصر رفتم هم شخص مشابهی را دیده بودم. همیشه برای سوال بود که چطور میشود آدم هم کتاب بخواند و هم فروشنده باشد. بعدها فهمیدم که فروشندهی خوب بیشتر از اینکه قرار باشد خوب حرف بزند یا بهقول دیگر مخ بزند، بهتر است دربارهی چیزی که میخواهد بفروشد با شور و شوق صحبت کند.
فرقی هم نمیکند موضوع کتاب باشد یا چیز دیگری. این آدمها آنقدر با هیجان یا شاید با نوعی شیوهی منحصر بهفرد و با درنظر گرفتن ریزهکاریهای رفتاری صحبت میکنند و تو را همراه میکنند که نمیتوانی آنچه که میگویند را نشنیده بگیری. مثلا بهسرعت در سبک و سلیقهی تو نفوذ میکنند و میفهمند که به چه چیزهایی ممکن است علاقه داشته باشی و چیزهایی مرتبط با خواستهات را جلویت ردیف میکنند.
همین هم شد که اولینبار که علیآقا را دیدم، و فهمید که به رمان و نقد رمان علاقه دارم (حالا علاقهام هم از جنس علاقهها بود که آدم به خودش میگوید یکروزی میروم سراغش و در زمان اکنون برایش موضوعی جدی نیست)، چند کتاب درباره نقد رمان نو و کلاسیک و غیره معرفی کرد. کتابها حالا در کتابخانهام هستند و از خودم میپرسم برای چه اینها را خریدهام؟ و بهسرعت یاد چهره و شور و شوق علیاقا دربارهی نقد رمان میافتم.
یکبار دیگر رفته بودم آنجا و ازش پرسیدم اورهان پاموک یک کتاب داره که زندگینامه خودشه! من معمولا اسمهای ساده را هم فراموش میکنم. مثلا وقتی نوجوان بودم، بعد از مدتها فیلم با گرگها میرقصد که کوین کاستنر بازی میکرد (همین حالا که میخواستم اسم کاستنر را بنویسم هم فراموش کردم و دست به دامن گوگل شدم.) بهعنوان یک فیلم خارجی در سینما آزادی آن زمان نمایش داده میشد و من هم که هیجان زده بودم تا سالها دیدن این فیلم را به همه پیشنهاد میدادم و درست در لحظهی پیشنهاد دادن چهرهی کوین کاستنر را با جزییات زیاد بهخاطر میآوردم اما اسمش را فراموش میکردم و این اتفاق دقیقا هربار رخ میداد.
علی آقا گفت نه! پاموک دو تا کتاب این سبکی داره. یکی استانبوله و یکی هم رنگهای دیگر. گفتم آها منظورم استانبول بود. گفت رنگهای دیگر بیشتر درباره خودش و دغدغههاش هست و خلاصه مجاب شدم رنگهای دیگر را بگیرم. درست مثل دفعههای قبل که مجابم کرده بود کتابهای دیگری بخرم. آخرینباری که آنجا بودم با یک بغل کتاب از دوراس و نویسندههای شبیه دوراس و کتابهای نقد ادبی بیرون آمدم. بعضی از آن کتابها را مطمئن بودم که بهسادگی سراغشان نخواهم رفت و سرنوشتشان میشود مثل تعدادی کتاب دستنخوردهی دیگر در کتابخانه. اما علی آقا فروشندهی خوبی است.
بهش گفتم یه کتاب رمان میخوام درباره روابط آدمها. داستان عاشقانه نمیخوام، داستان سیاه هم نمیخوام. یه چیزی که بالا پایین رابطه آدمها رو نشون بده. سخت بود توضیح کتابی که دنبالش بودم. معمولا سر کلاسها شرکتکنندگان را تشویق میکنم به خواندن رمان و دیدن فیلم. چیزهایی که آدم از لابهلای کتابها و فیلمهای خوب یاد میگیرد را نمیشود بهسادگی جای دیگری یافت.
یکم نگاهم کرد. معنی نگاهش این بود که این چه مدل کتاب خریدنه؟
گفتم میخوام سرکلاس بتونم از روش مثال بزنم.
گفت چه کلاسی؟
گفتم درباره خودشناسی.
گفت سخت شد. و رفت سمت قفسهها و کتاب زنگبار نوشتهی آلفرد آندرش رو بیرون کشید و گفت ماجرای چهار نفره که هرکدوم شخصیتهای مختلف دارن و باهم کش مکشهای جالبی دارند.
کتاب رو کمی این رو و اون رو کردم. اسم آندرش رو نشنیده بودم اما سعی کردم چند ورقی بخونم بلکه دستگیرم بشه چطور کتابی هست.
گفتم خوبه میخرم.
رفت به طرف دیگر قفسهها و گفت حالا واقعا خودتو میشناسی؟
گفتم: شوخی میکنی؟ مگه میشه همچین ادعایی کرد؟
گفت: اینجا هر روز کلی دکتر و روانشناس میاد و داعیه خودشناسی داره.
گفتم: بقیه رو نمیدونم اما من کلی تمرین کردم که صدای اون آدمی که تو من هست رو بنشنوم. تازه همیشه هم اینجوری نیست که بعد شنیدن صداش موفق بشم کاری براش بکنم.
گفت: من دارم کلی تلاش میکنم صداش رو نشنوم.
گفتم: نمیشه! و اشاره کردم به کتابها، گفتم اگر صداش بلنده شاید باید نوشت. اینهایی که تو این قفسههاست همهاش نتیجهی همین صداهای ذهنیه.
خندید گفت: آره درسته! فعلا یکی از صداهام تو ارشاد گیر کرده!
بعد نگاهم کرد و گفت: خوشحالم بالاخره یکی اومد و ادعا نکرد خودش رو میشناسه.
گفتم: میدونی چرا امروز اینجام؟ چون یه تلفن داشتم که حالم رو حسابی گرفت و نتونستم هیچکاری کنم. به خانمم گفتم بریم خرید تراپی کنیم بلکه حالمون خوب بشه.