خاطره‌های فال‌گوشی برای چهارشنبه سوری

این بازی بلاگی برای چهارشنبه سوری، به دعوت صادق‌جم شروع شده و در موردش هم اینجا توضیح دادم. راستش هر‌چی این چند روز فکر کردم درمورد فال‌گوشی خاطره‌ای به ذهنم نرسید. اما هدف خاطره گفتن و شاد شدن برای امشب بود، من هم خاطره‌هایی از دبیرستان به ذهنم اومد که تعریف می‌کنم.

1- تو دوره دبیرستان 10-15 نفری بودیم که از راهنمایی رفته بودیم به یک دبیرستان و تقریبا چهارسال رو هم با هم بودیم. به همین دلیل رابطه خوبی داشتیم. یکی از این چهارشنبه‌سوری‌ها قرار شد بند و بساط رو جمع کنیم بریم دم خونه یکی از این دوستها. ماجرا شروع شد و ما سرکوچه‌ این دوستمون ایستاده بودیم و حسابی شلوغ می‌کردیم. طبقه چهارم یک ساختمونی، خانم پیری بود که ظاهرا از دست ما حسابی شاکی بود و خوب حق هم داشت. چندبار به سر و صدای ما اعتراض کرد ما هم ساکت می‌شدیم و باز دوباره شروع می‌کردیم. بیشتر بچه‌ها سمت آپارتمان این خانوم پیر بودن و من با 3-4 نفر دیگه روبروی آپارتمان ایستاده بودیم که دیدیم این خانوم با یک سطل آب از پنجره اومد بیرون. ما داد زدیم بچه‌ها بیاین اینور، اونا هم سریع اومدن و اون خانوم هم سطل آب رو خالی کرد. فکر می‌کنید چه اتفاقی افتاد؟

همه آب ریخت رو سر یک خانم و آقا که داشتن از اونجا رد می‌شدن. پیرزن خشکش زده بود، ما می‌خندیدیم. اون دو نفر هم مونده بودن که الان چه‌اتفاقی افتاده! بیچاره پیرزن چهار‌طبقه رو با حوله اومد پایین. خلاصه که کلی اذیتش کردیم اما نوجوون بودیم و چهارشنبه سوری بود و ….

2- همین الان یه خاطره مرتبط یادم اومد. پارسال اواسط اسفند یکی از دوستان من از کانادا برگشت و با من تماس گرفت که یک برنامه بذاریم دورهم باشیم. از اونجایی که روزای آخر سال کار زیاد می‌شه و همه‌جا شلوغ می‌شه من به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی‌تونم ببینمش چون 2 فروردین باید برمی‌گشت. برای چهارشنبه سوری یکی از دوستان ما(من و همسرم) رو دعوت کرد منزلشون. رفتیم اونجا. یک ساعتی گذشته بود، من تو‌حال و هوای خودم بودم که شنیدم دو نفر دارن راجع به موضوعی صحبت می‌کنن و یکیشون با هیجان داره بلند بلند حرف می‌زنه. به صدا بیشتر دقت کردم دیدم آشناست. رفتم سمت صدا دیگه از بابت صدا مطمئن شده بودم که همون دوستی است که از کانادا اومده اما باورم نمی‌شد که تو جایی ببینمش که فکرش رو نمی‌کردم. به خاطر همین چند ثانیه‌ای زل زده بودم تو صورتش و فکر می‌کنم چشمام از حدقه زده بود بیرون. خلاصه که شبی شد. کلی خندیدیم اونشب. ظاهرا ما یکسری دوست مشترک این وسط داشتیم که هرکدوم به صورت جداگونه دعوت شده بودیم. البته این رفیق ما کلا دامنه ارتباطاتش خیلی زیاده و اگر اسمش رو اینجا بگم بعید نیست حداقل 10-12 نفر از خواننده‌ای اینجا آشنا باشن باهاش.

امیدوارم که لحظه‌های خوبی داشته باشید.

نمایش 0 دیدگاه
  • سید علا سبزپوش
    پاسخ

    راستش مهندس جان ما هم مثل شما هیچی به ذهنمون نرسید . فقط در وبلاگم خداحافظی سال 89 را نوشتم .
    همین
    شرمنده .

  • roho
    پاسخ

    به طرف میگن یه خاطره از انقلاب بگو؟
    میگه : والا من کوچکتر از اونم که در این مورد خاطره ای داشته باشم.

    من خاطره در این مورد نداشتم، امیدوارم چهارشنبه بدون خطر و شادی برای همه باشه

  • roho
    پاسخ

    ببخشید اصلاح میشه
    بدون خطر ، همراه با شادی D:

  • مسعود
    پاسخ

    موفق باشی آقا
    خاطره اولی خیلی جالب بود!

  • مجيد آواژ
    پاسخ

    ممنون از دعوت. من هم خاطرات خودم را نوشتم

  • m s
    پاسخ

    ممنون از مطالب جالبی که ارسال کردید . و همچنین تشکر میکنم برای زحماتی که برای جمع اوری و نوشتن مطالب انجام دادید .

  • m s
    پاسخ

    تشکر میکنم برای خاطراتی که زحمت کشیدید وبرای ما ارسال کردید . خیلی جالب وخاندنی بودند .

یک نظر بدهید