شایان شلیله من رو به بازی وبلاگی شادگویی شبانه که صادق جم پیشنهادش رو داده بود دعوت کرده. داشتم به همه اتفاقهای بامزهای که تو ذهنم بود فکر میکردم و چندتایی به ذهنم رسید.
1- فکر کنم سال 81 بود که طالبان از آمریکا شکست خورد و افغانستان از وضعی که داشت در اومد. حالا موضوع به من چه ربطی داره؟ یک روز در شرکتی که اون روزها اونجا کار میکردم به من گفتن که باید بری وزارت امور خارجه 10 نفر دیپلمات افغان هست که باید بهشون ویندوز و اینترنت یاد بدی. من هم هیجان زده شدم و قبول کردم. رفتم و دو سه جلسهای طول کشید تا با یکسری کلماتشون آشنا بشم. مثلا دم در میایستادن میگفتن مهربانی استاد. مهربانی معنیاش این بود که شما اول بفرمایید. ولی آدمای جالبی بودن. طرف فوق لیسانس اقتصاد از دانشگاه مسکو داشت و یه مدت تو تهران جوشکاری میکرد. من برای اینکه مفهوم اینترنت رو بهشون نشون بدم و بگم که چه کارایی میشه با اینترنت انجام داد، سرچ کردم و یک خواننده معروفشون رو پیدا کردم یکسری عکس و ویدئو ازش به آقایون دیپلمات نشون دادم. اون زمان هم چیزی به اسم فیلترینگ وجود نداشت و خلاصه خوشحال و خندان میشد همه کار کرد. وقتی تصاویر خواننده از دنیا گذشته رو دیدن کلی نوستالژی زدن و رفتن تو فضای کابل و قندهار و روحیهها لطیف شد. خلاصه که این روش جواب داد و اینها فهمیدن که تو اینترنت میشه دنبال همه چیز گشت. یکی دو روز بعد که داشتم ادامه درس رو میدادم، دیدم یکی از آقایون بدجوری رفته تو مانیتور و اصلا حواسش به دور و اطراف نیست. همینطور که حرف میزدم رفتم بالا سرش و گلاب به روتون بقیه ماجرا رو نمیشه اینجا گفت که چه صحنهای رو من دیدم. بعد اون آقا وقتی فهمید من بالای سرشم خیلی خونسرد برگشت و زل زد تو چشمام و گفت درسمو خوب یاد گرفتم نه؟ من هم یک دفعه ترکیدم از خنده و بهش گفتم کارت حرف نداشت.
2- برای یک پروژه رفته بودم یک سازمان دولتی که هم خودم و هم مسئولیتم به کارفرما معرفی بشه. بعد از حال و احوال و چاق سلامتی، آقای کارفرما عکسی رو روی مانیتورش باز کرد که یکسری خانم یونیفرم پوشیده احتمالا چینی در حال چیدن فنجان روی میزهای سالن کنفرانس هستند و دو نفر دیگه تو سر بندی را گرفتهاند و مطمئن میشوند که فنجانها روی تمام میزها در یک راستا چیده شده اند. متاسفانه خیلی گشتم اما عکس پیدا نشد. خلاصه که مضمون عکس دقت و کیفیتی بود که در کار لحاظ میشد. آقای کارفرما مانیتورش رو به سمت من چرخوند و گفت آقای مهرانی انتظار من از کار این عکسه. منو باید تو اون حال میدیدید. جفت دوازده آورده بودم و به پوستی که قرار بود ازم کنده بشه فکر میکردم. جالبیش اینجاست که یک روز که با این آقا جلسه داشتیم برای یادداشت برداری یک خودکار از جامدادی روی میزش برداشتم و چند نکته را سریع یادداشت کردم و بعد که خواستم خودکار را سرجایش بذارم گفت: آقای مهرانی لطفا این خودکار رو با خودتون ببرید و یادتون باشه که دفعه آینده خودتون خودکار داشته باشید. ضایعی شدم غیر قابل وصف. ولی همین حرفش باعث شده همیشه یک خودکار پیشم باشه.
3- یک بازی بود خیلی وقت پیشها به اسم Rainbow Six. ظاهرا الان نسخههای جدیدش هم هست. از همین بازیهایی است که باید با ماوس و کیبورد بازی کنی و یک گروه راه برای ماموریت هدایت کنی. یعنی بازی First Person بود. من و برادرم دوتایی میشستیم پشت کامپیوتر. یکی ماوس را میگرفت و یکی کیبورد رو. روش مسخرهای بود برای بازی اما بهترین روشی بود که هیجان بازی رو با هم داشته باشیم. بعد از مدتی هم حرکتامون با هم هماهنگ شده بود. یک مرحله از این بازی اینجوری بود که باید بدون تیراندازی و دور از چشم نگهبانها سندی رو از اتاقی برمیداشتیم و فرار میکردیم. نفراتمون رو آورده بودیم تو یک راه رو و کلی صبر کردیم که موقعیت مناسب مهیا بشه چون باید از لای چندتا نگهبان فرار میکردیم. خلاصه بعد از کلی صبر کردن فکر کردیم که الان شرایط خوبه و دویدیم که بریم از راهرو بپیچیم بیرون، نگو نگهبانه وایساده اونجا و همین که ما پیچیدیم شکلیک کرد. برادر من از فرط هیجان خودش رو به عقب پرت کرد و با صندلی از عقب برگشت کف اتاق. من ترکیده بودم از خنده و چهره پدرم هم جالب بود که سراسیمه اومده بود تو اتاق ببینه این صدای عجیب چی بود.
4- اگر حوصله داشتید این خاطره از کمودور داشتن من رو هم بخونید.
برای ادامه این بازی من علی نعمتی شهاب، مهدی عامری، آقای آواژ، آقای واحد و پیمان سپهری را دعوت میکنم. البته که بازی محدودیتی نداره و اصولا پیشنهاد میکنم هرکسی می تونه و من از قلم انداختم در این مورد اگر دوست داشت بنویسه.
باحال بود ایول
آخری خیـــــــلی باحال بود :)))
کومودور هم باحال بود ولی حس میکردم آخر داستان قرار کومودور بترکه:)، یکم لطیف تر تموم شد !:D
ممنون از دعوت امیر خان…
يه واقعيتي هست.اصولا اگر در جايگاهي باشي كه اون موقعيت و جايگاه رو دوستش داري احساس خوبي بهت دست ميده و اگر در جايگاهي باشي كه بايد باشي احساس آنچنان مثبتي نخواهي داشت.
شب يلدا به اين فكر خواهم بود كه آيا در اين يكسال در جايگاهي بودم كه دوست داشتم باشم يا نه در جايگاهي بودم كه بايد مي بودم؟
امير خان كامنت من با نوشته شما شايد آنچنان ارتباطي نداشته باشه اما اين سوال رو پرسيدم كه دوستان محكي بزنند و ببينند كه واقعا كجا بودند و كجا مي خواستند باشند و كجا مي خواهند باشند.
اول از همه از شما یک تشکر حسابی می کنم.واقعا خاطرات جالبی بودند من هم دوست دارم در اینب بازی وبلاگی شرکت کنم ولی بعید می دونم وقت کنم بتونم از خاطراتم بنویسم به هر حال دوستان جای ما و شب یلداتون مبارک.
ممنون لذت بردم اقای مهرانی اما دو تا سوال :
1- کارگاه های پرسنال برندینگ قراره کی برگزار شه ؟؟
2- از امروز متوجه موضوعی در گودر خودم شدم.مثلا وقتیکه مطالب شمارو در گودر میخونم و وقتیکه روی لینک مطلب کلیلک میکنم تا در صفحه ای دیگر باز شود که نظری بدهم اما پیج مربوطه فیلتره.نمیدونم چرا بعضی سایت ها اینگونه هستن اما فید چند وبلاگ دیگه اینطوری نیست ؟؟
نمیدونید ایراد از چیه ؟؟؟
سلام
من پرستو هستم میشود برای من دعوت نامه بالاترین بفرستی
من لینک شما را کلیک کردم
لطفا این کار را برا ی من انجام بده
این ایمیل من
parstooangellove@yahoo.com
متشکرم
لطفا یک دعوت نامه برام بفرست
@محمد نصیری کارگاه پرسنال برندینگ رو دارم سعی میکنم در این ماه اجرا کنم. راجع به گودر هم این ماجرای فیلترینگ جدید هستش که اینطوری شده.
بسی شاد شدم از خوندن خاطرات شادتون 🙂
همیشه شاد باشید :دی
سلام.
کل دنیا فهمیدن من و تو یه کمودور نابود کردیم و من از رو صندلی پرت شدم !!!
پس بذار بدونن اولین دفعه ای که به اینترنت وصل شدم چطوری بود:
تابستون سال 1379 بود. همکارای پدرم در منزل ما بودن. امیر هم هنوز خونه نیومده بود. من یه اکانت 10 ساعته رو با هزار دردسر و بعد از چند هفته انتظار خریده بودم. اولین باری بود که اینترنت با قیمت مناسب عرضه شده بود.
قبل از وصل شدن به اینترنت آدرس http://www.yahoo.com آماده کرده بودم.(اینترنت اکسپلورر نسخه 4 !)
به محض وصل شدن دکمه Go کلیک کردم. صفحه Yahoo که اومد از خوشحالی از اتاق پریدم بیرون و داد زدم بلاخره وصل شدم به اینترنت !!!
اصلا یادم نبود همکارای هنوز خونه هستن. پدرم و همکاراش کلی خندیدن !!!
@رامین یادش بخیر :))
@صادق مرسی بابت بازی وبلاگی 🙂
شوکه شدم که وبلاگت رو تو بی بی سی (نوبت شما) دیدم.
سلام
باوجود تاخیر من هم چند خاطره ای نوشته ام.
http://blog.mdmr.ir/?p=12