با چشمان بسته و با گوش‌های باز

چشم‌هام رو می‌بندم. صحنه‌ای رو می‌بینم مثل فیلم ماتریکس که کدها از بالا به پایین می‌ریزند. احساس می‌کنم لابه‌لای این کدها باید چیزی رو درک کنم. باید الگویی رو بشناسم. احساس می‌کنم بی‌خودی نیست که تا چشم‌هام رو می‌بندم چنین تصاویری رو می‌بینم.

نمی‌دونم تاحالا این اتفاق براتون افتاده یا نه که تلویزیون رو روشن کنید و ببینید که یک فیلم داره پخش می‌شه و دقیقا دیالوگ‌هایی که می‌گه همون حرف‌هایی هست که شما در اون لحظه نیاز به شنیدنش رو داشتید. یا مجری برنامه‌ای داره رو به دوربین صحبت می‌کنه و انگار دقیقا زل زده تو چشم‌های شما و فقط و فقط برای شما صحبت می‌کنه. گاهی ممکنه شعر یا داستانی رو بخونید و باور کنید که این شعر یا داستان فقط و فقط برای شما نوشته شده.

حتی موضوع از این هم فراتر می‌ره. شما یک تبلیغ رو روی یک بیلبورد می‌بینید و جمله‌ی تبلیغاتی نوشته شده رو کاملا با شرایط خودتون تطبیق می‌دید. در تاکسی می‌نشینید و گفتگوی دو نفر دیگر رو می‌شنوید، انگار که حرف‌هایی رو می‌زنند که شما باید بشنوید. مجله‌ای را ورق می‌زنید و همین اتفاق می‌افتد. انگار در هر جایی که پا می‌گذارید چیزی برای دیدن و شنیدن شما باشد.

قرارگرفتن در این موقعیت کمی هراس انگیز می‌شود. حتی آزار دهنده. گاهی چیزهایی را می‌شنوید یا می‌بینید که خوشایند نیست. با خودتان زمزمه می‌کنید و معنی این اتفاق‌ها را نمی‌فهمید. نمی‌فهمید که چرا تمام چیزهای نامربوط در دنیا انگار شما را تعقیب می‌کنند و می‌خواهند چیزی را به شما بخورانند.

اما کمی برگردید به عقب. به روزهای گذشته. شاید چند ماه گذشته. شما جایی در آن روزها سوالی پرسیده‌اید. سوالی که در آن زمان بی‌پاسخ مانده. اما حالا تمام نشانه‌هایی که باید برای یافتن پاسخ کنار هم قرار گیرند ظاهر می‌شوند. چرا و چگونه‌اش شاید مهم نباشه. مسئله اینه که دنیا داره چیزهایی رو می‌گه و نشون می‌ده. باید به دنیا و نشانه‌ها توجه کرد، با چشمان بسته و با گوش‌های باز. نشانه‌ها را باید با چشمان بسته درک کرد و با گوش‌‌های باز شنید.

درست مثل فیلم ماتریکس باید الگوها را از بین کدها پیدا کرد!

——————————————————————————————————————————————————

این مطلب در وبلاگ thecoach.ir منتشر شده است. شما می‌توانید مشترک خورا ک این بلاگ شوید.

برای آگاهی از زمان ثبت‌نام کارگاه شناخت توانایی‌ها در خبرنامه آموزشی عضو شوید.

من را در توییتر و گوگل+ دنبال کنید.

نمایش 5 دیدگاه
  • خشایار
    پاسخ

    بدیهی هم هست تا سوالی نباشه این حس پیدا نمیشه .. من خیلی وقت‌ها اگر احساس کنم ممکنه مورد پاسخ واقع بشم از مدیا دوری می‌کنم!

  • چیا چاره خواه
    پاسخ

    خوب گفتی امیر مهرانی عزیز. نوشته ات بوی فلسفی داره. اگه درست فهمیده باشم می تونم اینطور ادامه بدم که انسان در زندگی به مرحله ای میرسه که میبینه خیلی چیزا به خیلی چیزا ربط داره. یعنی الگوهایی در انواع نشانه های اطراف ما نهفته است که در جای دیگری که ظاهرا ربطی ندارد میبینیم تکرار میشه. شاید بهتر باشه به جای گوش های باز بگیم ذهنهای باز که باعث میشه الگوهایی واضح و مشابه نهفته در بین پدیده های مختلف پیدا کنیم. امروز علم ژنتیک تمام استعداد های ژن انسان را در یک سلول بنیادی تنها پیدا کرده و شاید هم در آینده تمام استعدادهای جهان در یک سلول بنیادی پیدا شود و شاید بتوان الگوی آینده جهان را از الگوی رشد یک روستای کوچک پیدا کرد. اونوقت لازم نیست مثلا الگوی موفقیت یک استارت آپ رو در آمریکا جستجو کنیم بلکه کافیست در زندگی روزمره خودمون با یک ذهن و گوش باز فرابگیریم. و خلاصه کلام اینکه خیلی چیزا به خیلی چیزا ربط داره!
    موفق باشید

  • پاسخ

    سلام.
    باور سبب می شود که یک نفر انیشتین و یک نفر بتهون و یا یک نفر قهرمان شود اما نفر دیگر نداند اصلا چرا به دنیا آمده است؟!
    “آنتونی رابینز”

    اگر افتخار تبادل لینک رو میدید خبر بدین…

  • احسان
    پاسخ

    آره به نکته ی بسیار ظریفی اشاره کردی من چندین بار این قضیه برام پیش اومده
    اما چیزی که می تونم در مورد همشون بگم اینه که اگر دقت کرده باشید این درون ما است که گاها ما را به سوی نجواهایی از بیرون می کشاند اگر دقت کرده باشیم بعضا همان چیزها در بیرون ما بوده اند اما ما آن ها را نمی دیده ایم یا فیلتر می کرده ایم و یا اصلا جور دیگری در باره اش فکر می کرده ایم
    خلاصه این که همه چیزها درون فکر آدمی است

یک نظر بدهید