صندلی‌هایی که خالی می‌مانند

پیش‌نوشت: این مطلب یا شاید داستان کوتاه را برای روح پدربزرگ نوشتم که بودنش بخش عمده‌ای از کودکی من را شامل شد. برداشت‌هایی در این داستان واقعی است و باقی‌اش شامل حال داستان‌پردازی شده. اولش داشتم به جای خالی آدم‌ها فکر می‌کردم و و صندلی را سنبل این موضوع می‌دانستم. قرار بود مثل یک پست معمولی وبلاگ بنویسم‌اش اما شروع که کردم شد شبیه یک داستان. عکس از خودم.

آفتاب طلوع نزده بود که از خواب پریدم و احساس کردم پدر بزرگم بالای سرم ایستاده. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بفهمم خواب می‌دیدم و خبری از پدربزرگ خوابیده زیر خروارها خاک نیست. دوباره سعی کردم بخوابم و هربار که چشم‌هام بسته می‌شد تصویر پدربزرگ که نشسته بود و نگاهم می‌کرد ظاهر می‌شد و دوباره از خواب می‌پریدم. دست آخر عطای خواب رو به لقایش بخشیدم. موبایلم رو برداشتم و شروع کردم به بررسی نوتیفیکشن‌ها. مسیج‌های تلگرام٬ ایمیل‌ها٬ اینستاگرام و توییتر. این روزها زندگی ما جای خالی کم داره. شاید کمتر به این فکر می‌کنیم که دقیقه‌های سرگردانمون رو چطور پر کنیم. موبایل و تبلت و پیغام‌هایی که روی صفحه‌هاشون به‌صف شدند همیشه راهکار خوبیه برای سر و سامون دادن به دقیقه‌های سرگردان. اگرچه حقیقت سرگردانی با دست گرفتن موبایل و تبلت از بین نمی‌ره اما راه فرار خوبیه برای این‌که به سوال حالا چی‌کار کنم؟ جواب ندیم.

هوا کمی روشن شد که خودم رو از تخت کشیدم بیرون و آماده شدم برای رسیدن به جلسه صیح اول وقت. شاید اگر تصور حضور پدربزرگ نبود به جلسه هم نمی‌رسیدم چون شب قبلش بی‌خواب شده بودم و درازکش لپ‌تاپ رو انداخته بودم روی پام و بی‌هدف توی سایت‌ها می‌چرخیدم. اون زمان‌ها که تازه کامپیوتر اومده بود افتخار پدربزرگم این بود که نوه‌ی ارشدش می‌تونه با کامپیوتر کار کنه. همیشه هم تعریف می‌کرد که هر وقت می‌رفته برای رسیدگی به کارهای اداری‌اش و کسی رو می‌دیده که با کامپیوتر کار می‌کرده حتما بهش توضیح می‌داده که نوه‌ی من تو کار با کامپیوتر حرفه‌ایه. از نظر پدربزرگ هرچقدر دست‌هات روی کلیدهای کامپیوتر سریع‌تر حرکت می‌کرد یعنی حرفه‌ای‌تر می‌بودی به همین دلیل همیشه تایپیست‌ها در نظرش بهترین متخصص‌ها بودند. شاید در ذهنش کار با کامپیوتر رو مثل کار با ابزارهای فنی که توی انباری خونه‌اش پر بود می‌دید. با جثه‌ی بزرگی که داشت تقریبا از پس هر کار فنی و یدی بر میومد. مثلا وقتی خواست توی زمینی که خریده بود خونه بسازه٬ صفر تا صد کار رو خودش پیش برد و اعتقادی به کار مهندسی نداشت. گاهی توی سرک کشیدن‌هاش به اداره‌ها دخترهای تایپیستی رو می‌دید که حتما با سبک و سیاق خودش که در چنین شرایطی خوش مشرب هم می‌شد متوجه می‌شده که مجرد هستند. بعد که من رو می‌دید لبخند ویژه‌ای می‌زد٬ این لبخند معمولا به یک سمت صورتش تمایل داشت و همیشه سعی می‌کرد کنترلش کنه و به من می‌گفت که امروز رفته بودم فلان اداره و یه دختری رو دیدم که خیلی قشنگ با کامپیوتر کار می‌کرد و روی کلمه‌ی قشنگ تاکید ویژه‌ای می‌کرد. بهش گفتم نوه من هم خیلی حرفه‌ایه. اتفاقا خوش بر و رو بود و مجرد. خدابیامرز به خیال خودش سعی می‌کرد کیس‌های مناسب رو خیلی غیرمستقیم به من معرفی کنه. من هم هربار با یک لبخند سر و ته قضیه رو هم می‌آوردم.

از خونه که زدم بیرون توی راه ذهنم درگیر پدربزرگ بود. درگیر همه‌ی خلاقیت‌های عجیبش و همه‌ي علاقه‌ای که به من داشت. اینکه زمانی ساندویچی داشت و ساندویچ‌های کتلتش خیلی معروف بودند و بعدها که بقالی داشت٬ دوغ‌های دست‌سازش معروف شدند. فکرم درگیر این‌ بود که وقتی خوشحالی من رو می‌دید اشک می‌ریخت. دستم روی فرمون بود و لئونارد کوهن با صدای پیرش داشت می‌خوند I want to speak with Leonard. شاید این آهنگ کوهن موزیک آخر شب می‌بود و نه اول صبح. اما با حال و هوای صبح‌گاهی من هماهنگ بود. دستم رو کمی چرخوندم و ساعتم رو نگاه کردم که مطمئن بشم به‌موقع به جلسه می‌رسم. چشمم افتاد به تاریخ. یکدفعه انگار تصویر خاطرات هشت سال پیش حجوم آورد به سرم. امروز سالگرد پدربزرگ بود. پدر بزرگ که رفت٬ وقتی هیکل بزرگش رو بی‌جون روی سنگ غسال خونه دیدم باورم شد که اولین آدم نزدیک زندگی‌ام رو از دست داده‌ام. انگار رفتنش رو کم‌کم باور کرده بودم اما دیدنش توی غسال خونه تیر نهایی رو شلیک کرد. خودم رو از بوی کافور و هوای سنگین غسال خونه نجات داده بودم و بیرون و نشسته بودم روی زمین کنار پسرخاله‌ام و زار زار گریه کردم. درست مثل یه بچه‌ی کوچک که تنها مونده. اون شکل گریه شاید به سن و سال من نمی‌خورد اما نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم. پدربزرگ اولین آدم زندگی من بود که داشت به من یاد می‌داد از دست دادن چه طعم و تعریفی دارد.

در جلسه چندان انرژی صحبت کردن نداشتم. بیشتر سکوت کردم. چند جمله‌ای گفتم اما احساس کردم زورم به بحث‌ها نمی‌رسد. جلسه کمی با تنش و اختلاف نظر بین دیگر اعضا پیش رفت. منتظر بودم زودتر تمام شود و بزنم بیرون. یک روزهایی در زندگی هست که آدم‌ها حساس می‌شوند. انگار اثر تمام دردهایی که در زندگی کشیده‌اند یکدفعه پدیدار می‌شود و آنها را شکننده می‌کند. انگار کافی است یک اشاره‌ی بیرونی بشود تا تو در درون فرو بریزی. حتی در چنین شرایطی انگار درد آدم‌های دیگر هم می‌شود درد تو. کافی است کسی دو قطره اشک جلویت بریزد تا تو بشوی سیل اشک. در این موقعیت‌ها به خودم سخت نمی‌گیرم. در واقع من از آن دسته آدم‌ها نیستم که خودم را سخت نشان بدهم اگرچه انگار صورتم بی‌روح است و آنقدری صحبت از درونم نمی‌کند. این را دوستان و اطرافیانم زیاد به من می‌گویند. اما همیشه داستان‌های زیادی پشت درهای بسته است. همیشه کتاب‌هایی که خوانده نشده‌اند در کتابخانه‌ها بیشتر خودنمایی می‌کنند.

از جلسه که بیرون زدم برگشتم به سمت خانه. یاد صندلی پدر بزرگ افتاده بودم. از آن صندلی لهستانی‌های قدیمی که معمولا در خانه‌های نسل قبل به‌وفور دیده می‌شد. مهمان که می‌آمد کت و شلوارش را می‌پوشید و می‌نشست روی آن و عصایش را می‌گذاشت میان دو پایش و به آن تکیه می‌داد. انگار این فرم نشستن همه‌ی مرد‌های قدیمی بوده. وقتی رفت٬ صندلی‌اش بیشتر خودنمایی می‌کرد و جای خالی‌اش را پررنگ‌تر می‌کرد. مراسم‌‌ها که تمام شد و خانه‌اش که خلوت شد نشستم روی صندلی‌اش. سررسیدش را که معمولا کنار دستش داشت و یادداشت در آن می‌نوشت را برداشتم و ورق زدم. کارهایش را روز به روز ثبت کرده بود. پیگیری‌های اداری‌اش را نوشته بود. ورق زدم و رسیدن به تیرماه. نوشته بود زمان بستری در بیمارستان. از قبل آن را نوشته بود که فراموش نکند. همان روز هم بدون این‌که به کسی بگوید رفت خودش را در بیمارستان بستری کرد و کارهایش که تمام شد تماس گرفت و گفت کجاست. همه شوکه شدند اما می‌دانستند که آنقدر غد و مغرور هست که کاری که تصمیم بگیرد را انجام می‌دهد. چندسال پیش یک غده از شکمش بیرون کشیدند که هفت٬ هشت کیلو بود. دکترها امیدی به زنده ماندنش نداشتند. اما خودش خیلی امیدوار بود. بخاطر همین هم نه‌تنها زنده ماند که تازه بعد از عمل جراحی موهایش دوباره سیاه شده بود و اعتماد به نفسش را دوباره به‌دست آورده بود و کمی هم انگار شور جوانی درش تزریق شده بود.

اثرات آن غده تا چند سال باهاش بود تا همین اواخر که امانش را برید. تصمیم گرفته بود برود عمل کند و تکلیف خودش و زندگی‌اش را با سرطان روشن کند. همین بود که در تقویمش نوشته بود و به کسی هم چیزی نگفت. اغلب کارهایش را هم انجام داده بود چون می‌دانست که این‌بار دیگر موهایش سیاه نمی‌شود و شانس کمی دارد که از بیمارستان بیرون بزند. رفت و عمل کرد و بعد از عمل هر روز حالش بدتر شد تا آخر رفت کما و بعد هم تمام. در اثنای مرور این خاطرات موبایلم زنگ خورد. شماره را نمی‌شناختم. جواب دادم. از آن طرف صدای گرفته‌‌ی مردی گفت سلام. من هم پاسخ دادم اما لحنم را طوری کردم که طرف بفهمد نشناخته‌ام. گفت محمدم. کمی مکث کردم و یکدفعه شناختم. محمد از آن دسته آدم‌هایی بود که فقط چندباری به‌واسطه‌ی کار با هم گپ زده بودیم اما خیلی سریع همدیگر را درک کرده بودیم. حال و احوال که کردیم گفت چند وقته تنها شدم می‌خوام ببینمت. گفتم یعنی چی تنها شدم؟ گفت همسرم به رحمت خدا رفت. خبر نداشتی؟ انگار چیزی در صورتم کوبیده شد! یادم افتاد که خانم‌اش سرطان داشته. گفتم خبر نداشتم٬ متاسفم و تسلیت گفتم. صحبتمان چندان طول نکشید. برنامه‌ی یک قرار را با هم گذاشتیم که کمی صحبت کنیم. گوشی را که قطع کرد انگار بهانه را به دستم داده بود. همه‌ی اشکی که از صبح پشت چشم‌هایم تلنبار شده بود زد بیرون. از این‌که این حال غم‌انگیز را داشتم ناراحت نبودم. گاهی آدم یقه‌ی خودش را می‌گیرد و به خودش گیر می‌دهد که چرا سرحال نیستی. اما گاهی یک نوع از غم هست که آدم خیلی زیاد دوستش دارد. انگار که آن در خود فرو رفتن٬ آن گریه کردن٬ آن سکوت کردن چیزی ارزشمند به آدم می‌دهد. برای من هم همین حالت دوم بود. از حال خودم شاکی نبودم و دقیقا فکر می‌کردم این درست‌ترین حالی است که در این لحظه دارم. در کسری از ثانیه تمام دردهای آدم‌های دور و اطرافم که می‌شناختمشان جلوی چشمم آمد و حالا من دیگر برای پدربزرگ گریه نمی‌کردم و انگار شده بودم تمام آن آدم‌هایی که گرفتار بودند یا چیزی و کسی را از دست داده بودند.

حال ناخوش خوبی داشتم و به تمام صندلی‌های خالی‌مانده‌ی خانه‌ها فکر می‌کردم. فکر کردم پدر بزرگ حالا یک روایت است در ذهن من که گاهی بازگویش می‌کنم همانطور که همسر محمد یک روایت است که بازگو می‌شود و فکر کردم صندلی‌ها چقدر اتفاق‌های عجیبی در زندگی هستند. آنها خاطره‌ی آدم‌های زیادی را با خود نگه می‌دارند. وقتی کسی مدام روی یک صندلی می‌نشیند٬ بعد از رفتنش آن صندلی برای همیشه خالی می‌ماند. هیچ‌کس دیگر حتی وقتی روی آن صندلی بنشیند نمی‌تواند جای خالی مانده را پر کند. صندلی‌ها اتفاق‌های عجیبی در زندگی هستند چون وقتی نگاهشان می‌کنیم پر از روایت آدم‌ها هستند. روایت‌هایی که گاه اشک ما را در می‌آورند و گاه لبخندی روی لبانمان باقی می‌گذارند.

نمایش 0 دیدگاه
  • پیام
    پاسخ

    خیلی وقت ها، خالی بودن خیلی از صندلی‌ها، یاد آور خاطره اند. خاطره ای از زمان خالی نبودشان. یادآور آندسته از خاطره ها در زمان هایی که ما بودیم که خالی نبودند! چه جالب است که خالی بودن صندلی ها، ما را به نقطه مقابلش که یاد عزیزان مان در زمان خالی نبودشان است ، سوق می‌دهد. همان عزیزانی که روزی همین صندلی خالی را پر کرده بودند. و چه زیباست این تضاد! بودنتان را سپاس مربی که چه موقرانه برایمان می‌نویسید. شاد باشید و برقرار.

  • هستی شهریزفر
    پاسخ

    دلتنگی تنها چیزی است که هیچ گاه با آن کنار نمی آیم، وقتی کسی می رود… زندگی جریان دارد و اتفاقات خوب و بد از پس هم می آیند، همه چیز عادی پیش می رود جز لحظه های خاص که همان جای خالی و همان دلتنگی پدر از روزگار آدم در می آورد…
    تو این لحظه ها همین حس دلتنگی گویای ارزشمندی عزیزِ رفته است و چه خوب که دستِ کم این حس با ما می ماند…

  • سمیه
    پاسخ

    عکس فوقالعاده ای ایست کاملا گویای خال راوی

  • سمیه
    پاسخ

    عکس فوقالعاده ای ایست ,کاملا گویای خال راوی

  • مصطفي
    پاسخ

    چه قدر خوب بود…خيلي لازم بود خوندن چنين متني توي اين وضعيتي كه هستم…??????

یک نظر بدهید