رسیدیم به هفته آخر سال 90 . اول داشتم فکر می‌کردم که عملا باید سال 90 را تمام شده دانست که یاد یک جمله‌ای افتادم که این موضوع را نقض می‌کند. 10 روز هم برای خودش زمان قابل توجهی است. کلاس بازیگری تئاتر که می‌رفتم، استادی داشتیم که می‌گفت: “تئاتر یعنی زندگی در کسری از ثانیه. باید در لحظه حضور داشته باشی و حس آن لحظه را بگیری. اینطوری می‌شود که در مقابل عمل بازیگر نقش مقابل، تو عکس‌العملی طبیعی خواهی داشت.”

حالا اگر بخواهم سال 90 را تمام شده بدانم، به این معنی خواهد بود که موقعیت و اتفاق‌های 10 روز باقی‌مانده را نادیده بگیرم و چشمم را روی همه اتفاق‌های ریز و درشت روزهای آینده ببندم. کسی چه می‌داند شاید سرونوشت آدم در همین روزها تغییر کند!

از سال 90، همین حالا که این مطلب را می‌نویسم 10 روز مانده و ممکن است شما موقعی این مطلب را بخوانید که زمان کمتری باقی‌مانده باشد. اما تعداد زیادی از روزهای این سال را پشت‌سر گذاشته‌ایم. روزهایی که حالا شده‌اند خاطرات ما. خاطرات خوب و بد. روزهایی که یادآوریشان به ما احساس شعف یا ناراحتی می‌دهند. از بین همه روزهای گذشته اما، فقط چند روز مشخص ممکن است برای هر کسی پررنگ باشد. روزهایی که در آن چیزی به‌دست آوردیم یا چیزی از دست دادیم. این روزها خاصیتشان این است که اثری به اندازه یک سال، چند سال یا یک عمر می‌گذارند. امیدوارم بتوانم این موضوع را ساده بیان کنم.

منظورم این است که ممکن است روزی دستاوردی داشته‌ایم که خاطره‌ی آن برای همیشه در ذهن ما بماند و با افتخار آن را همیشه برای دیگران تعریف کنیم. روزهایی هم هست که چیزی یا کسی را از دست داده‌ایم. این روزها خیلی قابل بازگو کردن نیستند. روزهایی نیستند که برای دیگران آن‌ها را تعریف کنی. روزهایی هستند که اگر لبخندی را هم برلب بنشانند، آن لبخندی تلخ خواهد بود. اما وقتی به همین گذشته نه‌چندان دور یک‌سال گذشته که برمی‌گردی مجموعه این احساس‌های خوب و بد است که کنار هم زندگی‌ات را شکل داده و همه این روزها و وقایع انگار حرفی را می‌خواهند بزنند. این‌که زندگی هنوز در جریان است و هنوز مسیری پیش رو است.

سال 90 را که مرور می‌کنم و به روزهای گذشته که فکر می‌کنم نقاط جالب توجهی برایم دارد. مثلا می‌خواستم امسال کارگاه‌هایم را شروع کنم که این کار را انجام دادم. امسال بیشتر و بیشتر در جهت مسیری که برای خودم ترسیم کرده بودم حرکت کردم. می‌خواستم نوشتن یک کتاب را تمام کنم که حتی شروعش نکردم! برداشتم از نوشتن کتاب متفاوت بود از آنچه که واقعیت دارد و البته برگزاری کارگاه‌ها خودش به اندازه نوشتن چندین کتاب کار برد برای من. در میانه سال 90 چیزی مثل یک سکته همه حرکت من را متوقف کرد. از فضای خانه و خیابان و محیط کار من را کشاند به کناری‌ترین تخت ICU در بیمارستان. جایی که همه‌چیز داشت تمام می‌شد! وقتی به سال‌ 90 نگاه می‌کنم نمی‌توانم این خاطره را که برهمه جنبه‌های دیگر زندگیم سایه‌ می‌اندازد نادیده بگیرم. نمی‌توانم به یاد نیاورم که چطور خانمی در تخت کناری من در ICU بعد از ضربه دستگاه‌های شوک روی سینه‌اش، تمام کرد. یا دختری که روی تخت شماره 4 خوابیده بود و درست در زمان پخش کردن کارت عروسی با همسرش دچار صانحه رانندگی شد و دختر به کما رفت. آن درد کشنده که دچارش شدم را نمی‌توانم فراموش کنم. آن لحظه‌ای که باورت می‌شود که هیچ‌چیز ممکن است به حالت عادی برنگردد را نمی‌توانم فراموش کنم. اما همه چیز به حالت عادی و حتی بهتر از عادی برگشت. من دوباره سرپا شدم. دوباره حرکت کردم، نوشتم، درس دادم و به محل کارم برگشتم.

می‌گویم در 10 روز می‌تواند اتفاق‌های زیادی بیافتد به همین خاطر است. درست در لحظاتی که انتظار نداری، اتفاق‌های متفاوتی میافتد. 10 روز زمان زیادی است برای این‌که با کسی آشنا بشوی که تاثیری در زندگیت داشته باشد، قرار کاری را بگذاری که انرژی شروع تازه‌ای را برای سال جدید به تو بدهد. حتی ممکن است در همین 10 روز کسی یا کاری را از دست بدهی. کسی چه می‌داند!

در این 10 روز یا شاید هم روزهای کمتر باقی‌مانده، می‌توان سال را مرور کرد. می‌توان عملکرد خود را دید. می‌توان نگاه کرد که چقدر به اهداف رسیدیم و چقدر دورمانده‌ایم. در 10 روز می‌توان جمع‌بندی کرد از خود در یکسال گذشته. و البته در 10 روز می‌توان به چکونگی شروع سال جدید هم فکر کرد!

——————————————————————————————————————————————————

این مطلب در وبلاگ thecoach.ir منتشر شده است. شما می‌توانید مشترک خورا ک این بلاگ شوید.

برای آگاهی از دوره‌های آموزشی در خبرنامه آموزشی عضو شوید.

من را در توییتر و گوگل+ دنبال کنید.

نمایش 7 دیدگاه
  • لیلا مقدم فر
    پاسخ

    سلام آقای مهرانی ,عالی بود،خیلی خوب بیان کرده بودید.
    این کامنت رو گذاشتم اولش به همون دلیل که همیشه فکر می کنید من حتما توی مطلب چیزی پیدا کردم! راستش بود ولی نمیگم!

  • امیر مهرانی
    پاسخ

    @لیلا مقدم فر ای‌:کاش که بگید چون الان دیگه همه ذهن من درگیر پیدا کردن ایراد شده 🙂

  • شادی
    پاسخ

    دقیقا برنامه داشتم تو روزای آخر سال همچین مطلبی بنویسم… خوندن این متن برام خیلی لذت بخش بود پس… 🙂

  • ریحانه
    پاسخ

    سلام
    خوب بود

  • فریدون
    پاسخ

    با سلام
    عالی بود. دستتون درد نکنه با این مطالب خوب، ساده و حرفه ای.
    موفق باشید

  • عبدالصمد
    پاسخ

    سلام آقای مهرانی از خوندن مطلب لذت بردم . تشکر از اینکه یه انژی مثبتی بهم دادی .

  • امیر
    پاسخ

    برای من که تا به حال نشده توی یه مدت کوتاهی که مثلا 10 روز اتفاقی بیافته یعنی من بهش اعتقادی ندارم که زندگی آدم توی این 10 روز تغییر کنه!!!!
    تغییرات معمولا در مدت فاصله بیشتری رخ می دهد.
    فرض من بر این است…..

یک نظر بدهید