این نوشته بخشی از کتاب مرورگر است.
از خودم میپرسم در زندگیام چندبار ممکن است در لحظه تصمیم بگیرم و کاری را انجام بدهم؟ شاید تا اینجای زندگیام بهاندازهی انگشتان یک دست چنین رویکردی نداشتهام و البته باید اعتراف کنم هربار که چنین تصمیمهایی گرفتهام نتیجهاش خوب بوده. اما این نتایج خوب هم باعث نمیشود که این نوع تصمیمگیری را تبدیل کنم به رفتار همیشگیام. من همیشه یک مدل دو دو تا چهارتای خودم را دارم. البته شاید بهتر باشد بهجای دو دو تا چهارتا چیز دیگری بگویم. در واقع من آدمی نیستم که حساب و کتاب کنم و بعد تصمیم بگیرم. از کودکی هم همینگونه بودهام. من برای هرچیزی که بتوانم تصویر ذهنی بسازم تصمیم میگیرم. اگر بودن در موقعیتی را در ذهنم بتوانم تصور کنم بهسمتش میروم در غیر این صورت به موضوع مورد نظر کاملا بیحس و بیخیال میشوم.
حالا همان پنجباری که تصمیمهای ناگهانی گرفتهام از اتفاقهای ویژهی زندگیام بوده که تصوری از موقعیت پیشرو نداشتهام و جفتپا پریدهام وسطش.
شاید اولینباری که چنین تصمیمی گرفتم این بود که بیهیچ تصوری از آینده گفتم دانشگاه نمیروم و یکجوری کار میکنم که مدرک تحصیلی نقطهی ضعفم نشود. که البته هم با سختی نشد. اما لحظهای که این تصمیم را گرفتم در خانه بلوایی شد. کسی باور نمیکرد که بچهی درسخوان مدرسه که همیشه عالی نبود اما خوب بود حالا یکدفعه زیر همهچیز بزند و بگوید میخواهم بروم سر کار. در واقع من با این حرکت آرزوهای پدر و مادرم را دربارهی آیندهای که برای من متصور بودند بهباد دادم. بعد هم در ادامهی این تصمیم حوالی سال ۷۸ رفتم سر کار و از نامهرسانی و کارهای دفتری شروع کردم. در آن زمان هیچ تصوری از آنچه که ممکن است پیش بیایید نداشتم اما فقط میدانستم که باید کاری کنم که کسی به من نگوید دیپلم هستی!
دومینبار هم دو سه سال بعد از شروع بهکارم بود که در زمینهی طراحی و راهاندازی شبکههای کامپیوتری مدارک شرکت مایکروسافت را گرفتهبودم و کارم را در این زمینه شروع کرده بودم که دوستی تماس گرفت و گفت ما در شرکتمان به مشکل برخوردهایم و بیا اینجا و کمک کن. سیستمهای آنها را تا بهحال ندیده بودم. میدانستم اگر بروم خودم را در هچل میاندازم. اما به خودم گفتم برو ببین چی میشه.
صبح یک روزی رفتم و تا صبح روز بعد در دفتر آنها روی شبکهشان کار کردم و بالاخره مشکل را حل کردم. آن زمان هم اینترنت در دسترس نبود یا حداقل مثل حالا نبود که بتوانی برای هرچیزی که جستجو میکنی جواب پیدا کنی. اما همین تصمیم باعث شد وارد آن شرکت بشوم و با حقوق و مزایای بیشتر شروع کنم به کار کردن.
بار سوم و شاید عجیبترین آنها زمانی بود که رفتم به کلاس بازیگری تئاتر. از زمانی که یادم میآمده آدم خجالتی بودهام. هنوز هم هستم. با اینکه فکر میکنم بهواسطهی حرفهام اعتماد بهنفس خوبی پیدا کردم، باز هم مقاومت عجیبی در ورود به جمعهای جدید دارم. ترجیح میدهم مریض شوم و بیافتم گوشهی خانه که بهانهی موجهی برای نرفتن به آن جمع جدید داشته باشم. قبلترها این موضوع بدتر هم بود. اگر هم مجبور میشدم وارد جمعی بشوم، آنقدر استرس میگرفتم که تقریبا هیچ تعامل درست و درمانی نمیتوانستم برقرار کنم. در لحظههای ورود به جمعهای جدید حس کسی را داشتم که از جکوزی بیرون آمده و رفته لب استخر آب یخ ایستاده. میداند که قرار است کجا بپرد و چه اتفاقی قرار است برایش بیافتد و مجبور است یا خودش را مجبور کرده که بپرد. همانقدر نفسگیر و همانقدر شوکآور.
آن زمانها به نوشتن علاقهمند شده بودم. با بدبختی زیادی خودم را راضی کرده بودم که در کلاس داستاننویسی شهریار مندنیپور شرکت کنم. در واقع مجبور کردم خودم را که در استخر آبیخ بپرم. کمکم این علاقه رفت بهسمت نوشتن نمایشنامه. تئاتر برایم جای عجیبی بود. خاطرم هست اولینباری که بیژن – رفیقم – دستم را گرفت و به تئاتر برد، نورهای سالن که رفت حس عجیبی داشتم. برای من فقط سینما دیده، سینه به سینهی بازیگرها نشستن در شب سرد زمستانی گرمای عجیبی داشت. تئاتر سعادت لرزان مردمان نگونبخت را میدیدیم و علی سرابی با سر تاسش در آن بازی میکرد. اولین فریاد را که در نمایش کشید، تمام وجودم به لرزه افتاد. نمایش که تمام شد و از تئاترشهر که بیرون زدیم، در خلوتی و تاریکی و سرمای خیابان انقلاب من به این فکر میکردم که چطور قصهها به اتفاقهایی که ما میبینیم تبدیل میشوند؟
تجربهی تئاتر برایم لذتبخش بود و بیشتر از آن کنجکاو دانستن اتفاقهای پشتصحنه بودم.
همین شد که وقتی بیژن یک پنجشنبه ظهر بهم زنگ زد و گفت بریم دانشگاه تهران و من میخوام در کلاسهای عکاسی دانشکده هنر ثبتنام کنم، راهی شدیم و من که قرار بود در کلاس طراحی شرکت کنم، بعد از دیدن لیست کلاسها تصمیم گرفتم بروم کلاس بازیگری تئاتر.
تصمیم را که گفتم بیژن جا خورد. باورش نمیشد منی که توان حرفزدن معمولی را نداشتم تصمیم گرفته بودم خودم را بیاندازم وسط جهنم. مسئول ثبتنام گفت بازیگری تئاتر همین حالا شروع شده و برو طبقهی بالا و در کلاس شرکت کن. این حرف را که زد میخواستم بگویم غلط کردم! پشیمان شدم! اما نگفتم. دوباره ایستاده بودم لب استخر آب یخ.
از پلههای دانشکدهی هنر رفتم بالا و رسیدم به پلاتو. از پنجرهی در چوبی داخل را نگاه کردم دیدم استاد ایستاده وسط کلاس، در نور کم پلاتو و شرکتکنندگان هم نشستهاند یکطرف. لب استخر بودم که استاد من را دید و اشاره کرد بروم داخل. مجبور بودم بپرم و پریدم. ترسان وارد پلاتو شدم و جاییگیر آوردم و نشستم. استاد – جواد ثریا – که چندسال بعد فوت شد و روحش شاد باشد، دربارهی استانیسلاوسکی و متد اکتینگ و چیزهایی از این دست صحبت میکرد که من نمیفهمیدم. درست حس زمانی را داشتم که سرکلاس مندنیپور کلمهی پستمدرن را گفت و من تا قبل از آن روحم هم از وجود چنین عبارتی خبر نداشت.
مدتی بعد استاد گفت میخواهیم یک اتود بزنیم. مدتی طول کشید تا متوجه شوم منظورش بازی کردن یک موقعیت است. یک دختری را صدا کرد که بیاید روی صندلی وسط پلاتو بنشیند. استاد گفت تو متهم هستی و یک نفر را میخواهیم که نقش بازجو را بازی کند. چشماش چرخید و روی من ایستاد. اشاره کرد تو بیا!
باورم نمیشد که دوباره باید در استخر آبیخ بپرم. در آن زمان آنقدر هم مغرور بودم که در جمع بهانه نیاورم. در آن لحظه ترجیح میدادم ساختمان خراب شود و من از شر این موقعیت خلاص شوم. یا آرزو میکردم یک شاگرد خودشیرینی بگوید: «استاد میشه من بیام!»
نه زمین دهن باز کرد، نه ساختمان خراب شد و نه کسی خودشیرینی کرد. خودم بودم و خودم و چشمهای استاد که روی من متوقف شده بود. بههمین دلیل بلند شدم و رفتم کنار صندلی که دختر روی آن نشسته بود ایستادم. شک ندارم که در آن لحظه داشتم به خودم میگفتم عجب غلطی کردم. چهل و خوردهای جفت چشم به من خیره بود و من وسط سالن ایستاده بودم. استاد رو به من گفت این متهمه و تو هم بازجو. شروع کن به اعتراف گرفتن.
معمولا بازجوها، یا حداقل آنهایی که در فیلمها دیدهایم ابتدا با نرمش صحبتهایشان را شروع میکنند و کمکم اگر موفق نشوند رو بهخشونت میآورند. من، ظاهرا در آن لحظه فقط سکانس آخر بازجوییها در ذهنم مانده بود. بههمین دلیل یکدفعه فریاد زدم، اعتراف کن!
و چنان فریادی زدم که دختر بیچاره از فرط ترس روی زمین افتاد. فکر میکنم طفلک بعد از شنیدن صدای من تا ماهها به هرچه کرده و نکرده بود اعتراف کرد. هرچقدر فکر میکنم که بعد از فریاد من در سالن چه اتفاقی افتاد چیزی بهخاطر نمیآورم. حتما همکلاسیهای زیادی مسخرهام کردهاند. تنها چیزی که بهخاطر دارم این بود که در لحظهی کشیدن آن فریاد، ترسی چندساله در من فرو ریخت. انگار یک سد جلوی صدای من در تمام سالهای زندگیام ساخته شده بود. انگار بودن در این موقعیت، پریدن در سردترین استخری بود که بهعمرم تجربه کرده بودم.
از جلسهی دوم کلاس وقتی استاد میگفت میخواهیم اتود بزنیم، کی داوطلب است؟ دست من میرفت بالا. شاید هم شده بودم همان خودشیرین کلاس.
این اتفاق و همین تصمیم بیمهابا نقش مهمی در بهبود روابط من داشت. تجربهی شرکت در کلاس بازیگری، اگرچه منجر به بازیگر شدن من نشد، اما کمک بزرگی به درک خودم، رویارویی با خودم و درک آدمها کرد.
سالها بعد وقتی دورههای آموزشیام را برگزار میکردم همیشه در ذهن داشتم که تجربهی تئاتر و بازیکردن موقعیتها میتواند به آدمها کمک کند. همین شد که موضوع را با رفیقم احسان بهلولی که خودش کار تئاتر میکرد و یک پلاتوی تئاتر داشت مطرح کردم و دورهی پلاتو را شروع کردیم. دوره حال و هوای جذابی داشت. جوی خودمانی، پر از احساس، خنده و حتی گریه. تمرینها و بازیهای سخت و آسان باعث میشد شرکتکنندگان با وجود خودشان و آدمهای دیگر آشنا شوند.
احسان یکبازی داشت که معمولا در جمعهای شلوغی هم که داشتیم آن را اجرا میکرد. میگفت فرض کنید بالای یک کوه ایستادهاید و یک میکروفن آن بالا است. شما میتوانید فقط و فقط یک کلمه در آن میکروفن بگویید و آن یک کلمه را کل دنیا میشنود. آن یک کلمه چیست؟
بازی جالبی میشد. بعد کلمات را جمع میکردیم در یک کیسه و بصورت تصادفی بیرون میکشیدیم و میدادیم دست آدمها. بعضیها کلمهای که خودشان گفته بودند را دوباره برمیداشتند. بعضیها مثلا نوشته بودند عشق و کلمهی خفهشو بهشان میافتاد و خلاصه ماجرایی داشت.
اما این چالش اینکه من اگر دربرابر دنیا باشم چه کلمهای را فریاد میزنم همه را درگیر میکرد. قرارگرفتن در این موقعیت فرضی چیزی شبیه پریدن در استخر آبسرد بود برای آدمها. بعضیها میخواستند کلمات خوبی بگویند و مبادی آداب باشند، بعضی هم از این فرصت برای خالی کردن خودشان و هرچیزی که در دنیا بهشان فشار آورده بود استفاده میکردند.
یکبعد از ظهر از آن تصمیمهای ناگهانی گرفتم که شاید نسبت به باقی تصمیمها اثرکمتری در زندگیام داشته اما باعث ثبت صحنهای عجیب برایم شد. به مریم – همسرم – گفتم بریم ابیانه؟ گفت ابیانه؟ چرا باید بریم؟ خلاصه سریع توضیح دادم، هتل رزرو کردم و فردا صبحاش زدیم به جاده. سفر لذتبخشی بود. دیدن پیرزنهای گلگلی پوش، روستایی کهنه و قدیمی که دیوارهای خانههایش بازسازی شده اما درها که ویژگی چشمگیر روستا بود از سالهای قبل سرجایشان مانده بود. ابیانه برای من روستایی بود که هویت اصلیاش پشت پنجرهی خانههای خالی از سکنه پنهان بود که فقط با دیوارهایش میخواست حسی ساختگی را القا کند و در رسیدن به این هدف هم موفق بود. در نهایت پیادهروها، درها، دیوارها، پنجرهها، پیرمردها، پیرزنها و درختهای تنومند، آدمهای شهرنشین را مسحور خود میکردند.
با مریم مشغول پیادهروی بودیم که چشمم افتاد به نوک کوهی که یک مرد روی آن ایستاده بود. اول تعجب کردم و فکر کردم مجسمه است. اما بعد که تکان خورد و تقلای دوبارهاش برای رسیدن به نوک کوه را دیدم فهمیدم که مجسمه نیست. دوربین را سریع روشن کردم، لنز را زوم کردم و شروع کردم به عکس گرفتن. بعد یاد نماد ریودوژانیرو افتادم. به مریم گفتم و از پایین برایش دست تکان دادیم و اشاره کردیم که دستهایت را از دو طرف باز کن. از بخت خوب، دید و همین کار را کرد و من هم دستم را گذاشتم روی شاتر و پشت هم عکس گرفتم. در همین ثانیهها احساس کردم که یک پرنده از جلوی دوربین رد شد. چند شات عکس که گرفتم دوربین را پایین آوردم و برایش دست تکان دادم و ازش تشکر کردم.
با مریم شروع کردیم به دیدن شاتها، تا آن شاتی که پرنده رد شده بود را دیدیم. عکس دوستداشتنیای شد. انگار همهچیز در زمان درست دست به دست هم داده بود تا این تصویر ثبت شود. ما در آن لحظه در ابیانه بودیم، آن مرد تصمیم گرفته بود برود بالای کوه و پرنده در زمان درستی از مسیر جلوی لنز پرواز کرده بود.
به تصویر که نگاه کردم یاد بازی احسان در کلاس پلاتو افتادم. یک کلمه، روی نوک قلهی کوه که تمام دنیا صدایت را میشنود. از خودم پرسیدم اگر آنجا بودم چه چیزی را فریاد میزدم!؟
فریاد میزدم :همه عمر فکر کردم این بالا برسم یک فرد خاص و متمایزی میشم یا یک راز بزرگیو میفهمم.اما این جوری حس نمیکنم.حالا خیلی معمولیم، مثل همه آدمام، یک قطرم از دریا بشریت.فقط داستان و نقش و قیافم کمی فرق داشت. انگار که خیالاتی شده بودم و بیخودی احساست خودمو جدی گرفتم بودم .بیایبد همه باهم ساده و مهربان و کودک باشیم. اکتسابت ۱۰۰ ساله زنگیمون کمتر در مورد حقیقت ماست. این جوری شاید با هم زودتر بزرگ شیو و نسل های بعدی رو بسازیم.
خیلی غم انگیزه؟؟میشه بیشتر راجع بهش توضیح بدی؟
سلام
مطلب جالبی بود
دستون درد نکنه
من امشب با سایتتون آشنا شدم. واقعا تحسینتون میکنم. و با افتخار مطالبتون رو پیگیری و مطالعه خواهم کرد.
موفق باشید.
من همیشه به تصمیم اول احترام می گذارم.
تصمیم اولی که به ذهنت می زند،
با همه ی جان گرفته می شود.
تصمیم دوم با عقل،
تصمیم سوم با ترس …
رضا امیرخانی
کتاب قیدار
تصمیم گیری و انتخاب جز لاینفک زندگی ما انسانهاست . خیلی ممنون از اینکه زا زوایه دیگری توجه رو به تصمیم گیری جلب کردید
نوشته های با کیفیتی دارید از خیلی لحاظ با نویسنده این نوشته ها احساس نزدیکی در عقیده کردم
آفرین بر این قلم
With havin so much content and articles do you ever run into any problems of plagorism or copyright violation? My website has a lot of exclusive content I’ve either created myself or outsourced but it appears a lot of it is popping it up all over the web without my agreement. Do you know any techniques to help stop content from being ripped off? I’d definitely appreciate it.
I was very happy to discover this website. I want to to thank you for your time due to this wonderful read!! I definitely enjoyed every bit of it and I have you bookmarked to see new things on your website.