متن پادکست:
شاید رنگ خاکستری روزهای ابری باشد که آدم را به نوشتن وادارد. من در روزهای خاکستری این چنین، عمیق میشوم. میافتم در کنج دل خودم. یک بغضی میآید و گلویم را فشار میدهد. از خودت میپرسی چی شده؟ حرف بزن؟ با من حرف بزن؟
اما پاسخی نمیآید. هیچ چیز نمیگوید. انگار کسی به تو پشت کرده باشد و هرچقدر صدایش میکنی پاسخ نمیدهد.
کمی که تامل میکنی متوجه میشوی که این حال سکوت نه از سر ناراحتی و دلخوری است که از سر پدیدار شدن غمی است که آدمی را به درون خودش میکشد. از آن دسته غمها که به تو نهیب میزند کمی خودت را بشنو. نه غمی بابت احساس تاسف یا شکست که غمی که درون خودش زایش دارد. از همان دسته غمها که سکوت میطلبد و عزلت. از همان دسته غمها که آدم را شاعر میکند. آدم را میکشاند به اعماق خاطراتش تا تکههای گم شدهی خودش را بازیابد و این آینه را دوباره کنار هم بچیند.
انسانی که غمگین نشود، انسانی که دردش نیاید، انسانی که هر از گاهی خودش را روبروی خودش نگذارد چه سخت زندگی میکند. انسانی که دلش برای آدمهای نزدیکش، با اینکه حضور دارند تنگ نشود چیزی درونش سفت و خارا شده. انسانی که طعم خداحافظیها را نچشیده باشد و زیبایی سلامها را درک نکرده باشد شاید شبیه کتابی باشد که عنوان داستان دارد اما تمام صفحاتش سفید است. صفحات سفیدی که در انتظار نقش گرفتن کلمات بر آنها رنگ باختهاند.
من این نوع از غم را که چیزی از دلش متولد میشود دوست دارم. این غمی که من را آرام میکند و اجازه میدهد فکر کنم. اجازه میدهد به خودم بگویم میتوانی کمی سکوت کنی و با خودت باشی. همین غمی که یک موسیقی ساده میتواند تبدلش کند به تر شدن چشم.
گاهی به خودم میگویم کاش این روزهای خاکستری بیشتر میشدند. روزهای خاکستری کند هستند و گاهی آدم به این ریتم کند گذر زمان نیاز دارد. گاهی آدم نیاز دارد که از آن روال تند روزها خودش را بیرون بکشد. همین ریتم کند است که تو را مینشاند یک گوشه. تو را آرام میکند. تو را وا میدارد که تعمق. تو را وا میدارد به پرسش از خود. تو را وا میدارد که بفهمی شاید کسی که صدایش میکنی حالا حال پاسخ دادن ندارد و فقط به سکوت نیاز دارد.
کمی که با این ریتم کند روزهای خاکستری همراه میشوی میفهمی که چقدر نیاز داشتی به این غم زاینده. به این که دست خودت را در سرگردانی بگیری و به خودت بگویی من حواسم هست. به خودت بگویی دوست داری با من حرف بزنی؟ و بعد میبینی که آرام برمیگردی به سمت خودت. با یک لبخند و چشمهایی که از خاکستری هوا تر شده. بعد میبینی که کلمه توان بیان ندارد و یک دفعه خودت تبدیل میشوی به یک ساز، به یک آوا. مثل ستار، کمانچه یا شاید هم گیتاری که نواخته میشود. تو میشوی نتهای موسیقی که نواخته میشوی و همان غم از لابهلای آوای ساز بیرون میزند. هرچقدر این آهنگ پیش میرود تو غمگینتر میشوی. در خودت بیشتر فرو میروی. اما این غمی نیست که آزار بدهد. غمی است که باید در آغوشش گرفت. غمی که زاینده است. غمی که سبک میکند و آرام. غمی که به شکل یک ساز یا به شکل نتهای موسیقی در تو جریان دارد.
در پس زمینهی همین آهنگ است که دوباره به خودت میگویی با من حرف بزن؟ دلم برای صدایت تنگ شده. دلم کلماتت را میخواهد….
ترکیب موسیقی و لحن شما واقعاً زیبا بود بسیار لذت بردم.
انتخاب موسیقی خیلی لطیف بود.
ادبیات همیشه برای من گوشه ای بوده که به آرامی لبخند بزنم و این متن مرا به عمق آن لبخندهای تنهایی شیرین برد.
بسیار از این حس خوب سپاسگزارم.
دوستدار و طرفدار شما
شهریار ناصح